من سه سال با کسی نامزد بودم یکسالم دوست .پدرم خیلی مخالف بود نامزدم خیلی همه چیزو به منظور میگیره مثلا میگی دبن بودا یکم داری تحقیق میکنی یکدفعه عصبی میشه اسلام چشه مگه وشروع میکنه از خوبیهای اماما گفتن.من حرصم میگیره چون منظورمو بد برداشت میکنه.میگی فلانی رقصش خوبه ژکدفعه شروع میکنه از جلف بودنش صحبت کردن واین کارا درست نیست واز این حرفا.والا من اصلا رقص بلد نیستم بعضی وقتا یک جوری حرف میزنه انگار من میخوام اون کاراو انجام بدم خلاصه بعد سه ماه دوری ودخالت زیاد خانواده ها ما یواشکی بهم برگشتیم باز میخواد بیاذ با بابام حرف بزنه ولی بچه ها هر بار که بهم زنگ میزنه یک حسی دارم انگار دوست نذارم دیگه باهاش باشم