2726
عنوان

خاطرات زایمان 2

| مشاهده متن کامل بحث + 2245361 بازدید | 7314 پست

سلام بهترین و در نهایت بدترین خاطره ی زندگیم

39 هفته بودم صبح بیدار شدم و حس کردم اب از گوشه ی رانم ریزش میکنه چون روز قبلش مخاط دهانه ی رحممو دفع کردم منتظر بودم که اونروز زایمان بکنم با ارامش به شوهرم گفتم وسایلو بذاره تو ماشین منم سریع یه دوش گرفتم و گلاب خوردم و موهامو خشک کردم و یه ارایش حسابی و رفتیم بیمارستان اونجا تارفتم رو تخت کیسه ابم پاره شد و با شدت همه جا اب میریخت ،سریع بهم سرم و امپول زدن وخیلی گفتن چهارسانت شدی و زور بزن تا بشی ده سانت پنج ساعت بعد رفتم اتاق زایمان و زایمان کردم وحشتناااک ترین دردی که تو زندگیم کشیدم اما لحظه ای که دخترمو یه لحظه نشونم دادن انگار تمام دردا از بین رفت ،بعدش که رفتم تو بخش هرچی منتظر بودم بچه مو نیاوردن ،متوجه شدم مشکلی هست اما کسی نمیگفت چیه همش بهم دروغ میگفتن که ازمایش داره و... روز بعد موقع ترخیص فهمیدم بچه م یه بیماری خاص داره یه سندرم ،و قلبش یه سوراخ داره و مشکل ریه و هزار جور چیز،دیگه دو روز تو بیمارستان پیشش بودم اما روز سوم حالش خیلی خیلی بد شد دکترا فقط میگفتن برید دعا کنید معلول نمونه رو دستتون خیلی روزای سختی بود خیلی دردناک بود خیلی ،حتی نمیدونستم از خدا چی بخوام ،من چند روز بعد دخترمو از دست دادم الان چهارماه از این ماجرا میگذره و تقریبا هرشب خوابشو میبینم روزا هم که همش چهره ش جلوی چشممه ،هیچکس نفهمید چطور تو ازمایشا و سونوگرتفیا هیچی مشخص نبوده همه ی دکترا فقط میپرسیدن باهم نسبت فامیلی دارید و ما هم میگفتیم نه اصلا ،امیدوارم خدا به هرکی بچه میده سالم و سلامت بده و کسی شاد و پشیمون نشه 

سلام داستان من یکم طولانیه پیشاپیش عذر میخوام.من به خاطر مشکلی که داشتم هر دکتری که میرفتم میگفتن اص ...

وای گلسای عزیزم واقعا متاثر شدم و اشکم درومد واقعا خیلی دردناکه ،ادم یوقتایی وقتی مشکل دیگرانو میخونه تازه میبینه خدا خیلی بزرگه و خیلی مشکلات سختتر هم هست منم عین شما حسابی تو چشم بودم وهمه بهم میگفتن چه زبل شدی  عروسی خواهرم 39 هفته م بود درست دوروز قبل زایمانم تو عروسی با کفشای پاشنه بلند بدو میکردم و همه بهم میگفتن وای چه زبلی و.... اما متاسفانه وقتی دخترمو بعد از کلی درد بدنیا اوردم گفتن بیماره و هفت روز بعد از دستش دادم نمیدنی چه افسردگی حادی گرفتم و کلی بیماری جسمی و روحی ،دیروز بعد از 31روز از خونه بیرون اومدم

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

سلام بچه ها ...بلاخره منم موفق شدم خاطرمو بنویسم ..یکم طولانیه ولی حوصله کنید و بخونید 

