سلام من ۶ ساله ازدواج کردم دوسه روز پیشه بعد ۶ سال مستقل شدیم تاحالا خونه پدرشوهرم بودیم.اوایل باشوهرم ی مقدار اختلاف داشتیم ک بیشترش سره همین بود ک مستقل نبودیم وچون پیششون بودیم باهم ک دعوامون میشد همه میفهمیدن.پریروز ک اسباب کشی کردیم خواهرشوهربزرگم اومد کمکم کردخیلی وسواسیه ۱۵ساله ازدواج کرده بچه دارنمیشه بعدهمش غرمیزد ک وسایلت تمیز نیستو ازین حرفا اتفاقا من خیلیم روتمیزی ونظافت خونه حساسم هرچی میگف اخرش میگف بدت نیاد اینجور میگم منم اخرسر بالحن شوخی گفتم تو ک هرچی بخوای میگی چ فرقی داره ناراحت بشم یا ن.اون گذشت شبش بازم اومد ی مقدارسبزیو اینا اورده بودبرامون وقتی ک میخواستن برن شوهرم زنگ زده بو نصاب ماهواره ک بیادماهواره نصب کنه منم گفتم الان نیاریش من خسته ام.ساعت ۱۲شب بود بعد دوبارحرفمو تکرار کرم شوهرم توپید بهم این وسط خواهر شوهرم شروع کرد ک کم بهش گیر بده ولش کن منم گفتم مگه چیکارش کردم حین رفتن مدام باخودش غرمیزد.بعد ک رفتن بهم اس داد ک تو حاضرجوابی احترام سرت نمیشه.منم گفتم بی احترامی نکردم ولی اگرم ناخواسته بوده معذرت میخوام.گف ک کم رو اعصاب برادرم باش همش رو مخشی امروز همش ناراحت بوده داداشم منم گفتم ماخیلیم باهم خوبیم ناراحتی اون از جای دیگس ازفشارمالی ک روشه.میگه ک نه همش مقصرتویی اگه ناراحتی کاسه کوزتو جمع کن برو پیش مادرت منم گفتم من هنوز یکسال نشده برادرم فوت کرده تو چجور ب خودت اجازه میدی ک میگی برو خونه مادرت گفت چون دوس ندارم داداشم ناراحت باشه منم گفتم شکرخداخیلیم خوبیم هیچوقتم دست اززندگیم نمیکشم اخرشم گف من برا خودت گفتم دلم میسوزه تاحالا زندگی سختی داشتی قدر الانتو بدون
اخیش بالاخره تموم شد.بچه ها خیلی اعصابم خورده ترو خدا راهنمایبم کنید چجور باهاش رفتار کنم ک دفعه اخرش بشه ک تو زندگیم دخالت میکنه.بعدشم بخدا منو شوهرم خیلی وقته ی سرسوزن باهم مشکلی نداشتیم