2733
2734
عنوان

خاطرات زایمان 2

| مشاهده متن کامل بحث + 2245815 بازدید | 7315 پست
سلام خدمت همه دوستان عزیز و گرامی ،

این خاطره زایمان دوست عزیزمون مامی آرمیتا (مهری جون) هست که به نقل از خودشون براتون میذارم.

دکتر :دکتر شادانلو

بیمارستان : تهران کلینیک

تاریخ : 9/9/88

خاطره زایمان مامی آرمیتا

--------------------------------------------------------------------------------


روز شنبه 30 آبان ماه ساعت 1 وقت سونوگرافی از مطب دکتر فریور فرزانه گرفته بودم ... به پیشنهاد ایشون این آخرین سونوگرافی بود که می بایست برای چکاپ سلامتی و وضعیت جنین انجام میشد تا تاریخ دقیق زایمان نیز براساس اون مشخص بشه ... اون روز بعد از سونو دکتر بهمون گفتن که میزان مایع آمینیوتیک از حد نرمال پائین تره و تاریخ زایمان را هم ?? آذر مشخص کردن و بهم سفارش کردن تا روز زایمان حداقل باید 17 یا 18 لیوان آب مصرف کنم تا میزان مایع بالا بره ... بعداز ظهر روز یکشنبه که دیگه آرمان به جنوب برگشته بود ، نتایج تست را برای خانم دکتر شادانلو بردم و ایشون هم پیشنهاد کردن که یه سونو دیگه در مطب دکتر اکرمی که یکی از اساتیدشون بود انجام بدم ... دکتر اکرمی هم بهم گفتن که میزان مایع از حد نرمال پائین تره ولی توی تست بیوفیزکال هم تکونهای جنین و هم ضربان قلبش عالی بود ... همون شب نتیجه را تلفنی به خانم دکتر گفتم و ایشون گفتن پس نیازی نیست که فعلا بیمارستان بستری بشی .. فردای اون روز مجددا به مطب دکتر مراجعه کردم و ایشون گفتن چون تکونها و ضربان قلب خوبه نمیشه الان ختم بارداری اعلام کرد مخصوصا که توی هفته ?? بارداری هستی و هنوز ریه بچه تکمیل نشده و چون حجم مایع کمتر از معمول است بیش از این هم نمیشه تامل کرد و بچه را نگهداشت.... بهتره که آمپول بتامتازون برای تکمیل ریه بچه بزنی و تاریخ زایمان را هم بندازیم جلوتر تا خدای ناکرده مشکلی پیش نیاد ....آمپولها را زدم و قرار شد یه روز درمیون برای تست بیوفیزیکال به بیمارستان برم و ضمن اینکه تاریخ سزارین را هم 27 آذر یعنی اول هفته 39 بارداری اعلام کردند ... تلفنی به آرمان گفتم که تاریخ زایمان 27 آذر است و قرار شد که قبل از اون روز به تهران برگرده ...توی اون یه هفته خوشبختانه نتایج تستها عالی بود تا اینکه روز یکشنبه 7 آذر آرمان به تهران برگشت ... همون شب من احساس کردم تکونها کمتر شده .. سریع رفتیم بخش زنان و زایمان بیمارستان ... ماما با خانم دکتر تماس گرفت و ایشون دستور دادن یه تست 1 ساعته از من بگیرن .... در اون یکساعت آرمیتا 14 بار تکون خورد ... وقتی با دکتر صحبت کردن گفتن میتونه بره منزل و هیچ مشکلی نیست .... صبح دوشنبه طبق قرار قبلی رفتم که منو خانم دکتر به آقای دکتر امینی متخصص بیهوشی معرفی کنن ولی ایشون بهم گفت با اینکه الان هفته 37 تموم شده بهتره یه سونو و تست دیگه بدی که اگه میزان مایع بیشتر شده من بتونم یه هفته دیگه بچه را نگهدارم و اواخر هفته 38 سزارینت کنم ... حدود ساعت دوازده و نیم بود که من مجددا رفتم سونوی دکتر اکرمی ... تست بیوفیزکال ، نوار قلب و تکونها در نیم ساعت عالی بودند... اما نتیجه سونو این بود که مایع میزانش پائین تر اومده و رسیده به 48 !! دکتر اکرمی از من پرسید نظر دکتر شادانلو برای شما چیه ؟ گفتم ایشون گفتن اگه میزان مایع خوب باشه میخوان یه هفته دیگه سزارین کنن ... گفتن با اینکه همه چیز دخترتون طبیعی و در حد عالی است ولی من ختم حاملگی را پیشنهاد میکنم .... بازم نظر ایشون مهمه !!! از همونجا سریع برگشتم مطب ... ساعت حدودای 3 بود ... خانم دکتر به منشی اش سپرده بود که منو بدون وقت و معطلی سریع بفرسته داخل ... تا چشم خانم حسین زاده به من افتاد بهم گفت برو داخل دکتر منتظرت است .... قبل از اینکه جوابها را بدم بهم گفت من فکر میکنم باید امشب سزارینت کنم !!! بعد همونطور که داشت نتایج آزمایشات را می دید گفت آره همین الان برو کارای بستری ات را انجام بده و بستری شو و تحت نظر باش که اگر اتفاقی افتاد شاید من مجبور بشم حتی نصفه شب تو را سزارین کنم .. گفتم دکتر آمادگی اش را الان ندارم ... هیچ وسیله ای با خودم نیاوردم و خلاصه از دکتر اصرار و از من انکار که الان نه !!! گفت مگه نگفتی همسرت بیاد ؟ گفتم چرا .. گفت تو پس کاری نداری برو بخش بستری شو و زنگ بزن به همسرت که وسایلت را بیاره !! خلاصه بازم گفتم نه ... گفت پس این شماره موبایل من برو کارهات را بکن و هر وقت احساس کردی مشکلی داری همین امشب بیا بیمارستان و با من تماس بگیر ... منم گفتم چشم !! خلاصه از مطب اومدم بیرون و سوار ماشین شدم راه افتادم سمت خونه ... ساعت حدود سه و نیم بود که دکتر روی موبایلم تماس گرفت و گفت آب دستت هست بزار زمین و همین الان بیا بیمارستان !!!! گفتم من الان وسط اتوبان هستم جای دور زدن نداره ... گفت یه راهی پیدا کن و همین الان برگرد بیمارستان و اصلا خونه نرو !!!!!!!!! وای خدا جون مگه چی شده که دکتر بهم میگه برگرد بیمارستان و اینم با اینهمه عجله .... سریع با موبایل آرمان تماس گرفتم و گفتم که دکتر اینجوری میگه و اونم گفت معطل نکن برو بیمارستان ... چون نزدیک خونه رسیده بودم بهش گفتم پس میام خونه وسایل را برداریم و با هم بریم ... پنج دقیقه طول کشید تا رسیدم خونه و دیدم همه وسایل حاضر و آماده است و سریع آرمان گذاشت داخل ماشین و من فقط رسیدم از مامان ملک خداحافظی کنم و دوباره برگردیم سمت بیمارستان ... خلاصه یه خورده ترافیک هم بود و ما ساعت چهار و بیست دقیقه رسیدیم بیمارستان ... دوباره منشی منو سریع فرستاد داخل ... تا چشم خانم دکتر بهم افتاد گفت از وقتی رفتی همش اضطراب داشتم ... چون مواردی را شاهد بودم که مثل شما همه چیز جنین خوب بوده ولی یه اتفاق خیلی ساده باعث از دست رفتن جنین شده ... بخاطر همین اصلا نمیخوام ریسک کنم و همین الان سزارینت میکنم !!! خلاصه دستور بستری شدن منو دادن و سفارشات لازم را به بخش اتاق عمل و من راهی اتاق زنان و زایمان شدم .... اونجا کارهای مربوط به شیو و سوند و غیره را انجام دادن و از شانس خوبم خانم شهزاد داشتن میرفتن و تا منو دیدن وایسادن تا فیلمبرداری را هم انجام بدن ..... خلاصه انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا برای بدنیا اومدن آرمیتا مهیا شود ... فقط من هنوز دکتر بیهوشی را ندیده بودم که ازش نحوه بیهوشی را بپرسم ... وقتی منو روی تخت گذاشتن و میخواستن ببرن داخل اتاق عمل ، آرمان هم منتظر من بود و یه خداحافظی پر از دلهره و اضطراب از هم کردیم ... نمیدونسیتم چه پیش خواهد اومد ... بلاخره رفتم اتاق عمل ... خانم دکتر هم اومدن و بعد هم منتظر دکتر امینی شدن ... ظاهرا دکتر جای دیگه مشغول بودن وبا تاخیر اومدن ... وقتی اومد خانم دکتر گفتن اینم دکتر امینی که هی میگفتی میخوام ایشون دکتر بیهوشی ام باشند !! خلاصه دکتر امینی هم دستی به سر و صورت من کشید و گفت چون خودش خوبه منو انتخاب کرده و منم خوشحالم که میخوام دکتر بیهوشی اش باشم ... راستی شوهرت هم میگفت که یه چلو خورشت مفصل امروز نهار خوردی !!! گفتم بله ... گفت پس با این حساب نمیتونم اپیدورالت کنم چون هر آن امکان داره که حالت بهم بخوره و این برای خودت و جنین حین عمل خوب نیست .. پس مجبورم بیهوش کامل کنم .... توی فرصتی که داشتم به یاد همه دوستای خوبم افتادم ... اونائی که میخواستن باردار بشن ... اونائی که کوچولوهاشون تو بغلشونه .... اونائی که بچه هاشون توی بیمارستان بستری است .... اونائی که باردار بودن و خلاصه اسم تک تک همشون را آوردم و توی اون فرصت براشون از صمیم قلبم دعا کردم ... آخرین بار که چشمم به ساعت اتاق عمل افتاد ساعت حدود ده دقیقه به 6 عصر را نشون میداد و بعد فقط دیگه یادم میاد که از زور درد و سرما و تشنگی به خودم می پیچیدم ... و فقط صدا میزدم بچم سالمه یا نه ... و صداهای زنانه مبهمی در اطرافم میگفت نگران نباش دخترت کاملا سالمه ... منو آوردن به بخش و اونوقت یادمه بازم از آرمان و خاله نازی پرسیدم بچه سالمه و اونا گفتن آره ، کاملا سالمه ... حدود ساعت ? شب بود که دخملی را برام آوردن تا ببینم ...

هیچ لحظاتی قشنگ تر از اون لحظه ای نیست که فرشته کوچک و معصومی را در آغوشت می گذارند و بهت می گویند این فرزند توست ... وقتی به صورت پاک و معصوم دخترم نگاه کردم با تمامی وجودم و رنج و دردی که داشتم لحظات شیرین مادری را احساس کردم ... لحظاتی را که ? ماه بی صبرانه ثانیه شماری می کردم تا آرمیتای محبوبم را در آغوش بگیرم ... لحظات مادرانه ای که از بدو تولدش مرا بی درنگ فریاد می کردند و بار دیگر تلنگر رسالت مادری را برایم یادآور شدند.... و اینک من از زن بودن و همسر بودن به مادر شدن تبدیل شدم ...

آری دخترم آرمیتا در یکی از روزهای قشنگ پائیز سال ?? (?/?/??) ساعت ??:?? عصر روز دوشنبه در بیمارستان تهران کلینیک پا به عرصه گیتی نهاد ... وجود نازنین و قدوم مبارکش حلاوت و طراوت خاصی به زندگی من و آرمان بخشید .


ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

تا چند روز پیش من اینجا خاطرات بقیه رو میخوندم امروز خودم مینویسم تا دیگران بخونن..........چقدر زود میگذره
دختر من 6 خرداد 90 ساعت 8:35 شب با وزن 3330 با قد 50 در بیمارستان صارم متولد شد


داستان زایمانم هم به این قرار است:
5شنبه 5 خرداد رفتم سونوگرافی که ببینم وضعیتم چطوریه با سرخوشی دکی گفت 19 خرداد برای طبیعی اماده باش و اگه زودترم شد هیچ مشکلی نداره چون ریه های دخملی رسیدست..........منم خوشحال که حالا حالا ها وقت دارم رفتیم تره بار و اومدیم خونه
شبم دلم گرفته بود به شوشو گفتم بریم بیرون که منم پیاده روی کنم ............یه دردایی رو حس میکردم و احساس میکردم نی نی خیلی اومده پایین-که رفتم داراباد انجا هم کلی پیاده روی............شامم جاتون خالی جیگر خوردیم که گویا اخرین شام دونفره بود.......هر شب من تا دیر وقت با دوستان چت میکردم که اون شب هم درد خفیفی داشتم هم احساس سنگینی تو رحمم دیوانه ام کرده بود و دیدم خواب بهترین گزینه ست........تنها شبی که من در دوهفته اخیر زود خوابیده بودم و با ارامش همان شب اخر بود

ساعت 7 صبح یه ان احساس کردم صدای ترقه تو شکمم اومد گلاب به روتون تو دستشویی بودم

بعد اومدم نشستم داشتم شوشو رو اذیت میکردم که احساس کردم داغ شدم و فکر کردم به خاطر تکرر اداره مشکوک شدم نکنه کیسه اب باشه
که یه ان رنگ از روم پرید شوشو هی میگفت چی شده چرا اینطوری میکنی که پریدم تو حموم دیدم بله خودشه



بعد شوشو که حسابی هول کرده بوده و از یه طرف هم خیبلی خوشحال بود و هی میگفت اخیش تموم شد داره میاد........ بدو بدو وسیله ها را جمع و جور کرد
به همکارش هم زنگ زد دوربین ازش گرفتیم منم رفتم برای رفقای نی نی سایتیم نوشتم که دارم میرم برای زایمان برام دعا کنیدوشوشو ازم اخرین عکس رو تو اتاق نینی گرفت

ساکم هم قبلا اماده کرده بودم

تارسیدم صارم هول وهوش ساعت 9 صبح شده بود و حوله کوچیکی هم گذاشته بودم که لباسام خیس نشه و چون من اتوبان بابایی بودم وصارم خیلی بهم دور بودیه یه مقدار رسیدن به بیمارستانم طولانی شد
اب هم کم کم داشت میرفت و تا اخرزایمان ادامه داشت

سریع رفتم اورِژانس و تشکیل پرونده و بعد زایشگاه و اولین معاینه دردناک انجا بود که واقعا درد داشت اما میشد تحمل کرد.


دکی که معاینه کرد گفت ابریزش واضحه و دکترت کی بوده؟گفتم تازه یکشنبه میخواستم با دکی شاه حسینی صحبت کنم و که نشد

و بهش زنگ زدن گفت میاد

دیگه تنقیه(دردناکم نبود) و وصل کردن انژو و گرفتن ازمایش و پوشیدن لباس بود در ضمن من تو 38 هفته بودم

بعد پرسیدم امپول فشار میزنید گفت نه حالا حالا باید با درد خودت پیش بری وساعت 10 صبح بود.
منم هیچ دردی جز یه درد پریودی خیلی کم تا ساعت 12 نداشتم

دستگاه هم بهم وصل بود که قلب نی نی رو نشون میداد و انقباض ها رو که من اصلا حس نمیکردم

ساعت 12 دوباره معاینه دردناک و گفتن 2 سانت بازشده و من خیلی خوشحال که درد ندارم...........................

در ضمن این دوساعت هم مرتبا راه میرفتم وهی همه به گوشیم زنگ میزدن

ساعت شد 1 و ماما با سرم فشار اومد وچشمتون روز بد نبینه تا ساعت 3 انقباض های وحشتناک داشتم که از یه سمت راست شکم شروع به گرفتگی میکرد و به وسط شکم وسمت چپ

تو اون حال وبا دستگا های وصل شده هم میگفتن راه برو ومن هم میله دستگاه رو گرفته بودم و انقباض که شروع میشد وای میستادم و صدامم در نمیومدوبه میله ها فشار میدادم

همه هم کلی ذوق میکردن که مریضی دارن که صداش در نمیاد و ارومه دیگه هی معاینه ام میکردن

تا ساعت 3 پیش رفتم و همچنین دوست نداشتم اپیدورال بشم که دیدم دارم بیهوش میشم و ماما رو صدا کردم و اون هم دکتر بیهوشی رو صدا کرد برای بی حسی

شانسم هم دکتر جهانبخش بود که فوق العاده بود بی نظیر
دیگه وقت اپیدورال رسیده بود و من با اون دوساعت درد فقط ا سانت دهانه بیشتر شده بود و سه سانت بود

ساعت 4 اپیدورال گرفتم که اینجوری بود که چهار زانو میشینی روی تخت کمرتو خم میکنی و اونا هم بعد شستشو با بتادین بی حسی رو تزریق میکنن و دردشم مثل درد امپول میمونه..... و دیگه دردی رو حس نکردم تا ساعت 5:30 مرتب هم راه میرفتم و اجازه دادن دیگه شوشو هم بیاد

دیگه دردام پشت سر هم شده بود من با اینکه اپی شده بودم متوجه میشدم اما باز هم میتونستم تحمل کنم ساعت 6
شده بود 6 سانت دهانه رحم باز شده بود و شاه حسینی هم تشریف اورده بود

دیگه هی معاینه هی معاینه
تا ساعت 7 که دیگه 10 سانت شده بود

و مرحله اخر همش معاینه با زور زودن بود که نهایت اذیت شدن من اونموقع بود

دیگه فقط گریه میکردم اونا هم دستشون تو رحم و معاینه میکردن به من میگفتن زور بزن

دکی میگفت موها شو میبینم زور بزن دیگه نمیتونستم تحمل کن چند تا ماما معاینه میکردن یه مامایی بود که اسمش رو یادم نیست خیلی دلسوز بود اون خیلی کمکم کرد دکتر که اصلا به خودش زحمت نمیداد

بعد دیگه رفتم سر دستشویی فرنگی نشستم و هی زور
کلی هم راه رفتم شوشو نگران و مظطرب
گوشی همش زنگ میخورد که زایمان کرد یا نه
ساعت نزدیک 8
دوباره معاینه و یه مامایی که دلش به حالم سوخت و گفت ببریمش اتاق عمل خودم کمکش میکنم
از در اتاق داشتم میومدم برم بیرون که فقط اشک میریختم و دو سه بار هم موقع معاینه و زور داد زده بودم

شوشو به دیوارتکیه داده بود ومنو دید که ماما ها زیر بغلم رو گرفتن دارن میبرن یه نگاه عمیق و اشک الود کرد که از قشنگترین لحظه هام شد

داشتم میرفتم و گریه میکردم دک بیهوشی گفت بفر ما شام با بی حالی و گریه گفتم نوش جان و همه خندیدن
گفت تو خیلی محکم بودی باورم نمیشه گریه میکنی

در اتاق عمل باز شد.............
یه اتاق عمل خوشگل...........که توجهم رو جلب کرد

همه داشتن اماده میشدن
تخت برقی بود من روش خوابیدم و استرس عجیبی داشتم تا چند لحظه دیگه نی نی رو میبینم
پرده رو زدن جلوی چشمام
دکتر بیهوشی اومد بالای سرم
اکسیژن
دیگه زور زدن های ناخواسته شروع شده بود
دکتر بیهوشی داد میزد سرم نفس بگیر و هی سرمو بالا میگرفت و داد

ماما مرتبا شکمم رو فشار میداد
((((((((((((((به دکی تو اتاق عمل گفته بودم از برش ناحیه پرینه میترسم گفت بی حس میکنم گفتم از امپول هم میترسم اونکه داشت اونموقع دستکش رو دستش میکرد گفت ااااااااااااه میگم متوجه نمیشی)))))))))))))))

بعد هی داد و بیداد زور بزن

من که جیغ زدم دوبار که نمیتونممممممممممممممممم
دک بیهوشی گفت داد نزن ..............اون سرم داد میزد نفس بگیر و زور بزن
یه ان متوجه شدم

که داره برش میده و من یه ان زور طولانی زدم احساس کردم یه چیز سنگینی داره میاد بیرون که نی نی با سر و دست اومد بیرون

دوباره برش داد و هی زور میزدم

که کشیدش بیرون سریع برد به متخصص اطفال دادش و گریه نکرد و من گفتم سالمه گفتن اره که دکتر زنان دوید سمتش و شوشو هم اومد داخل و فیلم میگرفت یه ان صدای گریه پیچید و ساعت 8:30 بود و فکر کنم داشت اذان میگفت منم ناراحت وبی حال بودم
راستش اون لحظه هم از شوشو هم از نی نی بدم میومد

بعد همه سرگرم نی نی بودن و هی تفسیر

5دق بعد هم بخیه ها شروع شد
قبلا خونده بودم تو اینجا که اصلا متوجه برش پرینه نمیشی و من هم با خودم میگفتم اینا همش حرفه اما
برای خودم کامل متوجه شدم درسته اون موقع اینقدر درد داری که متوجه دردش نمیشی
حتی متوجه بخیه میشی اما دردی رو حس نمیکنی
خلاصه اینکه من 12 ساعت زایمانم طول کشید اینقدر زمان داشتم که هرکی بهم گفته بود التماس دعا یادم بود نامش رو بردم
جالب اینجاست که اون روز من تنها زائوی بیمارستان بودم و همه هی با من بگو بخند میکردن
ومن تا لحظه ی اخر باورم نمیشد دارم زایمان میکنم و انگار تو خواب بودم.
و خدایی که در این نزدیکیست....
سلام مستانه جان خوش به حالت که دخترتو الان دیگه تو بغلت داری.عزیزم من الان هفته 18 هستم می خواستم ببینم هزینه بیمارستان صارم چه جوریه.من فقط بیمه تامین اجتماعی دارم.در ضمن من ساکن کرجم به نظرت به صارم می رسم؟
2728
14 فروردین 90 خیلی دیر از خواب پا شدم. ساعت 11. خیلی خسته بودم و حسابی فشار روم بود. میدونستم بچه ام حسابی پایین اومده! روز قبل سیزده بدر رفته بودیم بیرون و من خیلی سر پا ایستادم یا قدم زدم. دیگه احساس میکردم پایین تنه ام داره میترکه!
این بود که 14م گفتم حسابی بخوابم و دیر پاشم تا تو طول روز فشار کمتری حس کنم. لنگان لنگان و پنگوئن وار رفتم تو آشپزخونه! زیر کتری رو روشن کردم و داشتم از آشپزخونه میومدم بیرون که یهو احساس کردم آبی ازم بیرون ریخت. سریع یه دستمال کاغذی برداشتم و خودمو پاک کردم. دیدم میزانش خیلی بیشتر از ترشحه و همین طور روان تره! خیلی خوشحال شدم و با صدای بلند گفتم: دخملمممممممممممممم! داری میای؟

:))))

انتظار داشتم منم مثل بقیه اعضای خانواده ام کیسه آبم اول پاره بشه. همه خواهرام و مامانم حتی خواهرایی که سزارینی بودن اول کیسه آبشون پاره شده! این بود که تعجب نکردم و منتظرش بودم.

