شوهرم زود رفت که هم برا فردا از سوپری نون بگیره هم برا داداشش اینا میوه بگیره.
منم رفتم نشستم کنار مادرشوهرم. یه دو سه دقیقه ای گذشته بود که مادرشوهرم به من گفت زردچوبه خانم برو ببین اگه آب سماور جوشه چایی بریز بیار. من رفتم آشپزخونه دیدم آب سماور کمه. توش آب ریختم اومدم نشستم.
شوهرم اومد میوه هارو گذاشت رو اپن نشست کنارم. هنوز یکی دو دقیقه نگذشته بود که باز مادرشوهرم بهم گفت زردچوبه خانم برو میوه هارو بشور میوه بیار (همه اینارو با لحن خوب میگفت و اصلا حالت دستوری نبود)
من یجورایی بهم برخورد که منی که تازه عروسم و هنوز تازه رفتم تو اون خونه کار کنم و جاریم عین مهمونا سر جاش نشسته باشه