من سال ٨٦ تو سن ١٥ سالگی ازدواج کردم شوهرم ١٩ سالش بود عاشقانه همو دوست داشتیم زندگیمونو خودمون ساختیم تا اینکه بعد یکسال تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم اما نشد که نشد از همون سال ٨٧ شروع کردیم به درمان ...انقدر امپول انقدر دکتر انقدر دارو که حالم از هرچی دکتر و قرص و دارو بود به هم میخورد ...تا اینکه یه روز فهمیدم بلههه همسر گرامی که با جون و دل میپرستیدمش و اعتقادم این بود که اونم همینطور دسته گل به اب داده و دوست دختر داره البته دوست دختر که نه مادر بزرگ 😔این حرف واسه ٣ سال پیشه ...فکر کنید من اون موقع ٢٣ یا ٢٤ سالم بود و دوست دختر اقا که خواهر دوست خودم میشد٤٠ و اندی سن داشت با نوه و عروس و دادماد ...دنیا رو سرم خراب شد اما بدترش زمانی بود که دل داغون من خواست با دوتا کلمه فحش و دری وری خودشو اروم کنه بدتر داغون شد وقتی که چندتا پیامک زدم و بهش گفتم خجالت بکش خواهرت نون و نمک خونه ی منو خورده تو از سنت شرم کن که ٥٠ سالته گفت ٥٠ سالمه ولی اراده کنم ده تا بچه میزام ...اونجا بود که اسمون خدا رو سرم اوار شد و فهمیدم بله اقا کل راز زندگیمونو گذاشته کف دستش ...حالا از اینا که بگذریم سرتونو درد نیارم تو این حال و هوا داشتیم میرفتیم جمکران و نیمه ی شعبان بود ورودی جمکران اخرین پیامک رو من خوندم و نای رفتن نداشتم همونجا رو زمین نشستم و زار زار گریه کردم و از شوهرم خواستم فقط از جلوی چشمام دور شه و تنهام بذاره ...وقتی رفتم داخل مسجد روبه روی محراب نشستم و دست به دامن اقا تا جایی که تونستم گریه کردم که یه خانومی اومد کنارمو گفت چی شده دخترم چرا انقدر با زجر گریه میکنی ...منم دلم پر کل داستان زندگیموبراش تعریف کردم لیوان شربتی که دستش بود رو داد به من که حالم بهتر شه و گفت صبور باش و زندگیتو خراب نکن همه چی درست میشه ...از اونجا برگشتیم و من سعی میکردم خودمو جمع و جور کنم و انگار نه انگار چیزی شده ...محکم تر از همیشه برگشتم به زندگیم ..یه روز که ارایشگاه رفته بودم دوستم گفت چرا ای وی اف نمیکنی و ...ماجرا شروع شد ..من از ١٣ فروردین ٩٧ که گذشتیم رفتم بیمارستان امام خمینی و شروع به درمان کردم البته با طرح دولتی که اول تا اخرش ٣ تومن هزینه کردم کاری که رویان ٣سال پیش ١٥ تومن میگرفت . تا اینجا خلاصه گفتم که  اذیت نشین ...اما از اینجا به بعد یکم کامل تر میگم شاید به درد کسی خورد ...

من به دستای خدا خیره شدم معجزه کرد...

وقتی وارد بیمارستان شدم و وفهمیدم هزینه ی عملم ٥٠٠تومن میشه خوشحال و خندون رفتم و به شوهرم خبر دادم اونم موافقت کرد و درمان رو شروع کردیم اول اینکه من باید روز سوم پری میرفتم که قرص خوردم و پری خانوم تشریف اوردن و رفتیم😜😜بعداز اون به من امپول دادن که سخت پیدا میشد و از هلال احمر میگرفتم خلاصه هر روز کل تهران رو میچرخیدم دنبال امپول و دارو ...تا اینکه بعد کلی امپول که دور نافم میزدم روز عمل فرا رسید ...اون روز از همسرم نمونه گرفتن و من پانکچر شدم و خدارو شکر ١٨ تا تخمک خوب داشتم که ١٢ تا جنین به من داد بعد عمل تا چند روز درد داشتم ولی باهاش کنار اومدم تااااا انتقال انجام بشه اما وقتی رسیدم بیمارستان گفتن که هایپر شدم و باید استراحت کنم و ماه بعد انتقال بدم که کلی حالم گرفته شد ...تا اینکه ٩ خرداد ٩٧ من اماده و سرحال رفتم برای انتقال ...از همون لحظه ی اول شروع کردم به صحبت کردن و دردو دل کردن با فسقلی هام و ازشون خواستم محکم منو بگیرن و تنهام نذارن اخه من جز اونا دیگه کسی رو نداشتم ...وقتی اومدم خونه تا سه روز مطلق استراحت کردم بعدش خودمو با کار خونه و گشت و گذار سرگرم کردم تا اینکه روز ازمایش برسه اما طاقت نیاوردم و دو روز قبل از دادم ...اما منفی شد و یه بار دیگه اوار اسمون ریخت رو سرم 😔😔😔 ولی به همسرم نگفتم چیزی و فقط غصه میخوردم ...تا روز موعود رسید و همسری منتظر جواب از ...منم که میدونستم منفی شده مثل عزادارا تا ازمایشگاه تک و تنها رفتم و از دادم ...دوساعت بعدکه برای جواب رفتم همش تو دلم میگفتم خدایا چرا من انقدر بد شانس بودم تو زندگیم الان چ جوابی بدم الان چجوری بگم نشد ...اون زنه حق داشت لابد به من بگه خدا بهت لیاقت مادر شدن نداده لابد حق داشت همسرم خطا کنه و هزار تا چرای دیگه ...خلاصه اسم منو خوند و جواب رو گرفتم و برگه رو باز کردم که در کمال تعجب دیدم بتا ٢٤٦شده ...از فرط خوشحالی نشستم و گریه کردم چندتا خانوم کناریم هم از خوشحالی من گریه شون گرفت ...خلاصه زنگ زدم و خبر دادم تا اینکه تو غربالگری فهمیدم نی نیم یکیه و دختره ..تا اینجا ربطی به موضوع تاپیک نداشت معذرت میخوام ادامه ش برمیگرده به تاپیک 

