این اولین باری بود که همچین حسی را تجربه می کردم ، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ؛ مثل کاشی رنگی کنج دیوار که به آن اسید پاشیده باشند!
نمیدانم شاید احساسم غیرطبیعی بود ولی چه کنم که هر چه مادربزرگ در گوش مادر وعظ میخواند ؛ افاقه نمی کرد ، از این گوش میگرفت و از آن گوش بیرون میکرد.
شانس ما بود دیگر! مادر اصیل ایرانی با چاشنی زیادی غرب زدگی ، انقدرکه نمازهای سر وقت مادربزرگ را از روی خرافه و عادات قدیمی می دانست اما چه دینی بهتر از انسانیت؟! دور از انسانیت بود اولین نمازهای پنهانی مرا ببیند و باز هم مرا تحقیر کند !! عادتش بود ، هر بار باید هزار تا حرف بار مادربزرگ می کرد و می گفت او این خزعبلات را درون ذهن گرم کودکانه ام فرو می کرد ولی اینطور نبود ....
من ۹ ساله بودم ؛ سن زیادی نیست ، سن قانونی نیست ، حتی دوران پر شور نوجوانی هم نیست ولی هر الف بچه ای می داند که دختر ۹ ساله هم میفهمد که خدایی هست !
من هم حقی داشتم ؛ نداشتم ؟... حق داشتم با خدا حرف بزنم ولی هزار افسوس که مادرم گوشش بدهکار نبود ، او عقاید دیگری داشت متفاوت از من و مادربزرگ.
دو ماهی بود که پنهانی حرف میزدم ، در اتاق را چهار طاق می بستم و مثل موشی که درون قفس مار پیتون طعمه شده باشد ، هراسیده گوشه ای کز میکردم و پتو را تا بالای گلو بالا می کشیدم و توی دلم , بی صدا با خدا حرف میزدم ، راستش نه مادر میشنید و نه مادربزرگ تشویق میکرد ، به قولی بیصدا فریاد می کردم !
اما این بار فرق داشت ، این تو بمیری ها با آن تو بمیری ها هزار من توفیر داشت ؛ این بار نماز خواندن را کامل یاد گرفته بودم ، کامل کامل ! لحظه شماری میکردم تا صدای اذان را بشنوم و برای اولین بار نماز بخوانم.
این بار حتی اگر مادر می دید و نقره داغم می کرد هم فرقی نداشت ، خلاف عرف که نبود ، هیچ ! تازه حکم شرع هم بود.
این بار فقط اذان کافی بود ، صدای اذان کافی بود تا نماز بخوانم ، این بار فقط صدای اذان کافی بود تا مادرم بفهمد من هم مثل مادربزرگ حرف زدن با خدا را دوست دارم !