رفتم زنگ زدم به موبایل شوهرم. سر کار بود. بر نداشت. زنگ زدم به خواهر بزرگم و جریانو براش گفتم! هول کرد. گفت من و مامان راه میفتیم میایم پیشت. همین طور زنگ زدم به زنگ زدم به مامای خصوصیم.
دیگه اومدم با خونسردی و لبخند یه تاپیک گذاشتم که کیسه آبم پاره شده ... و همون حین یادم اومد که بهتره نشسته نباشم. دیگه آب شر شر میریخت بیرون. من نشسته بودم رو یه حوله. بعد نوار بهداشتی گذاشتم. شوهرم شماره مو دیده بود و بهم زنگ زد. البته خودش ندیده بود. موبایلش تو اتاقش بود و خودش اونجا نبود. یکی از همکاراش بهش الهام شده بود که من دارم زایمان میکنم. و موبایل شوهرمو دیده بود و دیده بود که من با اسم شیوا جون شماره ام افتاده!
به شوهرم گفتم کیسه آبم پاره شده. اونم هول شد! میگفت راست میگی؟
قرار شد خودشو سریع برسونه! و از شانس خوبم خیلی زود خودشو رسوند. با اینکه محل کارشون خارج از شهره! یکی از همکاراش داشته برمیگشته و اون شوهرمو میرسونه!

شوهرم اومد خونه. پر از هیجان و استرس. باورش نمیشد! خیلی انتظار کشیده بود.
چند شب قبل خواب دیده بود که من کیسه آبم پاره شده و خونسرد میخندم و خودش هول شده! و حالا دقیقا همون جوری شده بود!
شانسی که آورده بودم این بود که روز قبل حمام درست و حسابی رفته بودم و کارامو کرده بودم و موهامم قشنگ سشوار کشیده بودم و همه اینا باعث شد که خونسرد باشم.


قرار شده بود برم بیمارستانی که مامای همراهم اونجا کلاس داشت. باهاش هماهنگ کردم که برم پیشش. مامان و خواهرم هم رفتن اونجا. یه اشتباه فاحش کردم و اون این بود که ساک خودم و نی نی رو نبردم.


رفتیم بیمارستان. معاینه شدم و ماما گفت که 2 سانت دهانه رحمت باز شده! حدود ساعت 12 و نیم بود. گفت حدود ساعت 2 و نیم برو بیمارستان. قرار بود برم بیمارستان بیستون ( کرمانشاه ) که دکترم برام نامه پذیرش نوشته بود و خودشم اونجا بود.

دیگه رفتم خونه مامانم و دراز کشیدم. درد نداشتم. فقط انقباضات خیلی خفیف که چندان اذیتم نمیکرد.
شوهرم رفت خونه و ساکها رو آورد. یه چیزایی کم داشت که تلفنی بهش گفتم و اورد. یه سوپ خوردم و با مامان و خواهر کوچیکترم و شوهرم راه افتادیم طرف بیمارستان.
خواهر کوچیکترمم خواب دیده بود که با مامانم اومده بیمارستان. این بود که وقتی ازش خواهش کردم بیاد سریع قبول کرد. قهر هم بودیم که اون روز آشتی شدیم.

تو راه بیمارستان همش حرافی و خوشمزگی میکردم و روحیه عالی ای داشتم. قرار بود از این همه فشار خلاص شم و دخملو بیبینم.

رسیدیم بیمارستان. مثلا بیمارستان خصوصی و معروفی بود. اما من حالم گرفت. خیلی دلگیر بود. همیشه از شنیدن اسمش تصور بهتری داشتم. رفتم تو. مامای همراهم زودتر از من رسیده بود. سریع منو بردن زایشگاه. نذاشتن کسی همراهم بیاد. تا دیدن مریض دکتر ف هستم و مامای همراهمو که خیلی معروف و با سابقه بود دیدن با روی خوش پذیرشم کردن. یکی از بهترین کارهای زندگیم گرفتن این ماما بود!

اما ناراحتیم این بود که نشد از شوهرم درست خداحافظی کنم و ببوسمش. هول بودیم همه!

با مامای همراهم رفتیم تو یه اتاق. مسئول اونجا فشارمو اندازه گرفت. 16 بود. نگران شدن. سریع ازم آز خون و ادرار گرفتن. یه 10 دقیقه بعد دوباره فشارمو اندازه گرفتن که ایندفعه 12 بود. 16 اولی ناشی از هیجان بود. معاینه ام کردن و آنژیوکت وصل کردن. دکترم اون روز بیمارستان بود. اونم معاینه ام کرد و یه چیزایی به مامام گفت و رفت. دهانه رحمم 2 انگشت باز بود.
دیگه آمپول فشار زدن و بعد از چند دقیقه با مامام رفتیم یه اتاق دیگه!

کلی با ماما حرف زدم و خاطره گفتم و بگو بخند داشتم. هر چی میگفتم و هر اتفاقی برای بدنم میفتاد رو ماما یادداشت میکرد.
یواش یواش یه دردایی تو ناحیه کمر به سمت پایین حس کردم. اما چون نامنظم و کوتاه مدت بود زیاد اذیت نمیشدم.
اما بعد از مدتی دردا زیاد شدن و استراحت بینشون کم! از قبل به دستور ماما روغن زیتون برده بودم.
دردام که زیادتر شد ماما با روغن زیتون از کمر به پایینمو ماساژ میداد. من بیشتر رو صندلی پشت و رو نشسته بودم. گاهی بین دردا به دستور ماما می ایستادم و قر میدادم.

یه دفعه که دردای بعدی شروع میشد ناله میکردم که اومد! اومد!
و سریع مینشستم و ماما ماساژم میداد. گاهی هم سر پا ماساژم میداد!

خلاصه! همه مسئولین میومدن و راجع به من و ماما کنجکاو بودن. همش میخواستن بدونن که من یا کلاس های بارداری رو تو مرکز خصوصی گذروندم یا دولتی ( که من خصوصی بودم و ... ! ) و براشون اینکه من میخوام طبیعی زایمان کنم جالب بود. همه زنا اون روز سزارینی بودن. یکی از دوستام همون روز همونجا ساعت 2 و نیم سزارین شده بود.

راستی با بانک خون هم هماهنگ بودیم و قرار بود نزدیک زایمان مامام بهشون خبر بده!


ماما پیش بینی کرده بود که با توجه به پیشرفت خوب در باز شدن دهانه رحم احتمالا ساعت 7 یا 7 و نیم زایمان کنم. حدود ساعت 7 دیگه دهانه رحمم فول باز شده. بود. قبلش همش معاینه ام میکردن و ابی که هنوز ازم بیرون میومد دیگه خونی شده بود. اول 3 سانت بود بعد 4 بعد 6 و در نهایت 9 سانت .

دیگه قر دادن و ماساز تموم شد. حین ماساژ مامام سعی میکرد از روشهای یوگا استفاده کنه و حواسمو پرت کنه! مثلا میگفت فکر کن بالای کوه طاق بستان ایستادی و ...! که یه بار تشرش زدم و گفتم ولم کنننننننننننن!

یه بارم در حال درد کشیدن بودم که خواست بره نماز بخونه! گفتم نروووووووووووو! اونم گفت چشم نمیرم!

دکتر از بانک خون هم اومده بود...ساعت 6 و نیم خودشو رسونده بود. شوهرم بهش خبر داده بود..

خلاصه! دیگه مرحله زور زدن رسیده بود. به گمانم حدود 7 و نیم بود! رو تخت خوابیدم و مثلا زور زدم. اما هنوز بلد نبودم.

با ناله میگفتم بچه در چه حالیه؟ میبینینش؟

ماما هم میگفت موهاشو میبینم! و میگفت عزیزم یه گیری هست! باید تلاش کنی. به این راحتی ها هم نیست!

من فکر میکردم گیر از من و رحم منه! اما بعدا فهمیدم که نه! ملاج بچه ام در راستای خروج نبود! یعنی اون قسمتی که باید به هم نزدیک شه تا زایمان رخ بده! یعنی سر بچه کج وارد لگن شده بود.

از اون ساعت زور زدنم شروع شد. اول یه استراحت های کوتاهی بین دردا بود اما رفته رفته کم میشد. بلد نبودم زور بزنم. میترسیدم خرابکاری کنم! چند بار رفتم توالت و برگشتم. مامای خودم و مامای بیمارستان دستور میدادن زور بزنم.
یه مقدار زیادی در حالت خوابیده به پشت - پاها جمع شده در کنار و سر رو به بالا زور زدم. فایده نداشت. به پهلو خوابوندنم. با دستم بالای تختو گرفته بودم و با یه پام پایین تختو فشار میدادم و زور میزدم.

بازم خبری نبود. این نحوه زور زدن از همه روشهای دیگه دردناکتر بود.
کلی به حالت چمباتمه در حالیکه پایه تختو گرفته بودم و مقداری هم ایستاده در حالیکه دستم روی تخت بود زور زدم. زیاد داد نمیزدم. هم ماما بهم گفته بود زیاد داد نزن و به جاش زور بزن هم خودم از قبل میدونستم!

یه بار رفتم دستشویی اتاق بغل. سرممو دادن دستم و داشتم میرفتم بیرون که دیدم خواهر کوچیکم و شوهرم دارن از لای در پذیرش نگام میکنن. منم با لبخند ملیح براشون دست تکون دادم و رفتم دستشویی. بازم تو دستشویی کلی ناله کردم.

هوار نمیکشیدم. بیشتر مینالیدم! آی ! آی ! پس چرا نمیاد؟

دوباره رفتم اتاق قبلی! بازم زور بازم درد! دیگه داشتم میمردم. میگفتم ببرینم سزارین اگه مشکلی هست!

اما ماما با لبخند میگفت نه عزیزم مشکلی نیست! میاد! فقط زمان میبره!


تند تند هم ضربان قلب بچه رو چک میکردن. همه چی خوب بود. بعدا ماما بهم گفت اگه ساعتها هم تو اون وضعیت میموندی مشکلی نبود. چون ضربان قلب بچه عادی بود.

خلاصه! دیگه حدودای 9 بود. نزدیک 9. بردنم یه اتاق دیگه! میخواستم از تخت بیام پایین درد بعدی شروع میشد. مجال نمیداد. مامای بیمارستان هم تشرم میزد. البته مهربانانه! :)))))))
میگفت زود تر بیا پایین. پاهام این آخرای بارداری خیلی خسته و درد ناک بودن. به زحمت اومدم پایین. خیلی اضافه وزن پیدا کرده بودم. با سرم دستم هدایتم کردن به اتاق زایمان. دوباره در حال خروج از اتاق خواهرم و شوهرمو دیدم. از دور البته بازم با لبخند براشون دست تکون دادم. میخواستم ارامش بدم بهشون. نمیدونم چرا وایساده بودن و درد کشیدن منو نگاه میکردن!