من به دستای خدا خیره شدم معجزه کرد...
2728

من وارد هفته ی ٣٢شدم و سرماخوردگی یقه مو گرفت چه بد شد ...نه دارو نه درمان سونو بهم گفت بچه ت تو ٢٨ هفته مونده و من دنیا رو سرم خراب شد دکترم درخواست بیوفیزیکال داد برام شب تا صبح بشه من گریه کردم و دستم روشیکمم بود که دختر کوچولوم کجاست چرا نموند چرا تنهام گذاشت و صبح باز هم در کمال ناباوری  بیوفیزیکالم خوب بود و موردی نداشت ...تا هفته ی سی و هفت احساس کردم تکونا کم شده رفتم دکتر مدام ان اس تی و بلوک زایمان ...تا اینکه گفتن برو بیمارستان کمالی اونحا مجهز تره و تو چون نازایی داشتی خطر داره برات ..ساعت ٨شب روز ١٥بهمن رفتم کمالی و منو بستری کردن ..مدام ان ای تی میگرفتن و قلب بچه ضعیف میشد و قوی میشد منم تو بلوک زایمان طبیعی بودم و تصمیم داشتم طبیعی بزام ...پرستارا که خدا بگم خیرشون بده یا نه ان اس تی های خوب رو به دکتر شیفت نشون دادن و اونم گفت بفرستیدش بخش که مرخصه ..منم رفتم بخش اما ساعت ١١ شب مجدد پرستار بخش گفت باید بری بلوک زایمان و خطر داره اینجا باشی ...اومدم بلوک زایمان دوباره اون دستگاه لعنتی ..خسته شده بودم از طاق باز خوابیدن ..صدای جیغ بقیه تو گوشم بود یکی سرم به دست راه میزفت تو سالن یکی صدای گریه بچه ش میومد یکی ناله میکرد زیر لب و من برای همه  دعا میکردم و ترس وجودمو گرفته بود که منم تا چند روز دیگه مثل اینا میشم ...ساعت ١٠ صبح روز ١٧ بهمن ٩٧ تو اتاق رو تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و مدام از من ان اس تی میگرفتن و تخت روبه روم یه خانوم داشت طبیعی زایمان میکرد و منم مات و همراه ترس نگاش میکزدم اما براش دعا میکردم و هرازگاهی که دردش کم میشد به هم لبخند میزدیم تا اینکه کوچولوش دنیا اومد و من جلوی اشکامو نتونستم بگیرم...همون لحظه دکتر شیفت اومد و ان اس تی منو نگاه کرد و گفت خیلی افت داره ...یه نگاه از رنگ و روی پریده ی من کرد و گفت مامان جان نازایی داشتی ای وی افم کردی بچه ت گلدن بی بی میشه ...ریسک نکنیم زایمان کنی بهتره من که انگار اب ریختن رو سرم قلبم داشت وایمیستاد ..گفت دخترم امپول فشار بزنم بهت که من با ترس و بریده بریده گفتم خانوم دکتر اگه میخوای سکته کنم بزن ...من چند روزه زایمان طبیعی دیدم نمیتونم واقعا ...ته دلتون خالی نشه خیلی ها راجت بود زایمانشون ولی من چند روز بدون اینکع تواون شرایط باشم باچشمم میدیدم...خلاصه نمیدونم دلش به رحم اومد شانس من بود چی بود گفت ببریدش سزارین و من انگار دنیارو بهم دادن 

من به دستای خدا خیره شدم معجزه کرد...

