بچه بودمکلاس اول یا دوم
وقتی میرفتم خونه مادربزرگم
عمه هام یکاری میکردن برگردم خونمون
عمه بزرگم اجازه نمیداد اون موقع با دختراش بازی کنیم
خیلی راحت میگفت برو خونتون
موقع ناهار یا شام من و میفرستادن خونه
همیشه عقده شده بود منم مثل اونا با خنده یه جمعه رو سر کنم
عمه کوچیکمم هروقت من پیشش بودم اخمو تخم میکرد و با بقیه گرممیگرفت
کلاس زبان ثبت نام کردم یادمه کلاس سوم بودم
با ذوق رفتم کتابامو نشون عمم بدماون موقع مجرد بود
یه جوری زد تو ذوقمم یه جوری زد ک اصلا روحیم خورد شد
جز خانواده پدری هیچ فامیل دیگای توی شهر نداشتیم
مادرماصالتا از یه شهر و استان دیگه بود
بیشتر روزا خونه بودم اما
وقتایی ک خونه عمو بزرگم میرفتم (دیوار به دیوار بودیم)
انگاری پادگان بود روی مبل زنعموم نمیزاشت بشینیم
توی اتاقش نمیزاشت بریم
بچها نشسته زل میزدن ب دیوار حتي نمیشد حرف بزنیم
بارها شاهد بودم از خانواده خودش اومده بودن خونشون چقدر شاد بودن و جو خونه فرق میکرد
انگاری تمام این خانواده با من مشکل داشتن
الانم همینجوریه
منتهی ظاهرشون تغییر کرده شاید دیگه من دختر بچه کوچیک نیستم ک از ترس اینک دعوا بشه هربلایی سرممیاوردن و ب مامان و بابامنمیگفتم
هرسری و خونه پدربزرگم میرفتم با چشم اشکی برمیگشتم
خداشاهده بغضم و قورت میدادم الکی الکی میخندیدم
مامان بابامچیزینفهمن
من احمق اون موقع فکرمیکردم اگرب مامان و بابام چیزی نگم رابطشون خوب میشه و رفتاراشون و درست میکنند اما
هیچوقت هیچوقت مناونارو ب عنوان خانواده پدریم حس نکردم
هروقت کارشون لنگمون بود عزیز کرده بودم و کارشون راه میوفتاد
غریبه!
حس بدیه خیلی خیلی حسغربت داره ۱۷ سال هر جمعه توی یه چاهار دیواری باشی درحاالی ک همه اون روز دور همجمعند و تورو اصلا ب عنوان نوه که هیچی یک آشناهمحساب نمیکنند
از وضعیت مادریممنگم
اونا برعکس اینقوم اما