خواهرم مريض بود
از يه شهر ديگه ده روز با بچه هاش اومدن خونمون
منم شش ماه ياردارم
خانوادم خيلي خواهرم رو دوست دارن البته منم
برا همه پدرو مادرم و خواهر و برادر مجردم هم همراهش اومدن
اون يكي برادرم هم با زن و بچش اومدن
واسه كمك و دكتر بردن
البته بيشتر به تفريح ميخورد
دروغ نگم ماذرم و خواهر مجردم كمك ميكردن بهم
اما اشپزي با خودم بود
نهار و شام
بچه برادرم خيلي بي ادبه
با يكي از خواهر زاده هم و بچه ي من تقريبا همسنن
خيلي بچم رو اذيت كردن
خلاصه ديروز عصر داداشم و مادرم اينا رفتن
امروز بيمار و خانوادش
مجرده كار داشت موند
ديروز وقتي برادرزادم رفت خراهرم زادم بزرگترا ز بچمه بهم گفت اين روزا پسردايي چيكار ميكرده و چه بلاهايي سر بچم اورده
منم زنگ زدم ماذرم خيلي اروم گفتم لطفا به داداش بگو يه مدت بچه ات رو نيار
خيلي اديت كرده بچم كلا ترسيدن
بهش گفته من الان ميرم خونمون يه رمزي دارم ميزنم امشب خودت و مادرت ميميريد ديشب تا صبح منو پسرم بيدار بوديم
واي خواهرم اينو فهميد
من برا داداش پيغام دادم
ايقدر دعوام كرد
بي عرضه
نمك نشناس
مگه داداشت كي رو داره كه تو هم نميخواي راهش بدي
خلاصه گفت خدا بزنه تو كمرت كه امشب بلند نشي
كه قدر ما رو نميدوني
و از خونه رفت