۱۳ سال پیش وقتی ۱۷ ساله بودم صبح بیدار شدیم با خانواده صبحونه خوردیم دیروزش روز عید فطر بود درد لعنتی قائدگی باعث شده بود نتونم برم عیادت بابام اما باذوق صبحونه میخوردم که زودی آماده شم و برم ملاقاتش آخه خونواده همه از بهتر شدن حال بابام خبر میدادن دیروز کلا سرحال بوده و به همه دست بلند میکرده حتی چند کلمه ای هم از پشت شبشه ی آی سی یو حرف زده بوده😥
اما...
اما درست زمانی که لقمه ی دومو برداشتم تلفن زنگ خورد شماره معلوم بود که واسه بیمارستان با شوق و ذوق جواب دادم توفکرم بود حتما یکی از ماهارو بابام صدا کرده یت چیزی نیازه که ببریم....
ولی زمونه نامردتر از این حرفاست😔
پرستار گفت گوشیو بده برادر یا مادرت...
پدرم همون زمان از دنیا رفته بود هنوز حسرت آخرین دیدارش بعد ۱۳ سال به دلمه😥
هنوز دختر تهتغاریش چشم براهشه که توعروسی دست پدرشو داشت و میبوسید😔
که بعد زایمانش بچه شو میداد بغل بابابزرگش
که اذان رو بابابزرگش توگوشش میگفت...
که توبارداری دومم که الانه میگفت دخترم چی هوس کردی😔
که اصلا هیچ کدوم فقط میومد درخونمو میزد یه چایی واسش دم میکردم،کفشاشو پاک میکردم،دستاشو بوس میکردم...
روحت شاد پدرم
اگه امکانش هست یه صلوات واسه شادی روح همه ی پدران و پدرمن بفرستین🖤
به وقت ۱۴/۷/۱۳۸۷