با حساب اون اندیشه های دیشبم و اندیشه های اول صبح امروزم معجزه اتفاق افتاده ظاهرا...!
اون برای من تقریبا فاقد ارزش و اعتبار شده...!
خوشحال باشم..؟! نمی دونم...این حس بی ثباته یا بادوام..؟!نمی دونم...دیشب ازش ننوشتم تا تو ذهنم محکم بشه...دارم میبینم امروزو که پابرجاست..پس با خودم خلوت خواهم کرد برای زدن مهر فاقد اعتبار یا هنوز دارای ارزش..
+می دونم سنگین نوشتم،خیلی حرف دارم بنویسم اما الان بیرونم و وقتش نیست!
+دختری ناامید در من ساز امید می زند...دختری از زندگی گریخته در جهان من دنبال ذره ای نشاط می گردد...در تلاشم بیابم آن چه را که می خواهم...انچه را که باید،با قلبی شکسته و درهم شده و له...
+تو اوج درد و ناامیدی من همیشه جوونه میزنم...
+عشق من؛بهت گفته بودم من مثل ققنوس هر بار از خاکستر خودم بلند می شم،بهت گفته بودم دردای زیادی کشیدم و هر بار یه ادم جدید شدم..یادته؟! اما تو این حرفو شنیدی و نامردی و کردی و یهو گفتی ققنووس شدم من مهتاب..نشدی جان من...تو اونقدر قوی نیستی که حتی ققنوس باشی!