خب من دفعه اخر که رفتم پیشش اخرای شهریور بود.گفتم دلم برات تنگ شده بود
اونم با خوشحالی و انرژی زیاد گف باریکلا
لبخند منو که از زیر ماسک نمیبینه
بعدش دوباره درگیر مسائل پزشکی شدیم.همچنان که من غر میزدم اون داش حرص میخورد.بعدش گف دیگه جوابتو نمیدم
سرشو انداخت پایین مشغول ساعتش شد.بحرفام گوش میکردا
اما دیگه بهم نگا نکرد.چون میگفتم درمان تکمیلی رو نمیرم.اونم میگف باید بری