دیروز رفتم خونه مامانم ، خواهرام اونجا بودن مدلشون یجوری ک وقتی باهم اوکی باشن من طرد شده میکنن وقتی کات باشن میان طرف من ،
هیچی شوهرش اونجا بود تا پامو گذاشتم اونجا جلو شوهرش بهم خندید گفت هه ی لحظه فکر کردم سرندیپیتی اومده تو این چه قیافه ایه ، چون مژه کاشته بودم ،
گفتم وا خوبه که خودم دوسش دارم ، و اون یکی هم خندید گفت نمیذاشتی و...مسخره کردنم ، از صبح بیرون بودم مامانم گفت برو غذا بخور رفتم نشستم ی چیزی بخورم اومدن آشپزخونه ک ما کارا رو کردیم ما خونه مامان تمییز کردیم ما پدرمون درومده و....گفتم خب من ک روحم خبر نداشت میگفتید بیام گفت ،گفتن نداره خودت باید میومدی ، اومدم ی قاشق بخورم غذا ،تیکه انداخت کمتر بخور بابا ،
کلی تیکه بارونم کردن، فرداش تولد شوهرم بود خواهرم مونده بود خونه مامانم ،رفته بودیم ی دور زدیم گفتم به مامانمم ی سر بزنیم ، هرچی در زدیم وا نکرد آخر همسایه در باز کرد رفتیم بالا خودش زد به اون راه ک نشنیدم و اخم کرد ک چرا اومدی خبر ندادی و شال منو بدید بهم رفت تو اتاق در کوبید بهم آخرش هم اومد بیرون از اول تا آخر با بچش کلش کرد تو گوشی و هر هر کر کر چون ما بچه نداریم مثلا دست رو نقطه ضعف ما بذاره😶