تو حیاتمون یه گربه یه سال پیش حامله بود.
هفت تا بچه به دنیا آورد.
یه بچه کوچولو سیاه داشت قد کف دست بود ولی تقریبا کور بود.
امروز رفتم سوار ماشین شدم نگو جلوی چرخ عقبی خوابیده بوده. منم که زیر چرخ رو چک نمی کنم.
تا اومدم جلو مامانم کنار ماشین وایساده بود رنگ از رخش پرید. نگف چی شده.
گفتم چرا اینجوری نگاه می کنی.
تو آینه دیدم گربه رو زمینه. پیاده شدم زمین پر خون بود.از رو پاهاش رد شدم. از درد جلو چشمام جون داد.
مامانش همونجا کنارش نشسته. هنوزم تکون نخورده.
دارم از گریه میمیرم.
دلم نمیخواد دیگه پشت فرمون بشینم.