شوهرم از کتلت مادرش تعریف کرد منم گفتم بلدم.اماده کردم و از مادرمم سوال کردم و یه عالمه روغن ریختم که خراب نشه و نچسپه.خداشاهده یعنی یکی سالم در نیومد و من از رو نمیرفتم.شوهرم گفت چه بوی خوبی میاد اومد تو اشپزخونه بغلم کرد یهو چشمش افتاد به ماهیتابه و چشاش گرد شد.اب دهنشو قورت داد گفت خودتو اذیت نکن.همینقد بسه.دیگه سعی کرد با خیارشور و نوشابه و سس کتلتا رو بفرسته تو شکمش و هیچی نگفت.بعد چون پریودم ظرفارو شست میدونین که بساط کتلت سیب زمینی چقد زیاده.خسته و کوفته اومد دراز کشید گفتم چته گفت الان قدر مادرمو میدونم.گفتم خب من تازه عروسم بلد نیستم.گفت ولی مادرم۱۳سالگی ازدواج کرد و کلی هنر داشت شما فقط درس خوندین و دانشگاه رفتین مثلا۲۶سالته.گفتم سعی میکنم فردا یه چیز خوب درست کنم.گفت ولی ظرفارو نمیشوری تا من بشورم منم خستم از سرکار میام گفتم خب منم اشپزی میکنم و تو خونه تدریس انلاین خسته میشم.گفت اخرش بخاطر همین شکم من با مامانم اشتی میکنم.اخه با مادرش قهره.بچه یعنی اینکارو میکنه؟؟یعنی شکم اینقد مهمه؟