وفتی ۸ سالم بود رفتیم جمکران با بچه های هییت بابام چون مسئول بود مارو هم برد با یکی از دوستای بابام و زنو بچش بقیه همه پسر بودن
بعد ی پسره بود خیلی شبیه من بود همه ب من میگفتن داداشمه ب اونم میگفتن ما خواهرشم ما هم از خجالت اب میشدیم خالاصه تا اخر سفر هی گفتن
بعد ک اومدیم من خیلی از پسره خوشم اومد بچه بودم دیگه شبو روزم شد بعد چند سال فراموشش کردم.....