سلام دوستان
این داستانی ک دارم میگم مال یکی ازدوستامه
دوستم باپسرعموش ازبچگی عاشق هم بودنووقتی بزرگ میشن قراره ازدواج میزارن ولی مادرپسره مخالفه ازدواجشون بوده ووقتی میرن سره سفره عقدپسره میگ نه ومیزاره میره وابروی دوستموخونوادشومیبره البته ازداداش دوستمم کلی کتک میخوره وبعداخبرمیرسه ک قراره بایه دختردیگ ازدواج کنه حالابه اصرارخونوادش بوده یانه رونمیدونم وبعدیکماه ب دوستم زنگ میزنه ک بیاببینمت میخام دلیل ن گفتن سره سفره عقدوبهت بگم دوستمم میره سره قراروپسرعموش گریه میکنه و بهش میگ مامانم تهدیدم کرده ک اگه باهات ازدواج کنم ی بلایی سره تومیاره منم بخاطرهمون ترسیدم وعقدوبهم زدم وهفته بعدهم نمیخام بااون دختره ازدواج کنمومن تورودوسدارم وبه دوستم پیشنهادفرارمیده
حالابنظرتون دوستم چیکارکنه خیلی عاشق پسرعموشه ومیگ بدون اون نمیتونم