اومدن ان اس تی رو ازم باز کردن شدید دستشویی داشتم اما نذاشتن برم نمیدونم چرا ...یه دانشجو اوند سوند زد که میدونم خراب زده بود چون به من میگفت راحت باش دستشویی کن ولی میریخت ازش ...منو رو تخت خوابوندن و به سمت اتاق عمل راه افتادیم ...چ حسی داشتم نمیدونم فقط اینکه منو اتفاقی بردن و کسی نمیدونست بچه م قراره بیاد خودمم اخرین لحظه فهمیدم و تلفن نداشتم خبر بدم ...جلوی در اتاق عمل مشخصاتمو پرسیدن ...همش میگفتم خدایا تا چند دقیقه دیگه دخترم بغلمه یعنی ..خدایا سالم باشه ...خدایا اگه زنده نمونم چی و هزارتا شاید و اما و اگر...وارد اتاق شدم ساعت ١١و ٥ دقیقه بود بلندم کردن نشستم دکتر بیهوشی با بداخلاقی و صدای بلند گفت بشین خم شو میخوام امپول بزنم یهو بغض کزدم که خدمه ی اتاق عمل گفت خانوم دکتر ده سال مراده دخترش باهاش بد حرف نزن ...دکتره مهربون شد امپول رو زد اصلا درد نداشت گفت سریع دراز بکش ...دراز کشیدم پاهام داغ شد گفت پاتو تکون بده نتونستم ...یهو پرستار گفت دکتر مرییضت حالی به حالی شد ...

من به دستای خدا خیره شدم معجزه کرد...
اومدن ان اس تی رو ازم باز کردن شدید دستشویی داشتم اما نذاشتن برم نمیدونم چرا ...یه دانشجو اوند سوند ...


یعنی چی شدگلم؟

 لاغری با تاپیک بامداد خمار💪  📌گروه نارنجی📌   وزن شروع: 80.   🎯هدف اول ۷۸  👈👈هدف دوم ۷۵ 😍🤲  👈 هدف سوم ۷۲ 👈👈هدف چهارم ۶8 😍😍     

سلام‌.من از اوایل بارداری این تاپیک و دنبال کردم و همه ی خاطراتشو خوندم و باید اغراق کنم خیلی باعث دلگرمی من میشد منم خاطره زایمان طبیعیم و مینویسم شاید برای کسی دلگرمی بشه....

