بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
ما دیگه اون نوجوونای قدیم نیستیم که با شنیدن سینوس کسینوس خندمون بگیره، بزرگ شدیم،نه؟:)) ،،،،،، بچه کوچیکا بهمون میگن خاله،عمو. قدمون چند هوا بلندتر شده،دیگه دستمون به کابینت بلندای آشپزخونه میرسه و پامون به گاز و کلاچ...بعضیامون انقدر بزرگ شدن رفتن پی سیگار،بعضیامونم نه،دیدن غم و غصه شون دود کردنی نیست،نشستن خوردنش! ما دیگه روزای برفی لیز نمیخوریم، نه که زمینِ یخ زده لیز نباشه ها،فقط یاد گرفتیم باید با احتیاط قدم برداریم که با مخ نریم تو زمین... قلبامون چی شد راستی؟؟ بعضیامون دل شکستن،خیلیامون دل شکسته ن،بعضیامون دل باخته و بعضیامون دل تنگ... ما خیلی وقته که دیگه بچه نیستیم، ولی پیر شدیم یا بزرگ ؟؟ اینه که جای بحث داره.. ....:))
ازدواج واقعا غم انگیزه 😞فکر کن بعد از چند سال میبینی اونی که دوش میگرفت ادکلن میزد میومد دیدنت 😍😙😙از فلسفه جهان غرب میگفت😌 حالا میشینه سر میز شام از کیفیت گوزیدنِش🙊واست تعریف میکنه😐😂😂😂ینی خاک بار ساراتان ✋
ما دیگه اون نوجوونای قدیم نیستیم که با شنیدن سینوس کسینوس خندمون بگیره، بزرگ شدیم،نه؟:)) ،،،،،، بچه کوچیکا بهمون میگن خاله،عمو. قدمون چند هوا بلندتر شده،دیگه دستمون به کابینت بلندای آشپزخونه میرسه و پامون به گاز و کلاچ...بعضیامون انقدر بزرگ شدن رفتن پی سیگار،بعضیامونم نه،دیدن غم و غصه شون دود کردنی نیست،نشستن خوردنش! ما دیگه روزای برفی لیز نمیخوریم، نه که زمینِ یخ زده لیز نباشه ها،فقط یاد گرفتیم باید با احتیاط قدم برداریم که با مخ نریم تو زمین... قلبامون چی شد راستی؟؟ بعضیامون دل شکستن،خیلیامون دل شکسته ن،بعضیامون دل باخته و بعضیامون دل تنگ... ما خیلی وقته که دیگه بچه نیستیم، ولی پیر شدیم یا بزرگ ؟؟ اینه که جای بحث داره.. ....:))
اگه دیگه خیلییییی اعصابم خورد بشه میزنم تو سرم تو دسشویی جای که کسی نبینه
باید به تمام نَشُدن های زندگی ام بگویم که من از صمیم قلب دوستتان داشتم آنها نشدن هایی بودند که هیچ حکمتی پشتشان نبود!نشدن هایی که برای ^نَشدن^ شُدَنشان تنها من مقصر بودم که زورم به سنگ هایی که خدا جلوی پایم انداخت نرسید خدایی که مدت ها دوست میپنداشتمش اما من را موجودی خلق کرد تا دیگران با دیدنم احساس خوش بختی کنند و شکرش را بجای آوردند و نه تنها از کیسه ی قرة العین هایش چیزی برایم کنار نگذاشت بلکه در قوانین زندگی ام نوشت حتما پس از هر سختی سختی بسیار باشد روزانه چهار بار درد بکشد و به موجب بیماری اش هیچگاه موفق نشود حضورم در حوالیِ رگ گردنش لازم نیست و بگذارید به حال خود رها شود و من همه ی این ها را در حالی فهمیدم که در اوج درد و غرق در همه ی آن نشدَن ها در جایی حوالیِ قلبم امید به لمس دستی در تاریکیِ زندگی اَم داشتم تا کمی از این لجنزار بیرون کشیده شوم! کهناگهان فهمیدم من تنها هستم؛انسان تنهایی که فهمید این بالش هست که اشک هایش را پاک میکند تا وقتی تمام شود! و تنها پتو است که به او ارامش میدهد انسانی که فهمید اشیا چقدر برای کم کردنِ دردِ بلایای بسته بندی شده ی فرستاده شده از سوی خدا تلاش میکنند... انسانی که دیگر قوی و جسور نیست ته دلش قُرص نیست اما بهواسطه ی درک تنها بودنش کمتر از غم های پی در پی آسیب میبیند