بچه بودیم با پسر داییم خیلی صمیمی بودیم
جوری که من دیگه بهش میگفتم داداش
کم کم فهمیدم که یه حسی دارم
رو ظاهرم تیپم حساس شده بودم خیلی یه روز تو اینستا دیدم از دختر خالش خیلی عکس دو نفری میزارع شک کردم گذشت چند روز بعدش از دختر خالم که خیلی صمیمی بود با پسر داییم پرسیدم اونو دوست داره گفت آره خیلی وقته مگه نمیدونستی
بدترین روز عمرم بود همون موقع داییم اینا اومدن وقتی دست داد باهام تعجب کرد گفت چرا اینقدر تو یخ شدی هیچی نگفتم اولش نمیدوستم در این حد دوسششش دارم که بخاطرش هر شب گریه بکنم غصه بخورم تا الان ما همیشه خونه مامانبزگم بعضی وقتا جمع میشیم مثلا دو هفته یه بار اینا کل هفته رو منتظر میشینم یا ببینمش ولی بگید چه دیدنی ؟ بی محلی از جانب اون تنها دلیل آشم اینه ما بزرگ شدیم زشته مثل قبل باشیم
میشینه از دختر خالش تعریف میکنه آره موهاش خیلی لخته یا رفتارش و میگه دیوونم کرده یا میگه فاطی کاش موهات مثل (اسمشو نمیگم یه وقت بشناسنم ،دختز خاله من بوره همش میگه کاش موهات مثل ... بور بود ) یا مثلا برو موهاتو کراتین کن چون خیلی بلنده خیلی خپشگل میشه و اینا کلا ناراحتم میکنه 😞 سرش خیلی عذاب کشیدم و هنوزم دارم میکشم بخاطرش خیلیا مسخره ام کردن عذابم دادن خسته شدم سه بار خواستم خودمو بکشم افسردگی گرفتم ولی نتونستم برم پیش روانشناس چند وقت پیشم بابام همه چیو فهمید
ولی همه اینا همه این ناراحتی پشت خنده و شوخی و شیطون بودن قایم شده
ببخشید سرتونو درد آوردم گفتم یهویی بشه تو یه متن 🥲💔