تا رفتم اتاق بعدی دردم شروع شد. یعنی وقتی در حال دست تکون دادن بودم شروع شد. اما سعی کردم ناله نکنم و سریع چپیدم تو راهرو اتاق زایمان و پایه یه چیزی رو که نمیدنم چی بود گرفتم و زور زدم. نمیدونم قفسه بود یا چی!
دیگه یاد گرفته بودم. تا درد میومد منتظر گفتن ماما نمیشدم. *متوجه شده بودم که باید به مقعد فشار وارد کنم نه واژن ! *

راستی مسئول بانک خون و بقیه ماماهای بیمارستان و یه بهیارم باهام بودن. خوب تنها زائوی طبیعی بودم در ساعتی که هیچ سزارینی نبود. همه پرسنل رو من فوکوس کرده بودن و با مامام گپ میزدن و راجع به مرکز خصوصی ماماییشون سوال میپرسیدن.
منم اولش حرص میخوردم. بعد دیدم آرامش دارن و حتما مورد من خطرناک نیست سعی میکردم به حرفاشون گوش کنم. تو اتاق زایمان که یه اتاق بزرگ و نورانی بود با تخت زایمان و قفسه و یه تخت پهن بزرگ تا وارد شدم درد اومد.... پایه تخت زایمانو گرفتم و زور زدم. چاره ای نداشتم. در حال رفتن به سمت تخت زایمان به ماما گفتم ببرینم سزارین خوب! گفت نمیشه...بچه ات دیگه زیادی پایینه...نمیدونستم رفتن به اتاق زایمان یعنی نزدیک شدن به پایان زایمان...اگه میدونستم درخواست سزارین نمیکردم. فکر میکردم باید ساعتها اینجا بمونم.

رفتم رو تخت زایمان. در فشرده ترین حالت ممکن بودم. پاهام رو اون پایه های جای پا نبود. زیرش قرارش دادن.

دوباره زور زدم. دیگه عملا استراحتی بین دردا نبود. تا میومدم نفس بکشم درد بعدی میومد. مامای بیمارستان منو میترسوند و میگفت بچه ات رو اذیت نکن و درست زور بزن.

تو اون وضعیت خیلی موندم. حدود نیم ساعت. شایدم بیشتر! حدود 9 و نیم بود. دیگه داشتم میمردم ....... به غلط کردن افتاده بودم.


یادم افتاد که تو کلاسای بارداری بهمون گفته بودن وقتی زائو احساس مرگ بهش دست بده زایمان نزدیکه!



نفهمیدم کی برش زدن. با تمام تلاشم زور زدم. صدام خفه بود! در نمیومد.

ماماها و بهیار و دکتر بند ناف به نوبت مثل کشتی کچ میومدن و بالای شکممو فشار میدادن برای تسهیل در خروج بچه. که بچه بالا نره....بهیاره به قدری ضربه زد که تو دردای اخر درد شدید دنده مو حس کردم و با صدای خفه ای گفتم دنده مو شکستی. فشاری که به دنده ام وارد شد از درد زایمان بدتر بود.

ماما یاد اوردی کرد و بهم گفت شیوا جان! دیگه وقتشه هر آروزیی داری بکن که براورده میشه! منم تو اون حال سریع گفتم خدایا سلامتی همه کسایی که میشناسم و دوستشون دارمو ازت میخوام!

فکر کنم سر بچه بیرون بود. گیر کردن یه چیزی رو حس میکردم...

*** با نهایت تلاشم زور زدم. دیگه ول نکردم. در واقع نمیشد ول کنم. چیزی رو حس میکردم که گیر کرده!
دیگه داشتم میمردم که صدایی شنیدم مثل قلپ قلپ. فکر کردم آب و خونه! و حسی بهم دست داد. حس خروج چیزی. سرم پایین بود. زود سرمو بلند کردم و دیدم یه بچه تپلی داره درمیاد. ماما داشت میگرفتش...خیلی سریع در اومد. در کسری از ثانیه. در اومد و به سرعت چشماشو باز کرد. خیلی نرم درومد.

قبلا تو هفته 32 یه سونوی داپلر رفته بودم و یه آن صورتشو دیده بودم. اواخر حاملگی تصویری که از صورت بچه ام برای خودم ساخته بودم همین چهره بود. فقط الان تپل تر بود! اصلا انتظار دیدن قیافه دیگه ای نداشتم.

احساس خیلی خوبی بود. با وجود اون همه دردی که کشیده بودم یهو انگار دنیا رو بهم دادن. دردهام تموم شدن! بطور کامل!

ماما بردش رو تخت بغلی و تمیزش کردن و توی گلو و دهنشو خالی کردن. دخترم گریه میکرد و من هی میگفتم ای جان! جانم! و میخندیدم و همزمان دستمو رو شکمم که شل و خالی شده بود فشار میدادم. باورم نمید که با خروج دخترم همه دردا و انقباضا یهو تموم شه! از ابراز عشق به دخترمم خجالت کشیدم هههههههه

نفهمیدم کی جفت خارج شد. یه لحظه سرمو برگردوندم و دیدم که دکتر بانک خون و یه ماما دارن سریع جفت و خون رو بسته بندی میکنن.

دلم خواست جفتو ببینم ولی دیر شده بود.

دخترمو آوردم گذاشتم رو سینه ام. چشماش باز بود و اخمو بود و انگار غر میزد. نور چشماشو اذیت میکرد. خوشحال شدم که چشمش هم سالمه!

دکتر بانک خون رفت. تبریک گفت و گفت ان شا لله تعداد سلولها کافی باشه ( که نبود و قرار داد فسخ شد و کلی دپرسمون کرد! ان شاله هیچ بچه ای به سلول بنیادیش نیاز پیدا نکنه! :( )

بهیاره اومد و دخترمو از رو سینه ام برداشت و پیچید تو یه حوله و بعد یه پتو و بردش بیرون. دلم میخواست بیشتر دخترم تو بغلم میموند.



خواهرم یه فیلم قشنگی گرفته. موقعی که بهیار دخترمو به همراهان من که افزایش پیدا کرده بودن نشون داد دخترم با تعجب با چشمای درشت سیاهش بهشون نگاه کرد و یهو غریبی کرد و بغض کرد! یهو این همه آدم گنده دور و برش دیده و ترسیده!

دیگه برای من نوبت مرحله دوخت و دوز رسید. بخیه زیبایی خواسته بودم. کلی طول کشید. با اینکه بی حسم کرده بودن اما برای بخیه اول و دوم کلی درد کشیدم. کشیده شدن نخو حس میکردم . گاهی داد میزدم.

رو دستمو گاز گرفته بودم که داد نزنم. تا چند ساعت جای گازها رو دستم بود.

بخیه ها تموم شد. 7 تا بود. کلی بتادین و ساولون ریختن. همه خسته بودن. زایمانم از حد تصورشون بیشتر طول کشید.

بهیاره اومد کمکم کرد از رو تخت بلند شم. لباسمو عوض کرد. تمام پشت لباس خونی بود. زیر پام پر از خون و بتادین بود. راستی بعد از زایمان کلی شکممو فشار دادن و شر شر خون میریخت بیرون. خیلی درد داشت. همکاری نمیکردم. شکممو سفت میگرفتم.

بهیاره بهم گفت وقتشه کتکت بزنیم. دیر زاییدی. البته به شوخی.

علاوه بر بد قرار گرفتن سر نی نی مشکلات دیگه ای هم بود. گفتن گردن رحمت خیلی عضلانیه! شاید به خاطر انجام زیاد و بیش از حد نرمش کگل...بکارتم کامل باز نبود و اینکه سابقه فریز داشتم. اینا باعث طول کشیدن زایمان شد.

دیگه لباسمو عوض کردم و نشستم رو ویلچر..

قسمت خنده دار ماجرا این بود که موقع بخیه زدن تو اون دردها تقاضای آینه کردم که صورتمو ببینم. که بهم ندادن!

و از اون خنده دار تر اینکه از اول تا اخر زایمان و حتی استراحت در شب ( چون تا صبح ترخیص نشدم ) عینک داشتم و به هیچ قیمتی حاضر نیودم درش بیارم. میگفتم میخوام نی نیمو ببینم.

در حال بخیه عینکمو در میارودم و سعی میکردم تو شیشه ش تو سیاهی مقنعه ماماها صورتمو ببینم که نمیشد.


موقع خروج از اتاق با ویلچر یه قفسه شیشه دار سر راهم بود که خودمو تو شیشه اش نگاه کردم و به نظرمبه عنوان زائو بد نیومدم! :)))))))))))))))

تو راهرو میبردنم به طرف در خروجی . سرم دستم بود. در راهرو باز شد و من دو تا از خواهرام و مامانم و شوهرم و مادر شوهرم و بقیه رو دیدم.



شوهرم اومد ماچم کرد. خواهرم هم همین طور . میگفتن ای ول چه باکلاس داد میزدی! گفتم برو بابا داشتم میمردم!

همش به عینکم میخندیدن!

با عینک زائوی فرهیخته ای بودم. خیلی خیلی بی حال بودم. ساعت اول بعد از زایمان تو اتاق که استراحت میکردم به خودم میگفتم دفعه دیگه اگه بخوام بچه بیارم سزارین میکنم..یک کم بعدش گفتم نه ! طبیعی اپیدورال! بعد یکی دو ساعت حالم خوب خوب بود. فقط خسته بودم و یک کم پام درد میکرد و کلا دردهای زایمان یادم رفته بود و راضی و خوشحال بودم. حتی به مسکن ساده هم نیاز پیدا نکردم. بعد از دو هفته دیگه اثری از زایمان تو بدنم نبود. روند بهبودی خیلی سریع بود. خیلی...


الان از اون روز پر درد فقط خاطرات شیرینی به یادم مونده.

الان فهمیدم که در واقع سزارین طبیعیه! ههههههه! چون هر جا میگم طبیعی زاییدم کلی تعجب میکنن.

کلی معروف شدم و دیگه همه جور دیگه ای روم حساب میکنن. مسئول پذیرش بیمارستان کلی شوهرمو تحویل گرفته بود و گفته بود چه عجب! یه طبیعی هم دیدیم!

روز سوم تولد دخترم بردیمش دکتر. من و شوهرم.دکتر تو پرونده دخترم خوند که نحوه زایمان طبیعی! ( پیرمرد بود! ) یهو خوشحال شد و گفت به بهههههههههه! بالاخره یه دختر کرمانشاهی دیدیم که طبیعی زایمان کنه! افرین! و به شوهرم گفت که حتما برای خانومت یه چیز حسابی بگیر.

کلا هر جا میریم همه تشویقم میکنن. مثلا مرکز بهداشتیا کلی کف کردن!


زایمان سختی داشتم. زور زدنهام خیلی بیشتر از زائوهای دیگه بود. نزدیک 2 ساعت و نیم.... ولی می ارزید! تو بیمارستان تا صبح به نی نی نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم. اونم نگام میکرد. حرکات ظریف قشنگی داشت! خسته بود دخترم!


لحظه خروج دخترم یکی از قشنگترین لحظه های عمرم بود. مامام مگفت اون موقع خیلی خوشگل و نورانی شده بودی!

یکی از دوستام که همون کلاسایی که من رفتمو میره از مامام راجع به من پرسیده! اونم گفته شیوا خیلی زایمان سختی داشت! خیلی صبور بود! هیچ زن دیگه ای نمیتونست اون زایمانو تحمل کنه! هر کس دیگه ای بود زودتر تقاضای سزارین میکرد!

با وجود سختیش من تونستم! پس بقیه هم که حتما از من راحت تر زایمان خواهند کرد میتونن!



