۲۰ تا حالگیری باهم شدامروز قرار بود. برم یوگا کنسل کردم اصلا حال ندارم شب خواهرم میگفت زیزی برو بخواب تا یک چیز دیگه هم نشده امروز روز تو نیست اوف فقط بعضی وقتا دلت میخواد قشنگ فرار کنی قشنگ فرار کنی استراحت کنی حالت خوب شه برگردی به زندگی
واینم بگم از پارسال تا الان حس میکنم انگار خدا میخواد بهم نشون بده که ببین فلانی هیچ کس برات نمیمونه فقط منم هیچ کس کاری از دستش برنمیاد فقط من
بخاطر اینکه خدا خیلی قشنگ برای آدم میسازه ولی این آدمی زاده که گند میزنه
من جایی که شاغل بودم همه چی اوکی اوکی بود رفتم یک جا دیگه هم رزومه دادم شاغل شدم حالا تدریس انچنان نه درامد داره نه بیمه اینو گفتم نگید خوشابحالت
خلاصه از روزی که رفتم اونجا انگار تو حبس بودم همه ی زندگیم ریخت بهم هعی..... اگه قانع بودم شاید انقدر هلاک و داغون نمیشدم
از ترم دیگه گفتم یا یک کلاس یا کلا نمیام به خانومه پناه برخدا خداکنه نگه بیا هلاک شدم
جای اولی دیروز مدیره کلی تذکر بهم داد منم حساسم کلی غصه خوردم این از کار حالا بریم توی خونمون
از اونور این خونه ای که ساکن هستیم که تمام تابستون مشکل برق داشت و من با گریه کلاس برگزار میکردم مامانم میگفت جای دیگه کرایه ها بالاست دلم خوش بود زمستون شده الان تلفن و نت باهم قطعه اگه فکر کنی کسی براش مهمه که رسیدگی کنه نه اصلااااااا بابام که میگه مودم کوچیکه رو فعلا بزن به برق مامانمم کل خانواده جز پدر بزرگم اینجا بودن همین یک هفته پیش حالا هم بلیط گرفته داره میره اونجا عملا. یعنی جسمش اینجاش روحش اونجاس بابامم کفت خودم میرم تلفنو درست میکنم هیییچ کاری نکردرفت یه نگاه انداخت و اومد حالا پدرم یک آدم منطقیه اماشانس من تو بعضی موارد اصلا درکم نمیکنه عجب گیری افتادم نه نت مخابرات وصله و نه لبتابم درست حسابیه فعلا دارم با مال پدرم کار میکنم که اونم نیاز کار اونه و نیاز کار من حاضر نیست برای من بخره اصلاااااااااااا ها تو کتش نمیره هرچی میگم خلاصه از ۴سو گرفته مرا روزگار تنگ
از اونور دانشگاه فیلمای مهمم مال کلاسای پایان نامه یک دونه اصلیشو پاک کرده دست منو بااین سرشلوغم گذاشه تو حنا
دل تنگ و جهان تنگ و کار تنگ..
از چهار سو گرفته مرا روزگار تنگ