من۲۴ سالمه و تو سن ۲۰ سالگی به زور خونوادا زن یه مردی شدم که به قول خودشون همه چی تمومه..
فاصله بین خواستگاری و عقد یه هفته بود.. من کنکوری بودم شرط درسم و گذاشته بودم اما اونا قبول نکردن .حتی پدرم گفت من خودمم نمیزارم درس بخونه . دیگه از من نظر نخواستن و به عقدش دراومدم... وقتی ازدواج کردم تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده..پدرم چهیزیه نداد و کادو عروسی هم هرچی که داده بودن خونوادم برداشتن. و دادن یه فرش و اوردن... و برا اینا چقد من دعوام کردن و طعنه زدن و مسخره م کردن و میکنن.برا هرچزی ایراد گرفتن مثلاخونوادم پاگشام نکزدن.کادو ندادن. اولین مهمونی که گرفتم خواهرم و مامانم نیومدن و پدرم اومد شامش و خورد و رفت و....همسرم میگفت عروسی نمی گیرم و وقتی بابام گفت باید باشه به خونوادش گفته بود . برید بگید دخترو نمیخوایم
همسرم یه مرد عصبی و تک رای بود و فقط حرف حرف خودش...والبته ضد زن...همش میگف زنا عقلشون کمه زن نباید پروباشه .زن نباید اینکارو کنه اونکارو کنه. واسه هزار تومن خرج کردن بازخواستم میکرد.و حق نداشتم بدون خودش تا دم در برم...
یکسال بعد عروسی برای کار رفتیم عراق.اونجا هم هیچ دوست و اشنایی نداشتم بی کس. خونمون یه اتاق بود که یه موکت توش بود. یه یخچال یه گوشه و یه پکنیک برا غذا....باز میگفتم اشکال نداره درست میشه... هرجور بود اونجا سر کردیم و بعد یکسال و نیم بیشتر...برگشتیم.باردار شدم. افسردگی گر۴تم همسرم ازم دور شد.درکم نکرد. با یه شکم گنده کلی لباس میشستم کار میکردم.حتی یه صندلی پلاستیکی نگرفت...گفتم لباسشویی بگیر .گف پول ندارم. گفتم طلاهامو میدم. گف نه اونو میفروشم باهاش کار میکنم. بعد فهمیدم پولاشو داده داداشش که داشت خونه میساخت...و