حدود ۲۴ سالمه
سه تا داداش دارم و خواهر ندارم
یه خانواده دور وصلت کردم و از خانوادم شاید بیشتر از ۱۰۰۰ کیلومتر دورم...از وقتی یادمه بین داداشام جنگ بود و قهر...
در حال حاضرم یه داداشم با همه خانواده بجز بابام که ساپورت مالیش میکنه قهره و قطع رابطه...
از وقتی یادمه پدرم به مواد تریاک اعتیاد داشت و بار ها تو حموم یا اشپزخونه در این حال دیدمش و حتی جلوم... بوش که همیشه میومد تو خونه..(با این که شغل خوبی تو ی شرکت داشت و حداقل نیازمند نبودیم)
هیچ وقت رابطه صمیمی باهاش نداشتم
مامانم کلا فقط از بچگی کنترلم میکرد و کلا توی خونه ای بنام زندان زندگی میکردم
بازها تو اوج نوجوانی برام اتفاقات افتاد که نمیشه اینجا بگم و فقط تو دلم راز مونه ...بین من و خدام...
ختی تو شهری که با خانوادمم بودم غریب بودیم و فامیل و اشنا نداشتیم..بابامم با کسی رابطه نداشت و شاید بخاطر اعتیادش...و یادم نمیاد حتی یه بار باهاش بیرون گردش رفته باشم!!
از وقتی با شوهرم ازدواج کردم کمی زندگیم بهتر شده
ولی بازم سایه کنترل و مرد سالاری روی سرمه!و خانواده شوهرم متعصبن!!و من بازم بی حق انتخاب...
از سه تا برادر ک دارم دو تاشون که هیچی
فقط یکیشون اونم بخاطر نزدیکی به مامانم شاید حالم بپرسه! چن ماه ی بار
با خودم میگم شاید نفرین شدم شاید نباید بدنیا میومدم اشتیاه خدا بود...
ولی فقط دلم به پسرم خوشه و اون شاید بارها قکر خودکشی از سرم انداخته بیرون...
شوهرم مرد بدی نیست ولی بارها بخاطر خانوادم سرکوفتم زده
که شما قطع رابطه این! داداشت عروسیت حتی نیومد!! حتی برای بچه خواهرش زنگ نزد!داداشت فلان..
مثل مادرت نکنه بشی!میخوای خونه نشینم کنی مثل مادرت!!(چون بابام بازنشسته)
زندگی پسرت خراب میکنی مثل مادرت(داداش اپلم طلاق گرفته )
خسته شدم از اینکه تو دعوا فقط سوژش خانوادمن...
اونا وضعشون خوبه و حس میکنم این باعث میشه تا به مامانم کمک بخوام ...میگه به پوست کلفتی بزن!رد بده!زندگی کن! حتی با اینکه فهمید شوهرم دست روم بلند کرد!
پدرمم که اصلا تو عمرم دو کلمه درد دل نکردم!!!
هدایا کجایی دقیقا!؟ به حق پیامر مهربپنی هات جوابم بده!قلبم شکسته!
بعضی اوقات میگم تو سن ۱۹ سالگی که تا دیدن خانواده همسرم وضعشون خوبه منو فرستادن...من اصلا حالیم نبود
ولی بعد فهمیدم چقد غربت سخته
چقد دلم گرفته ...
میشنوی!😞؟