نماز صبح رو گفتن باز دلم نیومد نمازش از بین بره بیدارش کردم انتظار داشتم بیاد دیگ بیارم پیش خودش ک دیدم نمازش خوند باز خوابید
دیگدلمو طاقت نیاورد ۵ دقیقه مونده به وقت اماده شدنش بیدارش کردم بهشگفتم حرف بزنیم بهش گفتم جامونو جدا میکنیم غذا بدون هم همه چی بدون هم
یکمسکوت کردم بهش گفتم حرفی نداری گفت ن صبحانشو هم اماده کروه بودم برا خودش هی اواز میخوتد عی اماده میشد دلم خیلییی شکست
آخرش اومده بده سر کار میبوستم
بوستو میخوام چی کار الان
دلم داره خفه میشه
نمیدونم چشه
دلم میخواد بمیرم