بچها یه زندایی دارم دهه شصتیه .بشدت پرو و رک ازینا که هرچی تو دلشه مبگه نمیذاره هیچی تو دلش بمونه .خانواده مادریم خیلی بی زبون و ارومن .احترام همه و نگه میدارن حتی اگه بشون توهین کنی هیچی نمیگن .این زنداییمم نهایت سو استفاده و کرد میگمد خونمون چل پنجاه روز میموند میخورد و میخابید و کلی تیکه بارمون می کرد من با اینکه زبون دارم ب احترام داییم هیچی بهش نمی گفتم خیلیم باش خوب رفتار میکردیم .با داییم چنسال دوس بود حتی باهم زندگی میکردن بخدا ما یبار پشت سرشون حرف نزدیم یبار بدشو نگفتیم .بعد اون روز فهمیده خواهرم دوس پسر داره رفته گذاشته کف دست داییم که ببین خاهرزادت دوس پسر دارها ک مارو خراب کنه .من تمام تیکها و توهینایی ک کرده بود و بخشیدم ولی با این مورد چون ابرویی نتونستم کنار بیام اتیش گرفتم چن روزه حالم بده از خودم بدم میاد از مادرم بدم میاد ک هیچ وقت یادم نداد از خودم دفاع کنم .من حتی بلد نیستمو خودمو بگیرم یا اخم کنم جلو کسی ک اذیتم کرده و مقصره همش مادرمه .با این حرکتش داغم ازش تازه شد تمام حرفای گذشتش اومد جلو چشام .میخام خودمو خالی کنم شاید بگین دیره .ولی میخام موقعی ک اومدن خونمون حتی نگاه تو صورتشون نکنم و از جلوشون رد شم بعد ک گورشو گم کرد تو یه پیام جواب توهینای گذشتشو بدم و از خجالتش در بیام و بعد اون حسابی سگ محلش کنم و قط ارتباط .میشه راهنماییم کنید خواهری گلم