قضیه مال 3 سال پیشه به چند نفر تعریف کردم گفتن توهم زدی چون سرت خورده بود به زمین نه رمانه نه داستان این مال زندگی خودمه
شب بود از خواب پاشدم برم اب بخورم لیوان و گذاشتم دهنم چند جرعه خوردم چشمام سیاه شد چون خون به مغزم نرسید اگه اینجوری شدید بشینید زمین من از جلو خوردم زمین چون تعادلم رو از دست دادم سرم خورد به نبش اشپز خونه و از هوش رفتم اب مونده بود تو گلوم و راه نفسم گرفته شده بود هیچی حس نکردم فقط دیدم روی زمین دراز کشیدم یک نفر فقط رو به روم بود لباس سفید مو سفید چهره سفید هیچی از چهرش معلوم نبود فقط گفت من قابض ارواحم اینو گفت به طرز عجیبی ترسیدم و هول کردم گفت بریم؟ من از ترس هیچی نگفتم بعد دو نفر دیگه اومدن پشت سرم گفتن بریم؟ فقط سر تکون دادم بعد حس کردم رفتیم بالا اما یهو انگار از یه پرده که تونل مانند بود رد شدیم همه جا بیابون بود چند نفر دیگه هم بودن که فقط داشتن راه میرفتن به سمت جلو اون دو نفر هم کنار من بودن بهم گفتن فقط راه برو منم باز چیزی نگفتم از ترس فقط راه رفتم بعد از کلی راه رفتن در صورتی که شاید در زمان واقعی 1 ثانیه گذشت اما اینجا چند ساعت من راه رفتم تا رسیدم با یک فردی که پشت میز نشسته بود با ملایمت و محبت سلام کرد بهم من فقط غرق جمال و محبتش بودم یک کتاب بزرگ رو به روش بود که اسم من روش نوشته بود گفتم من کجا میرم گفت با توجه به اعمال خودت یا برهوت یک بیابان که زندان است یا بهشت برزخی صفحه کتاب رو باز کرد گفت الان به تمام اعمال زندگیت رسیدگی میشه اونجا باز ترسیدم اون جوان نگاه صفحه کرد و بالبخند به من گفت هنوز زوده گفتم یعنی چی؟ گفت هنوز روز مرگت نیست بهت فرصت دوباره داده شده بعد همون لحظه تصویر مادرم رو دیدم که با گریه دعا میکرد و پرستاری که همراه امبولانس توی خونه اومده بود و داشت من و احیا میکرد بعد حس کردم فرود اومدم توی تونل اون بیابون محو شد یکباره و حس کردم خیلی سفت شدم چشمام رو باز کردم و با هوش اومدم البته جزئیات بیش تری داره که نمیتونم توضیح بدم این اتفاق رو هم فقط به یک عالم دینی گفتم