وزن باران: 3350

قد: 49

دور سر: 35
نبودنِ تو فقط نبودن تو نیست، نبودنِ خیلی چیزهاست...کلاه روی سرمان نمی ایستد! شعر نمیچسبد...پول در جیب مان دوام نمی آورد! نمک از نان رفته!!! خنکی از آب.......ما بی تو فقیر شده ایم مادر💔
7بهمن1389 بیمارستان رسالت دکتر اکبر فاضلی
قد52وزن3/750
من همیشه از اتاق عمل وحشت داشتم هفته 35 تکون های نینی کم شده بود رفتم سونو فیزیکال که همه چی عالی بود ذکی گفت 12 بهمن بیا اما نینی رو عصب لگنم افتاده بود منم نمیتونستم پام رو تکون بدم 1شنبه رفتیم دکتر که بگم مسکن بده گفت 5 شنبه بیا برای زایمان منم رنگ و روم پرید گفتم من نمیام دکی گفت حالا 5 شنبه(7)چه فرقی با سه شنبه (12)داره منم یهو گریم گرفت که من نمیام شوهرم هم یواشکی به دکتر اشاره میکرد که خوبه خلاصه تو راه کلی باهاش دعوا کرم که من نمیام من میترسم خلاصه همرو خبر کرد که باهام حرف بزنن منو راضی کنن منم میدونستم که اخرش باید برم نمیشه کاریش کرد سعی کردم بهش فکر نکنم چهارشنبه مامانم ومامان و خواهر شوهرم اومدن کارام رو کردن و تا صبح بیدار بودیم من باید 5 صبح تو بیمارستان میبودم ساعت 4/5راه افتادیم منم اینقدر استرس داشتم اصلا صدام در نمیومد رسیدیم بیمارستان رفتیم پذیرش خانومه پرسید نینی دختره یا پسر گفتم پسر از اون زیر یه بسته ابی(لباس و پتو)در اورد تا بهم داد نیشم باز شد انگار به تنها چیزی که فکر نکرده بودم این بود که نینیم داشت میومد تازه بعد از چند سال انتظار
تا رفتم بالا منو بردن اتاق زایمان انژیو زدن و خدا روشکر دکترم با سوند مخالفه بعد یه خانومی اومد ببینه درست اصلاح کردم یا نه ساعت شده بود 6/5که دکی اومد معاینه کرد شکممو ورفت لباس بپوشه یه زایو دیگه هم زودتر از من اومده بود منم هی گیر داده بودم به شوهرم بگید دوربینو بده اونها هم میگفتن وقتش که شد خودمون میگیریم این قضیه دوربین 7یا8بار تکرارشد اولی رو بردن تا بره هم سرمون گرم حرف زدن بود تا اونو بردن من یادم افتاد که بعد نوبت منه دوباره گریه شروع شد گفتم زنگ بزنید دکتر کارش دارم با گریه بهش گفتم من میترسم و دارم میرم گفت باشه صبر کن وضعیت بچرو ببینم بعد برو منم با همون لباس اتاق عمل رفتم بیرون پیش شوهرم دیدم بیرون چه خبره مامانم و شوهرم دارن های های گریه میکنن دیگه منو میگید نشستم گفتم من نمیرم ساعت 7/15 پرستارها اومدن گفتن بیا نینی که الان به دنیا اومد رو ببینمنم گریه که نمیخوام ساعت 7/5 دکتر اومد بیرون اومد دم در صدام کرد منم گفتم نمیام همه هم گریه میکردن دعواشون کرد که چرا استرس اینو بیشتر میکنید کلی قربون صدقه من رفت که بیا کارت دارم منم رفتم تو کلی حرف زد که فکر بچت باش براش این کارا ضرر داره و....... منم گفتم به شرطی میام که بیرون بیهوشم کنید گفت باشه این مریض سفارشیه بیرون بیهوشش کنید خلاصه منو نشوندن رو صندلی و بردن............راستی بازم تو اون حال سراغ دوربین رو میگرفتم
رفتم تو یه اتاق معمولی دکتر هم از بیرون داد میزد اینو بیهوش کنید بعد ببرید تو اتاق عمل خلاصه 60نفر ریختن بالا سرم و خودشون رو معرفی میکردن دکی بیهوشی تکنسین اتاق عمل و ........همه هم هی شوخی میکردن و سر به سرم میذاشتن دکتر بیهوشی اومد بالا سرم و گفت دکتر خیلی سفارشتو کرده یکی هم داشت شکمم رو میشست گفتم اگر وسطش بهوش بیام چی میشه گفت اصلا امکان نداره شنیده بودم یه امپول میزنن به دستت میسوزی و بیهوش میشی یه ماسک گذاشت رو صورتم گفت نفس عمیق بکش منم داشتم میگفتم منو تو اتاق عمل نبریدها همین جا بیهوشم .........................هیجی نفهمیدم نه امپول نه سوزش هیچی
اولین چیزی که یادم میا دشوهرم دستمو گرفته بود صدام میکرد ارتین خیلی نازه سفید تپل منم میگفتم من کجام واقعا هیچی یادم نمیومد دفعه دوم تو اتافم بودم میخوای ارتینو ببینی منم میگفتم نه اصلا هیچ دردی نداشتم راستی ارتین ساعت8و7 دقیقه به ئنیا اومد ساعت 11/5یه پرستار اومد گفت میای پایین راه بری منم زود با ترس و لرز اومدم رفتم دستشویی پایین اومدم یکمی درد داشت دیگه از دو ساعت بعد همش تو بخش راه میرفتم بگو و بخند اصلا اصلا درد هم نداشتم البته پمپ درد بهم وصل بود خلاصه این که کلی پشیمون شدم که همرو اذیت کردم اصلا نترسید خیلی راحته هیچ دردی هم حس نمیکنید الان اگر صدتا هم بزایم نمیترسم حالا بقیه چیز ها
اخر فیلمی که گرفتن اصلا خوب نیست اولش بهم میگه سلام اسم نینی چیه اخرین حرفهاتو بهش بگو منم با گریه میگم من نمیخوام با من حرف نزن من میترسممممممممممم
بعدا تو فیلم دیدم همون جا که منو برده بودن اتاق عمل بود برا همین همه میخندیدن اصلا من تو یه اتاق دیگه نبودم
خیلی ناراحتم که اصلا یادم نیست کی اولین بار پسرمو دیدم وچه حسی داشتم
اخرش اینکه اون روز بهترین روز زندگیمون شد تمام اون روز هم پسرم بغلم بود حتی شب موقع خواب
اگر زیاد با جزییات توضیح دادم برا این بود که شماها نترسید مثل من اعصاب خودتون و بقیرو بهم نریزید اگر سوالی داشتین بپرسید
کولی ترین و ترسو ترین ادم دنیا

فقط 21 هفته به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
بارداری با همه دشواری و لذت هاش به پایانش می رسید و من ناباور و گیج روزهای آخر رو میگذروندم . روزهای آخر به جز ویار ابتدای بارداری سخت ترین دوره بارداریم بود . شبها تا صبح معده ام خیلی آزارم میداد و حالت تهوع و بلند شدن و نشستن برای غلت زدن با هیکل سنگینم که 20 کیلویی اضافه کرده بودم و ... ، اما این راه پر فراز و نشیب به پایان رسید و زندگی ای که در من جریان داشت خودش رو برای ورود به این دنیا آماده می کرد .

همه خوشحال و هیجان زده و منتظر برای زایمانم اما من احساس عجیبی داشتم و انگار به پسرم در بطن خودم وابستگی عجیبی پیدا کرده بودم و تصور به دنیا آمدنش ته دلم رو خالی میکرد . احساسی که الان بهش می خندم و باورم نمیشه که دوست داشتم پسرم همونجا بمونه چون بعد از به دنیا اومدنش هر لحظه برام شیرین و خاطره است و با اینکه دوران بارداریم رو خیلی دوست داشتم اما در آغوش کشیدن پسرم و دیدن خنده ها و شیرین بازی ها و حتی گریه هاش یه چیز دیگست !

روزهای آخر خیلی حساس شده بودم و هر لحظه هوای گریه داشتم و حتی روز قبل از عملم واسه پذیرش رفتم بیمارستان نتونستم جلو اشک هامو بگیرم و وقتی به خاله ها و زندایی ها و عمه و فامیل های خودم و شوهرم به رسم ادب تلفن زدم اشک همه رو در آوردم .

خلاصه رسید شب قبل از زایمانم و شب آخر خونه مامانم پر از مهمون بود و من روی پا بند نبودم و حال عجیبی داشتم و متاسفانه سرمای سختی هم خورده بودم ، خواهرم هم به دلیل مه شدیدی که بوشهر چند روز بود گرفتارش بود و پرواز ها کنسل میشدند از تهران به شیراز اومده بود و زمینی تا بوشهر و ساعت 11 شب رسید و بعد از رسیدنش چند تا عکس هم یادگاری از آخرین ساعت های بارداری گرفتیم و دوباره و دوباره ساک های وسائل نوزادم رو چک کردیم ، پسر گلم که برهنه به دنیا می اومد و ما می پوشوندیمش .

شب آخر تا صبح سوختم در تب که معلوم نبود از استرس بود یا سرماخوردگی و حتی یک لحظه نخوابیدم و دیگه میدونستم که به جای بیهوشی حتما به خاطر تبم بی حس میشم . ساعت 5 هم پاشدم و تا ساعت 6 به همراه همسرم که خیلی شوخ و شنگ بود و سعی میکرد استرسش رو از من پنهان کنه و مامان و خواهرم راه افتادیم به سمت بیمارستان . چه حالی داشتم رو باور کنید حتی خودم هم نمیدونم ، شاید بهترین اسمی که بشه روش گذاشت گیج و منگه ، خیلی خیلی ساعت های حساسی بود و اصلا حتی نمیتونستم به چند ساعت بعدش فکر کنم ، به اینکه چیزی نمونده پسرم رو ببینم ، فقط زیر لب می گفتم : مامان لحظه دیدار نزدیک است ...

توی بیمارستان اجازه دادن که مامانم با من بیاد به عنوان همراه و همسرم برای حمل وسائل نوزاد و خواهرم موند پایین . جلو در بخش زنان و زایمان با همسرم خیلی شتاب زده خداحافظی کردم و اصلا طاقت حتی نگاه کردن بهش نداشتم چون میدونستم اونم خیلی هیجان زده ست . اتاق خصوصی رو که از قبل رزرو کرده بودیم تحویل گرفتیم و من گان پوشیدم و بهم سرم زدن ، زیاد منتظر نشدم چون آشنایی که در بیمارستان داشتیم و خیلی به من لطف کرد "خانم بهرامی" اومد صدام کرد و گفت باید بری اتاق عمل ......وای .......چه لحظاتی بود ......

جلو درب ورودی سالن انتظار اتاق عمل نا امید از اینکه علی رو ندیدم و خواهری که این همه راه با زحمت خودشو به ما رسوند با مامانم خداحافظی کردم ، با مادری که الان قدر لحظه لحظه زحماتی رو که برام کشیده رو میدونم و اون لحظه میدونستم که اون چه حالی داره و اون هم این لحظات رو سپری کرده ، مامانم گفت منتظر باشم الان علی میاد .

من در حالیگه گان آبی رنگ به تنم بود و شنل سبز هم تنم و سرم به دست با شکمی بر آمده حساس ترین لحظه های عمرم رو میگذروندم و سخت ترین انتظار رو واسه دیدن همسرم . اما عجیب اینکه حتی یک قطره اشک هم نریختم و شاید حتی گریه رو هم فراموش کرده بودم .

همسرم بالاخره اومد و پرستار ها اجازه دادن که تا درب ورودی برم و ببینمش ، برادر شوهر و خواهر شوهر مهربونم هم بودن و استرس و رنگ پریدگی در چهره همه کاملا مشخص بود اما خواهرم و مادر شوهرم نبودن که گویا مادر شوهرم رفته بود دنبال خواهرم . برای هر دو خانواده روز و ساعت های حساسی بود چون پسر من نوه اول در هر دو خانواده ست .