اول بگم ک من بارداری فوق العاده بی حاشیه ای داشتم فقط دوبار لکه بینی ک بخیر گذشت اصن ویار اینا نداشتم خلاصه گذشت گذشت تا رسیدیم ب روزای آخر من خیلی استرس زایمان و داشتم ینی  شب تا صب توی نت دنبال روشهای کاهش درد و اینا بودم و ذهنم فوق العاده درگیر این مسئله همش ب شوهرم میگفتم کاش میشد ۹ ماه دیگ تو دلم نگش دارم ولی زایمان نکنم خلاصه من روز شنبه نوبت دکتر داشتم ولی دکترم زایمان داشت نتونست بیاد و برای روز دوشنبه ب من نوبت داد برای ویزیت منم همه کارامو کرده بودم و اماده زایمان چون امکان داشت هر لحظه دردم بگیره خلاصه من خوش و خرم رفتم دکتر گفتم الان معاینه میکنه میگ دهانه رحمت ۵ سانت باز منم خوشحال میشم ک بدون درد اینهمه پیشرفت کردم انقد ینی خوش خیال بودم من رفتم و  دکتر گفت ک قو جان دیگ وقت نداری پنج شنبه باید بستری بشی منم گفتم خوبه حالا سه روز وقت دارم ولی همین ک سونو کرد گفت آب دور بچه کمه همین امشب ررو بستری شو😐بعد معاینه کرد و گف ک دهانه رحمت اصن باز نشده😐ینی شوک پشت شوک. دوباره تاکید کرد ک همین امشب باید بستری بشی و دهانه رحمو  حین معاینه تحریک کرد ک خدایی درد داشت ولی دردش همون لحظه بود من از مطب اومدم بیرون انگار روی ابرا بودم استرس بدجور بهم غالب شده بود بین زمین و هوا معلق بودم ب شوهرم گفتم ک دکتر اینجوری میگ باید بستری بشم با همسرم اومدیم تو راه کباب خریدیم برا ناهار ک من انرژی داشته باشم اومدم خونه مامانم و بعد باهم اومدیم خونه خودمون من رفتم حموم ی دوش گرفتم و یه قوری زعفرون دم کردم خوردم بعدشم یه لیوان تخم شوید دم کردم خوردم و دو قاشق گلاب دعاهایی ک نوشته بودم و برداشتم و رفتیم خیلی ریلکس بودم همش میگفتم میخندیدم خودمم تعجب میکردم ولی خیلی اروم بودم ک همش و مدیون دعاهایی بود ک خونده بودم رسیدیم بیمارستان و من رفتم بخش زایمان بعد با دکترم تماس گرفتن و گف ک کیسه آبشو پاره کنیدساعت ۹.۳۰ شب بود ک کیسه آبمو پاره کردن ده دیقه بعد اون دردای من شروع شد هر پنج دقیقه یه درد خفیف ب مدت ۴۰ ثانیه میومد و میرفت هر چی زمان میگذشت شدت دردا بیشتر میشد و من صدام در نمیومد فقط نفس عمیق میکشیدم و خدا رو صدا میزدم تا اینکه خانم ماما اومد و معاینه کرد دهانه رحمم ۵ سانت باز بود همشون تعجب کرده بودن ک با این شدت درد چرا من انقد ارومم تا اینک بجایی رسید ک دیگ نمیتونستم تحمل کنم ب خودم میپیچیدمو با صدای اروم ذکر میگفتم برام توپ اوردن از رایحه اسطوخودوس استفاده کردن ولی بی فایده بود درد بدجور غالب شده بود بعد معاینه گف ک ۷ سانت شدی خدا رو صدا میزدمو گریه میکردم و التماس ک تو روخدا  کمکم کنید خسته شدم ک تو معاینه اخر فول شده بودم و ازم میخاستن ک زور بزنم این قسمتش از همه سختر بود خیلی سختر تا اینک بعد ۲ ساعت زور زدن من و بردن اتاق زایمان ک اونجا بعد چن تا زور و برش پرینه پسرم ساعت ۱ بامداد با وزن۳۵۰۰ بدنیا اومد و همون لحظه همه چی تموم شدواقعا لحظه نابی بود بعدشم خروج جفت و بخیه 

ببخشید ک طولانی شد سوالی بود در خدمتم

تو همون نشانه حول حالنا الی احسن حال خدایی پسرم💋

فقط بچه ها یه چیز بگم که من زایمانم کلا ۴ ساعت طول کشید و برای زایمان اول خوب بود.من همه رو مدیون خوندن سوره قدر و انشقاق و دعای نادعلی.یستشیر.زیارت عاشورا.دعای توسل.و متوسل شدن ب ائمه ام‌.حتما اگ میخایید زایمانتون خوب باشه اینا رو بخونید در ضمن تاپیک سوره جونم خیلی کمکم کرد موفق باشید

تو همون نشانه حول حالنا الی احسن حال خدایی پسرم💋

اووف بالاخره تموم شد ۳۲۱صفحرو خوندم  

با خوندن خاطره ها خیلی مشتاق شدم ک طبیعی زایمان کنم

ولی از طرفی خواهرم ک ب تازگی زایمان کرده درد طبیعی رو کشید و آخرش سز شد اصرار میکنه ک سز کنم مامانمم همش میگه تو ریزه میزه ای طاقت درد طبیعی رو نداری نمیدونم چیکارکنم  

اووف بالاخره تموم شد ۳۲۱صفحرو خوندم     با خوندن خاطره ها خیلی مشتاق شدم ک طبیعی زایمان ک ...

اصن نگران نباش حتما میتونی برو تاپیکای منو بخون من وحشت داشتم از زایمان ولی خدا کمک کرد و تونستم توام اگ خودت بخوای حتما میتونی 

تو همون نشانه حول حالنا الی احسن حال خدایی پسرم💋
گفتن اتاق خالی شد بلند شو بریم اتاق زایمان هیچکس کمکم نیومد که حتی سرمم رو بگیره.تو خواب راه میرفتم ...

چقد شما اذیت شدین خدا لعنت کنه دکتر و اون ماماهای عقده ای به حق فاطمه زهرا خدا ازشون نگذره 

 لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

دلم شکسته

wite | 1 دقیقه پیش
2687
2730