۲۰ سالمه از وقتی یادم میاد من باید تلاش کنم من باید سکوت کنم من باید گذشت کنم من باید همه رو درک کنم
بطور خلاصه بگم که پدر مادرمو ندیدم طلاق گرفتن و زندگی جدا دارن و با پدربزرگ مادربزرگ پدری زندگی میکنم از ۱۸ سالگی استخدام شدم معلمم انقدر که زندگیم سخت بود خودمو نجات دادم من حتی جا نداشتم درس بخونم تو حموم درس میخوندم جدا از همه این ها دیگه خسته شدم چی میشد منم میشدم یکی از اون دخترایی که با پول خانوادشون بهترین زندگی رو دارن دغدغه اینده رو ندارن خیالشون راحته
اعصابم خورده دیگه که کاری از دستم برنمیاد چیکار کنم خواهرم معلول جسمیه و باید همش ورزش کنه تا یکم پیشرفت کنه ماه هاست دیگه ورزشو گذاشته کنار هیچ کیسو هم نداره که تو اینده بتونه نگهش داره تلاش هم نمیکنه واسه درست شدنش میدونم میدونم که بازم من قراره بدبخت بشم بازم من باید تو اینده بسوزم و اونو نگهش دارم
خسته شدم از این که صدامو درنمیارم مادربزرگم فکر میکنه من چون هیچی نمیگم از سنگم به خواهرم رسیدنی ملیون ها خرج میکنه من صد تومن ازش،خواستم نقد لازم داشتم نمیداد گفتم که پسش،میدم بهم داد خیلی چیزای دیگه هست که بگم طولانی میشه فقط اینو میخواستم بگم که هیچ وقت توقعات اطرافیانتون رو از خودتون بالا نبرین ضربه رو خودتون میخورین سه رقمی کنکور هستم بهترین دانشگاه میخونم بهترین شغل رو دارم ولی کو؟ براشون مهم نیست که فقط منو لازم داشتنی براشون عزیز میشم