دیری نگذشت که فرستادن دنبالم و رفتم به اتاقی که اولین مکانی بود که پسرم به چشم دید البته اگر چشمای نازش رو باز کرده باشه در اولین دقایق زندگی زمینی اش . خیلی شجاع شده بودم و خیلی محکم ، البته بر خلاف ظاهرم هیچ وقت سوسول نبودم اما انگار مادر شدن بهم نیروی جدیدی داده بود چون ریلکس تر از چیزی بودم که از خودم انتظار داشتم . دیدن دکتر مهربونم جس خوبی رو به من داد و سوند هم راحت تر از چیزی بود که وصفش رو شنیده بودم .متخصص بیهوشی اومد و چون درباره سرما خوردگی ام بهش گفتم گفت که منو بی حس می کنن و به من گفتن بشینم و دستهامو بزارم رو زانوهام و سرنگ رو فرو کرد در کمرم ... خیلی درد داشت و ورود دارو رو به کمرم کامل حس کردم و دوباره و دوباره اما بی فایده بود و بدن من نسبت به داروی بی حسی واکنشی نشون نداد و خیلی خیلی درد داشت و تجربه بدی بود و اگر کسی بگه که درد نداره شاید چون سریع بیحسی عمل میکنه درد رو حس نمیکنن. من قبلا شنیده بودم که بعضی ها بی حس نمیشن و باور نمیکردم که برای خودم پیش بیاد .

تمام مدتی که در اتاق عمل به هوش بودم که شاید 5 دقیقه هم نشد صلوات میفرستادم و دعا می کردم که پسرم سالم باشه و ذات خوبی داشته باشه و عاقبت به خیر بشه و واسه زندگی مون دعا می کردم و یکی از عزیز ترین کسانم . بلافاصله بعد از اینکه بی حسی که با 3 نوع داروی مختلف امتحان کردن و نتیجه نداد دکتر بیهوشی برای من توضیح می داد که من روزانه ده ها نفر رو بی حس و بیهوش می کنم و من فقط ازش تشکر کردم و دکتر خودم با نگرانی به من نگاه می کرد و برام ناراحت شده بود ، سریعا گفتند که چاره ای نیست و بیهوشی و من با تحمل درد فراوان رسیدم به نقطه اول ، همون چیزی که خودم از اول می خواستم ، بیهوشی و بی خبری ...

نفهمیدم کی و چطور داروی بیهوشی رو به من زدند و اما فهمیدم که دارم از هوش میرم و در یک لحظه کوتاه دعا کردم و به ساعت نگاه کردم 8.25 ( هشت و بیست و پنج دقیق صبح ) و آرام از هوش رفتم ...
پس از 9 ماه انتظار زیبا آراد قدم های نازنینشو به روی چشم های منتظر ما گذاشت و به معنای واقعی کلمه شد همه زندگی ما ...

دوست خانوادگی مان همسرم رو صدا می کنه و با خودش می بره به سالن ورودی اتاق عمل و اونجا یک گهواره بوده که پسر تازه متولد شده ما توش خواب بوده . همسرم بعدا به من گفت که با دیدن پسرش پا سست می کنه و به چشمش دوست داشتنی ترین نوزادی بوده که تصورش رو می کرده ، پسری با صورت گرد ، موهای پر و مشکی ، پوست روشن و لب قرمز . از آرادمون عکس می گیره و جویای حال من میشه و بر می گرده .

من که بیهوش بودم اما خانواده ام میگن که آراد ساعت 8.40 به دنیا اومده

پس از چند دقیقه ای خانم بهرامی گهواره آراد کوجولوی ما رو میاره بیرون و مامان ، خواهرم و همسرم با آراد تا بخش زنان و زایمان می رن و همسرم بر میگرده درب اتاق عمل . خانمی لباس تن آراد میکنه و مامان و خواهرم هم پیشش بودن و با چشم هایی خیس از اشک شادی گرفتار گرفتن فیلم و عکس بودن از آراد و با آراد .

اولین چیزی که یادم میاد از به هوش آومدن احساس درد بسیار شدیدی بود که توی تمام وجودم پیچیده بود و با التماس مسکن می خواستم ، انگار هی به هوش میومدم و هی میرفتم و متوجه زمان نمیشدم . اصلا نمیدونستم کجا هستم و چرا !!! در برزخ زمان اسیر بودم و الان حتی به یاد نمیارم که به جز من بیمار دیگری هم اونجا بود یا نه .

نمیدونم چقدر گذشته بود چون دیگه خوب به یاد دارم که خانم بهرامی رو بالا سر خودم دیدم و با لبخند به من گفت " یه پسر خوشگل گیرت اومده ، پسرت خیلی نازه ، 3.5 کیلوئه " و من چنان غرق لذت شدم که حتی فراموش کردم بپرسم سالمه !!!!!!!!

خانم بهرامی کمکم کرد و من با درد فراوان خودم رو از تختی به تخت دیگه کشوندم و منو از ریکاوری بردند بیرون که یه لحظه خواهرم و همسرم رو بالا سرم دیدم ، باور نمی کردم ... انگار من رفته... و ... برگشته بودم ... انگار یکبار دیگه به من شانس زندگی داده بودند به خاطر پسرم .

دیدن خواهر و همسرم حس خیلی خیلی شیرینی بود و من رو انگار دوباره به دنیا گره زد و شنیدن حرفاشون از پسر تازه واردم مثل رویا بود . دیدن علی برام بسیار لذت بخش و دلگرم کننده بود و به من انرژی داد و توان برای آغاز این راهی که باید با هم سپری کنیم ، راهی که در اون همه چیز جدید است و هیچ چیز عین قبل نیست و صد البته خاص و شیرین ...

اولین دیدار با آرادم رو واضح به یاد ندارم و فقط همهمه و رفت و آمد خاله و زندایی هامو یادمه و مادر شوهر و خواهر شوهرم ولی خیلی محو یادمه که بعد از اینکه دوباره توی اتاق خودم تختم رو به کمک خانم بهرامی عوض کردم مامانم با گهواره آراد اومدن به اتاق و خانم بهرامی پسر آبی پوشم رو نشونم داد و اما پس از رفتن همه و تنها شدن من با مامان و پسرم دیگه همه چیز رو به یاد دارم .

اولین شیر دادن به نوزاد گرسنه ام یکی از لحظات خاصی بود که اون حس شیرین رو هرگز فراموش نمی کنم

چیزی به ساعت 3 نمونده بود که مامانم سرهمی که واسه ساعت ملاقات پسرم آماده کرده بودم رو به تن پسرم کرد و من هم در همون حالت خوابیده آرایش کاملی کردم و چهره پف کرده و رنگ پریده ام رو رنگ دادم و آروم آروم همه اومدن و اتاق پر شد از گل و شیرینی و فامیل خودم و شوهرم و دوست خودم و دوست های شوهرم ، به طوریکه اصلا نمی دونستم با کی صحبت کنم و به کی جواب بدم و همه جمع شده بودن به دور گهواره آراد که خواب بود و بی خبر از جمعیت دور و برش .

ساعت 12 شب بود که من به کمک پرستار از تخت با تحمل درد پایین اومدم و راه رفتم و با اینکه خیلی سخت بود اما زود دست نکشیدم و تا می تونستم لنگ لنگان می رفتم و می اومدم . شب تا صبح از بخش صدای گریه نوزاد می اومد و یکی آروم می شد و دیگری گریه می کرد و من ذوق زده که چه پسر آرومی دارم چون با اینکه تقریبا نیمی از طول شب رو شیر می خواست اما گریه خیلی ملایم و ملوسی داشت و میشه گفت ناله می کرد و آروم و صبور بود که البته گویا هنوز متوجه نشده بود که به دنیا اومده و از شب بعد تا دو ماه و چند روز بعد حتی یک شب برایمان خواب نگذاشت .

همون شب تا صبح باران سیل آسا و تگرگ بود و من می ترسیدم پسرم از صدای رعد و برق های بی نظیر بوشهر بترسه که اصلا اینطور نشد . من خیلی باران و رعد و برق های اینجا رو دوست دارم و خدا اون شب به من هدیه داد و تا خود صبح آسمون بارید .

