مامانم امروز نذری داشت ، من اصلا حوصله ندارم چند وقت ، نرفتم پیشش خواهرام بودن کمکش، نشستم خونه شوهرمم سرکار بود اومد خونه زود ، یعنی ساعت ۳اینا ، مامانم اینا نهار خورده بودن زنگم زدن گفتم ما دیرتر میایم و...حالا شوهرم هی نشست سرکوفت زد به من خاک تو سرت سر راهی بودی و...ی نهار دعوتت نکردن خودشون خوشن تو به هیچیشون نیستی ،گفتم بهش بابا خب تو بعد از ساعت نهار اومدی اونا چه گناهی کردن بعدم من وایسادم با تو برم گفتم دیرتر میام ، گفت نه برم که چی بشه غذا ته مونده اونا بخورم و.....گفتم ولش کن اصلا مریم بذار غذا درست کنم یا بگیریم بخوریم لج کرد خوابید ، کلی رفتم سراغش ک لج نکن بیا بریم و....پاشد اومد همش هم غر زد ک نه صبحونه خوردم نه نهار ،حق هم داشت منم نخورده بودم گشنمم بود ازونور هی میگفت جلو اونا نگی غذا بخورد من ته مونده نمیخورم و....رفتیم لج کرد اخم کرد نشست ی گوشه منم داشتم میمردم از گشنگی ، مامانمم اصلا ی کلمه تعارف نکرد ک بگه برید غذا بخورید و.....
دیدم عصبیه ی ساعت گذشت گفتم من دارم میمیرم از گشنگی بیا ی چی بخوریم گفت نه منم لباسام پوشیدم گفتم بریم خونه منو گذاشت با عصبانیت خونه خودش هم با دوستش کار داشت رفت ، آشپزخونه ما هم لوله خراب شده هیچی دیگه خسته شدم از عصبی بودنش