وقتی به کوچه مون رسیدم..ماشین همسرمو دم در دیدم...گوشی تلفنمو برداشم تا بهش زنگ بزنم ک بگم من بادوستم دارم میام خونه چن فمر میکرد من دانشگا هستم...
گوشی رو برداشت و گفت من درکارگاهم هستم و حسابی سرم شلوغه..من شوکه شدمو روبروی خونمون ک پارک بود وایسادم...راسش از قبل ب همسرم شک داشتمو هربار بخونوادم میگفتن ..اونا بدتر طرفداری همسرمو میکردنو میکفتن نه اصلاا حرفشم نزن و اون همچین مردی نیس...
دل شوره گرفتمو بهش نگفتم ک جلوی در هستم...گفتم من تا عصر دانشگاهستمو قطع کردم..
ده دیقیقه ایگذشت که دیدم بله..خانوم جوانی..با اژانس اومدو وارد منزل ما شد..