این هم اولین روز ورود آراد و 0 روزگی اش
2738
سلام من خاطره زایمانم را بعداز 6ماه ونیم مینویسم ولی هنوزهم برام تازه ی تازهست واقعا احساس میکنم که همین دیروز اتفاق افتاده :
شنبه بعدازظهر که رفتم دکتر گفت 2تاروغن کرچک بگیر یکی شو 3شنبه ویکی ش رو هم جمعه شب بخور اگه درد نداشتی که شنبه صبح بیا سزارین باز این کلمه رو که شنیدم حالم بد شد من نه ماه تموم ورزش کردم وهمه چی رو مراعات کردم تا بتونم طبیعی زایمان کنم ولی هیچی نگفتم وهمه چی رو به خدا سپردم
سه شنبه صبح بعداز اینکه صبحانه خوردیم ومن تدارکات نهار را چیدم همسری گفت بیا برویم پیاده روی اخه ما هرشب داشتیم میرفتیم پارک جلوی خونه برای پیاده روی منم بدم نیومد یکبار هم صبح برم یک ساعتی تو پارک گشتیم واومدیم خونه بدازنهار نتونستم بخوابم تا غروب تو خونه هم کمی راه رفتم وطبق برنامه بداز نمازشب دوباره رفتیم پارک تو پارک دایم منتظر بودم یک دردی چیزی مثل چیزهایی که تو خاطرات زایمانه خونده بودم سراغم بیاد ولی هیچ خبری نبود اومدیم خونه وشام خوردیم بداز شام دستورات گیاهی خانم دکتر را مثل شبهای قبل انجام دادم دم کرده تخم شوید و بد هم گل گاوزبان وموقع خواب هم نوبت روغن کرچک رسید همسری میگفت خیلی افتضاح است وازاین حرفها ولی من به راحتی یک شیشیه رو سرکشیدم ورفتم خوابیدم
ساعتهای 11.5 بود که با دل پیچه از خواب بیدار شدم انتظارش رو هم داشتم (اثر روغن بود)چندباری به همین دلیل رفتم دستشویی بار اخر چیزی نبو د که بخواد خارج بشه و دل درد هم خوب شده بود با خیال راحت اومدم بخوابم که دل دردی مثل درد پریود سراغم اومد به خاطر درد وحس دفعی که داشتم باز رفتم دستشویی ولی درد کم نمیشد
دیگه نرفتم تو تخت وهمینطور تو حال قدم میزدم تا حدود ساعتهای 1 یا 2 بود هر چی ساعت رو نگاه میکردم انگار زمان نمیگذشت نمیدونم چرا اون همه مطلبی که خونده بودم تو ذهنم نبود شاید به خاطر دردهایی بود که داشتم فقط با خودم میگفتم که اینها دردهای کاذب انگار نمیخواستم پارسا ازم جداشه
دیگه پتو مسافرتی رو اوردم تو حال روی مبل یکم دراز بکشم که دیدم نه اصلا نمیشه اومدم قران رو اوردم سوره انشقاق رو برای بار صدم شاید وسوره مریم رو خوندم تو همین حین بود که فاصله درد ها رو اندازه گرفتم وای هر 5 دقیقه یک درد میاومد ومیرفت دیگه داشت باورم میشد که لحظه های اخری که پارسا فقط برای خودمه
آخر شب که باهمسری صحبت میکردیم گفتم شاید این شب آخر دونفری بودنمان بد از 10 سال باشدا اما بازهم شوخی گرفته بودیم
وقتی دیدم زمان دردها منظم شده رفتم حمام دوش گرفتماب گرم خیلی دردهامو کم کرد واومدم بیرون خواستم موهام رو سشوار بکشم که همسری بیدار شد وترسید اخه شب بهش گفتم که اگر موقعش برسد من حتما دوش میگیرم بد میریم بیمارستان حالا هی میگفت پس بریم دیگه منم گفتم نه بذار نمازم رو بخونم بد بریم الان بریم تا صبح کاری نمیکنن منم نمازم میمونه حالا اون شب سر باتری ماشین رو به خاطر دزد گیرش که ایراد داشت برداشته بودیم من بهش گفتم فقط برو اونو درست کن که معطل نشیم تا رفت لباس بپوشه یک دفعه حالت تهوع بهم دست داداومدم برم دستشویی که دیدم یک فشاری هم داره وارد میشه رفتم رو توالت فرنگی که یک لکه خون دیدم خیلی ترسیدم وشوشو رو صداش کردم که باید همین الان بریم منم لباسهام رو پوشیدم واماده شدیم بریم که مامان شوشو هم فهمید و باهامون اومد دیگه دردها امانم رو بریده بودند به هر سختی که بود اومدم پایین وسوار ماشین شدم تا رسیدیم بیمارستان بهمن خدا رو شکر زیاد تو راه نبودیم 15 دقیقهای رسیدیم از در اورژانس رفتیم تو من که همه مراحل رو تو کلاس بارداری از حفظ کرده بودم اون روزهای اخر هی تکرار میکردم سریع رفتم بخش زایمان ودر زدم یک ماما اود در رو باز کرد وگفت چی کارداری میخئاستم بگم اومدم حالت رو بپرسم خوب اومدم بزام دیگه!!!!!
پرسید مریض کدوم دکتری گفتم دکتر لباف بدهم گفت کفشو لباسهات رو در بیار و گان بپوش یک ساک قرمز دادند و من همه چی رو تو اون گذاشتم بد اومد معاینه کرد وگفت باشه الان زنگ میزنم دکتر من گفتم مگه چقدر مونده گفت بچه ات دارد میاد هر چی گفتم دهانه رحمم چقدر باز شده گفت چی کار داری کمک بهیار رو فرستاد تا شیو کنه که گفتم خودم انجام دادم گفت نه باید خودم اینکار رو بکنم گاهی هم اقات تلخی میکرد که چرا پاهات رو جمع میکنی منم گفتم آخه درد دارم کارش که تموم شد ساعت 5:45بود که بهم سرم وصل کردن از وسایلم فقط موبایلم همراهم بود که به شوشو زنگ زدم گفتم به مامانم زنگ بزنه و اینکه باز هم سوره انشقاق رو بخونم ماماهه اومد گفت باید کیسه ابت رو بزنم وبا یک وسیله بلند وتیز اینکار رو کرد و گفت چقدر کیسه ات بزرگه وسیل اب بود که احساس کردم وگفت اگه میخوای بری دستشویی میتونی هنوز درد ها ادامه داشت فقط گفت زور نزن بعد که دوباره اومد گفت به دکتر زنگ زدم گفته نمازم رو بخونم میام وبه کمک بهیار گفت دیگه نمیخواد ببریش اتاق درد و یکدفعه ببرش تو اتاق زایمان هنوز هم باور نمیشد پسرکم داشت میومد
اتاق زایمان هم برام اشنا بود (تور زایمانی که رفته بودم خیلی بهم کمک کرد)گفت برو روی تخت دراز بکش وسرم رو وصل کرد ومن هنوز توی این فکر بودم که سخترین دردها درد زایمانه یک مامای دیگه که فکر کنم سوپر وایزر بخش بود را تازه از خوب بیدار کرده بودند خیلی خانم مهربونی بود اومد معاینه کرد وگفت من سربچه ات رو دارم میبینم اگه همراهی کنی زود تموم میشه من فکر کردم داره به من دلداری میده اخه من از ساعت 6 اومده بودم رو تخت زایمان و اون موقع ساعت 7 بود وبا چیزهایی که قبلا خونده بودم گفتم حالا حالاها مونده اون اخرشهام یک چندتا داد زدم وگفتم تور خدا سزارینم کنید مامای اولی گفت سزارین .....فکر میکنی چند نفر به راحتی تو زایمان میکنند ومدام میگفت مدفوع کن وزور بزن ومن هم که خیالم راحت بود چیزی تو شکمم نیست (روغن کرچک بدادم رسید) دیگه شروع کردم با تمرکز تمام تنفسهایی که یاد گرفته بودم تو استخر انجام میدادم دکتر ساعت 7 اومد ومعاینه کرد وگفت چیزی نمونده من برم بالا مریضهامو ویزیت کتنم میام وموقع رفتن گفت خیلی دعا کن منم یاد خوابم افتادم که دکتر همینطوری بهم میگفت التماس دعا دوباره ساعت 7:30اومد شروع کرد سوره نصر رو خوندن ویک دعایی که گفت بامن تکرار کن تا اونجایی که تونستم باهش خوندم و بعد کمی باهام صحبت کرد که چیکاریه محل کارت کجاست واز خانوادهاش میگفت وخلاصه منوسر گرم میکرد وگفت یک گیر اساسی هست اگه یک زور خوب بزنی دیگه تموم میشه منم یک زور از اونهایی که یاد گرفته بودم زدم و گفت بیا این بچه ات ساعتو نگاه کردم 7:50 باورم نمیشد پسر قشنگم به دنیا اومد مثل برف سفید بود خیلی هم تمیز بودش ماما کمی بچه ام رو پاک کرد و اوردش لپش رو روی صورتم گذاشت گفت بیا بهش شیر بده ومن هم اینکار رو کردم وباهاش حرف زدم بچه ام خیلی گرسنه بود و میخواست شیر بخوره
خانم دکتر براش اذان گفت و کامش رو با تربت امام حسین برداشت ومن انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده هیچ دردی نبود راحت دراز کشیده بودم و پسرم رو نگاه میکردم بعدش هم یک زور دیگه وجفت اومد بیرون و بعدش بخیه و جراحی زیبایی
بعد لباس زیر اوردند وپوشیدم ورفتم اتاق استراحت کمی لرز کرده بودم ساعت 8.5 همسری اومد پیشم و پارسا رو هم اوردند پیشمون دیگه واقعا 3 نفر شده بودیم بعد از 10 سال انتظار
خیلی قشنگ بود تا اوردنش بهش شیر دادم و او هم قلپ قلپ میخورد وبه این ترتیب پارسای من 89/11/13 ساعت 7:50 با وزن 3.750 وقد 50.5 در بیمارستان بهمن به دنیا اومد و چشم من را روشن کرد
ببخشید که خیلی طولانی شد همه اینها برای من تو خاطراتی که خونده بودم مهم بودم منم نوشنم شاید برای بقیه هم مفید باشه
سلام . از زایمانم یک سالی می گذره ولی گفتم بد نیست خاطرشو اینجا بذارم.
بیمارستان عرفان، دکتر نفیسه کاشانی زاده. قرار بود طبیعی باشه که نشد و سزارین شدم. 4 آبان 1389

دوستای گلم سلام
کیانا سه شنبه ساعت 40 دقیقه بامداد به دنیا اومد. قرار بود طبیعی بیاد ولی آخرش نشد . من از یکشنبه شب دردام با فاصله نیم ساعت شروع شدن ولی فکر نمی کردم دردای زایمان باشه تا اینکه صبح دوشنبه به 7 دقیقه یک بار رسید. با مامان و شوشو رفتیم بیمارستان عرفان. بعد از معاینه گفت دهانه دو سهسانتی باز شده و بستری شدم. نزدیکای ظهر دردام 5 دقیقه یک بار شده بود ولی روندش خیلی کند پیش میرفت تعجب کرده بودم. ساعت 1 حس کردم دردام داره کم میشه!!!!! فاصله ها زیاد شدن!!!!! دکترم خانم کاشانی زاده 1.30 اومد و با دیدن انقباضها و معاینه گفت باید سزارین شی. شرایط طبیعی خوب پیش نمیره. منم که اصلا سزارین نمی خواستم به دکتر و ماما و ... بدبین شده بودم که می خوان به سزارین ترغیبم کنن و خواهش کردم صبر کنیم . دکترم که دید حتما طبیعی می خوام گفت صبر می کنه تا ببینه انقباضها بر می گردن یا نه.
ساعت 4 بعد از ظهر انقباضها برگشتن و تا 8 و 9 شب دوباره 5 دقیقه یک بار شدن. شدتشون هم بیشتر از قبل بود. دکترم واسه سومین بار اومد و بعد از معاینه گفت سر بچه کج اومده توی لگن و اگه صاف نشه نمیشه... دیگه داشتم دیوونه می شدم اعصابم خیلی ریخته بود به هم. دلم می خواست بشینم کف اتاق و زار زار گریه کنم.... خلاصه گفتم نمیشه صبر کنیم شاید صاف بشه. دکترم قبول کرد ولی گفت دیگه اپیدورالت نمی کنم. منم اصلا آمادگی طبیعی کامل رو نداشتم و خودمو واسه اپیدورال آماده کرده بودم اول چیزی نگفتم ولی بعد که دکتر رفت یهو دیوونه شدم و رفتم به ماما گفتم زنگ بزن دکتر و بگو من حتما اپیدورال می خوام. اونقدر عصبی شده بودم که به همه بدبین بودم همه شوشو و مامان!!!! احساس کلافگی شدیدی می کردم دلم می خواست با یکی حرف بزنم ولی کسی نبود. ماما نمی ذاشت شوشو بیاد پیشم با اینکه بلوک زایمان خالی بود نمی دونم چرا اینقدر بدجنسی می کرد!!! خلاصه زنگیدم مامان اینا که بیان دم در. رفتم در بلوک زایمان و باهاشون حرف زدم گیر دادم یا به دکتر بگید اپیدورالم کنه یا بریم یه بیمارستان دیگه!!!!! اون طفلی ها هم داشتن دیوونه می شدن از نگرانی و بهونه گیریهای من. این وسط ماما هی می اومد رو اعصابم که تموم شد حرفات ؟ بیا تو و ... تو این حین ساعت 11.30 بود و دکترم یهو اومد تو بلوک. من و خانواده رو دید و گفت برم تو اتاق تا وضعیتم رو ببینه. هنوز سر بچه صاف نشده بود. کیسه آب رو پاره کرد تا مطمئن شه نی نی مدفوع نکرده و امکان صاف شدن سرشو بسنجه. قول داد اگه امکان طبیعی رو داشته باشم اپیدورالم هم کنه .خلاصه اینکه با اینکه مدفوع نکرده بود اما کیسه آب تقریبا آبی نداشت و جایی واسه سر بچه باز نشد. خیلی سعی کرد ولی آخرش گفت نمیشه وضعیتت خوب نیست و ممکنه واسه بچه با این طرز قرار گرفتن خطر داشته باشه. آخه انقباضها باعث شده بود بچه برگرده بالا و بخوره به قفسه سینه ام ! چون به خاطر کج بودن نمی تونست بره پایین گفت باید سریع سزارین شی. خلاصه اینکه خیلی افسوس خوردم و ناراحت بودم دلم می خواست گریه کنم ولی دیگه نمی شد ریسک کرد. حتما صلاح من و نی نی این بود. شوشو و مامان ازم خداحافظی کردن و فیلم گرفتن و من روونه اتاق عمل شدم. به متخصص بیهوشی گفتمن اسپاینالم کنه. دردام واقعا تو این 20 دقیقه که کیسه آبمو پاره کرده بودن شدید بود و تحملش سخت... یه آمپول زدن توی سرمم و دیگه چیزی نفهمیدم و یهو یکی صدام کرد و گفت اینم بچه ات. ساعت 40 دقیقه بامداد به دنیا اومده بود. به زور یه بچه کوچولو دیدم که داشتن میبردنش. دلم می خواست واضح تر می دیدمش ولی گیج بودم. دکترم داشت بخیه می زد و بعد از 5 دقیقه ای عمل تموم شد. دکترم مثل همیشه مهربون و آروم بود و باهام خداحافظی کرد. رفتم ریکاوری و بعد از ربع ساعت حس هر دو پاهام برگشت و رفتم بخش. وای خداااااااااااااااااااا مامان و کیانا اونجا بودن.... تا دیدمشون خیلی خوشحال شدم. شوشو رفته بود پژوهشکده رویان و نبود ولی همینکه بچه رو سالم دیدم همه چی یادم رفت. ساعت 1.40 بود....
من از طرفداران پر و پا قرص زایمان طبیعی بودم که به لطف خدا تونستم با زایمان طبیعی دختر گلمو به دنیا بیارم هفته پیش 7 دی اینم خاطره زایمانم :
سه شنبه 6 دی که از خواب پا شدم یک کم بی حال بودم و پارمیس خانوم هم تا ساعت 2 نصفه شب کوبیده بود خواب بود ولی از ساعت 10 صبح به اینور دیگه نگران شدم به خاطر اینکه اصلا تکون نمیخورد تا ظهر صبر کردم گفتم شاید خواب باشه ناهار خوردم و به پهلوی چپم خوابیدم ولی انگار نه انگار هیچ خبری از تکون خانوم نبود بعد از ظهر هم وقت دکتر داشتم ساعت 3 بعد از ظهر مامانم برام شربت عسل و زعفرون درست کرد 2 تا لیوان بزرگ خوردم 4 5 تا خرما هم روش ولی هیچ خبری از تکون نی نی نبود دیگه ساعت 4 رفتم بیمارستان و ساعت 5 وقت دکتر داشتم
رفتم تو ماماها معاینه کردن و گفتن چون که 40 هفته و 2 روز هستی باید هر 3 روز یک بار نوار قلب نی نی رو بگیریم
رفتم خوابیدم و نوار قلب پارمیس رو گرفتن البته قبلش گفت یه آبمیوه شیرین بخورم منم خوردم و بعد نوار قلب که حاضر شد از ماما پرسیدم سر بالا جواب داد و گفت که باید تکرار بشه به دکتر کرم نیا نشون داد دکتر نگران شد و گفت که اصلا نوار قلبش خوب نیست باید تحت نظر باشی و تا صبح چک بشی و فردا صبح هم برات آمپول فشار میزنم که اگه بتونی طبیعی اگر نه که حتما سزارین کنی و به دنیا بیاد که دیر نشه که خطرناکه

