حاملگی سوم (بچه دوم)
دختر اولم 9 سالش بود و منم ترم آخر دانشگاه
که اقدام کردیم برای بچه دوم
خدارو شکر با اینکه وقفه زیادی بین حاملگی هام افتاده بود
ولی ماه دوم حامله شدم
ولی تو امتحانات ترم اخر دچار ویار وحشتناکی شدم همینطور دوباره وجود لخته خون کنار جفت
البته استراحت کردم ولی نه به شدت دفعه قبل
چند سالی بود که تهران زندگی میکردیم
خواهرم هم تهران بود و نگرانی نداشتم برای همین به مادرم گفتم نیاد تا بهش خبر بدم که مثل دفعه قبل معطل نشه
دقیقا روز آخر هفته چهارم عصر بود که ترشح خونی داشتم
زنگ زدم بیمارستان
گفت یه دوش بگیر زعفران هم بخور بعد بیا
همسری سر کار بود زنگ زدم بهش که بیاد از اونور هم به خواهرم زنگ زدم
تو این فاصله حمام کردم و زعفران خوردم و سوره انشقاق و دعای نادعلی علی میخوندم
دوتاشون رسیدن ساعت 6بعد الظهر رسیدیم بیمارستان
توی راه خواهرم هم بهم گفت که بی بی چکش مثبت شده کلی خوشحال شدیم
هنوز از درد خبری نبود
پرونده تشکیل دادیم و دم در بخش زایمان نشستیم و تا فاصله ای که صدام کنند چند تا عکس از لحظات آخری گرفتیم
همسرم بهم ریخته بود و نگران و دخترم اونقدر خوشحال بود که دایم پرحرفی میکرد و همسری رو عصبانی کرده بود
رفتم داخل و تعویض لباس و شروع کردم با یه خانمی که برای نوار قلب اومده بود حرف زدن
که صدام کردن کجایی. بیا کارات رو انجام بدیم
اول تنقیه کردند و آنژیکت وصل کردن و شروع دل پیچه های دردناک و دستشویی های متوالی
گفتند خودت رو که کامل تخلیه کردی بیا تو اتاق درد
اواخر تنقیه همراه با دلپیچه درد های زایمانی هم شروع شد
اصلا فکرشو نمیکردم بدون آمپول فشار دردم شروع بشه
و ظرف 3ساعت فول شدم
و رفتم اتاق زایمان
ولی هرچی درد میکشیدم و زور میزدم بچه نمیومد
ماماهه خودش رو انداخته بود روی شکمم و هی فشار میداد
ولی بچه نمیومد اونقدر این حرکتش دردناک بود که پراش کردم عقب! همه شون ترسیده بودند میگفتند همکاری کن بچه خفه میشه ها
ولی نمیتونستم به جای زور زدن داد میزدم
دکترم گفت بند ناف دور بچه هست اگه همکاری نکنی خفه میشه
از چهرش میشد فهمید که پر از استرسهای و راست میگه
برای همین تلاشم رو کردم و بالا خره به دنیا اومد
خیلی نگران بودم که این بند ناف مشکلی ایجاد نکرده باشه
چون بچه رو سریع بردن
جفت هم با سرفه های من اومد بیرون و دکتر شروع کرد به بخیه زدن منم دایم داد میزدم که بچم نفس میکشه یا نه
اونا هم میگفتند آره ولی تا نیاوردنش پیش من باورم نمیشد
بخیه ها که تموم شد چند تا فشار اساسی به شکمم وارد کردند که دردناک هم بود
و بعد دختر نازم رو آوردند تا شیرش بدم خیلی جیغ جیغو بود و گریه میکرد گریه های سوزناک😅 زایمان ساعت ۱۱و ۴۵ دقیقه ۱۱ دی بود