منم از یک طرف خیلی نگران پارمیس بودم که چرا ضربان قلبش کمه و از طرف دیگه خوشحال که بالاخره فردا به هر ترتیبی هست میاد تو بغلم
خلاصه به همسری گفتم و دکتر دستور بستری توی بخش زایمان رو برام نوشت و کارای بستری رو کردمو مامانمو شوهرمو با هزار زحمت فرستادم خونه که هم وسایل پارمیس رو بردارن و هم اینکه برن شام بخورن آخر شب هم یه سری وسیله برای من بیارن و بیان خلاصه جای این که من گریه کنم اون دوتا گریه میکردن
رفتم توی بخش زایمان که توی اتاق درد که یه اتاق 4 تخت بود خوابیدم و دستگاه نوار قلب رو به شکمم وصل کردن و مدام ضربان قلب نی نی رو تا صبح چک کردن یه ماما هم میومد بالای سرم و هر نیم ساعت یک بار وضعیتمو چک میکرد و تقریبا تا صبح بیدار بودم و به خاطر نوار قلب باید طاقباز میخوابیدم که وحشتناک بود از کمر درد داشتم میمردم از این لحاظ خیلی اذیت شدم ولی خیلی که درد زیاد میشد ماما رو صدا میکردم میومد دستگاه رو باز میکرد و اجازه میداد نیم ساعت راه برم و بعد دوباره وصل میکرد دستگاه رو
در مورد غذا هم بهم گفتن که میتونم آبمیوه و چیزایی که دوست دارم رو بخورم و آخر شب هم خودشون بهم یه کاسه سوپ دادن و هیچ منعی نداشتم از لحاظ خوردن و یه چیز خیلی خیلی خوب دیگه اینکه شکم آدمو تخلیه نمیکنن با اینکه زایمان طبیعی هستش
خلاصه ساعت شد 6 صبح و ماما اومد هم نوار قلب نی نی رو چک کرد هم منو معاینه کرد و گفت که دهانه رحم 3 سانت بازه و شل شده بهم سرم زد و آمپول فشار رو زد توی سرمم و همینکه سرمم رو وصل کردن شوهرم و مامانم اومدن که رفتم دم بخش و دیدمشون و دراز کش بودم که نزدیک ساعتهای 7 و نیم بود که دردا شروع شد ولی قابل تحمل ساعت 8 صبح دکتر کرم نیا اومد بالای سرم و معاینه کرد و گفت که دهانه رحم 4 سانت باز شده رفت بالاسر یه زایمان طبیعیه دیگه ساعت شد 8:30 که دردا زیاد شده بود و دهانه رحم به 5 سانت رسیده بود که فقط راه میرفتم و میرفتم دستشویی و روی دستشویی فرنگی که مینشستم انگار دردا قابل تحمل تر میشد ولی کلا خیلی دردام زیاد بود و کم کم بی طاقت شده بودم و شروع کرده بودم به ناله کردن ماما اومد دوباره معاینه کرد گفت که دهانه رحم به 6 سانت رسیده که دیگه دردام قابل تحمل نبود خود دکتر کرم نیا اومد بالای سرم معاینم کرد که همگی با هم سورپرایز شدیم
بعد معاینه گفت که یه استخوان جلوی رحمت هست و درد زیادت مال همینه و این باعث میشه که زایمان سختی داشته باشی منم دردام خیلی زیاد شده بود طوری که با هیچ حالتی آروم نمیشدم داشتم درد میکشیدم که یهو دیدم همسری بالای سرمه نگو دردای من که زیاد شده خودشون همسرمو صدا کرده بودن که بیاد بالای سرم توی اون لحظه واقعا انگار دنیا رو بهم دادن وقتی دیدم همسرم بالای سرمه خلاصه خیلی بی طاقت شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم دکتر هم مونده بود که منو طبیعی زایمان کنه یا بفرسته برای سزارین که با همسری صحبت کردم و گفت بگو اپیدورال کنن من میخوام طبیعی زایمان کنم خلاصه دردا زیاد شده بود یه آقای دکتری اومده بود بالای سرم برای اپیدورال ولی من از زور درد نمیتونستم روی تخت بشینم که بهم آمپول رو بزنه بعد از یک ربع بالاخره با وجود تمام دردی که داشتم روی تخت نشستم و بهم آمپول رو زد و خدا رو شکر کم کم دردا آروم و شد و قابل تحمل دیگه ساعت 9 و 20 دقیقه بود که تقریبا آروم شده بود فقط انقباض داشتم.
ماما همراه شوهرم بالای سرم بود و بهم میگفت که توی طول انقباض ها فقط زور بزنم تا بچه زودتر به دنیا بیاد و گفت که دهانه رحمم 8 سانت شده و زنگ زدن که دکتر کرم نیا بیاد بالا توی اتاق عمل . شوهرمم هم کمکم کرد که با هم رفتیم توی اتاق عمل و اون لحظه سر پارمیس رو بین پاهام دقیقا احساس میکردم دیگه از ساعت 9:30 انقباض ها خیلی خیلی نزدیک شده بود و من با تمام وجودم فقط زور میزدم و دکتر خیلی ازم راضی بود اونقدر خوب که بعد از 20 دقیقه یعنی ساعت 9:50 دقیقه پارمیس خانوم قدم روی چشم من و باباش گذاشت و دنیامونو نورانی کرد
و من زیباترین صدای دنیا یعنی صدای دختر گلمو شنیدم و باباش بند نافشو برید و بردن که تمیزش کنن و دکتر شروع کرد به زدن بخیه ها
راستی در مورد برش هم اصلا اذیت نشدم و حالین نشد و درد مورد بخیه ها کلا 3 تا بخیه پوستم خورد و واژنم اصلا بخیه نخورد و خیلی راضی بودم هم خودم هم دکترم بعد از 5 دقیقه هم پارمیس رو تمیز کردن و آوردن گذاشتم روی سینم که بهترین لحظه عمرم بود عین کوره آتیش داغ بود و داشت گریه میکرد منم تا تونستم بوسش کردم و قربون صدقش رفتم بعد از اون هم شوهرم تا آخرین لحظه که توی اتاق عمل بودم پیشم بود بعد منو بردن ریکاوری و شوهرم رفت پیش مامانم اینا حدود یک ساعت هم توی ریکاوری بودم و بعدش هم رفتم توی بخش
منم بلاخره فرصت پیدا کردم که بیام و از خاطره زایمان تقریبا طبیعیم بگم. حالا میگم چرا تقریبا....

امروز دقیقا دو هفته از روزی که به طور رسمی مامان شدم میگذره. 10 روز قبل از روزی که قرار بود پسرم بیاد مامان و بابا اومدن لندن پیشمون. از فردای روزی که اومدن ما شروع کردیم به لندن گردی و حسابی هر روز میرفتیم بیرون و تا عصر بیرون بودیم. روزی 5-6 ساعت میگشتیم و منم همه جا پا به پای همه میرفتم. مخصوصا که دکترم گفته بود باید حسابی پیاده روی کنم و این بود که به نفعم شده بود اومدن مامان اینا که من تنبل رو وادار به راه رفتن کرده بود تو روزهای آخر. مامانم میگفت اصلا شبیه زنای پا به ماه نیستی. 4 روز بعد از روزی که گفته بودن نی نی اون روز به دنیا میاد قرار بود بابا برگرده ایران. برای همین خیلی نگران بودم که گل پسری دیر کنه. صبح روزی که پسرم باید میومد یعنی جمعه آخرین روز ماه دی و 20 ژانویه رفتیم شاپینگ سنتر و من از یه مغازه هندی روغن کرچک خریدم. یک فروشگاه هم رفته بودیم و خانوم صندوقدار پرسید کی روز زایمانته که گفتم امروز. کلی دعوام کرد که برو خونه و بیرون نیا و از این حرفا. خلاصه یه قاشق روغن کرچک همونجا تو خیابون خوردم و اومدیم خونه و یه قورمه سبزی عالی که با ماهیچه پخته بودیم و از صبح حسابی جا افتاده بودیم زدیم به بدن. بعد از ناهار باز هم یه قاشق روغن کرچک خوردم و به چند تا از تلفن دوستام که خبر از نی نی میگرفتن جواب دادم و بعد هم با همسری رفتیم لالا. ساعت 6 عصر از خواب بیدار شدم و حس کردم یه دردایی دارم و حالم خوب نیست ولی فکر میکردم که تلقینه و به خاطر روغن کرچکه. مامان میگفت مطمئن باش دردای زایمانه. مامان و بابا رفتن پیاده روی و منم نشستم با همسر به یادداشت کردن زمان دردها. مامان و بابا ساعت 8 اومدن و من و مامان و همسری ساعت 10 رفتیم بیمارستان. دردهام منظمتر و بیشتر شده بود. اونجا یه کم معطل شدیم تا اینکه دو تا میدوایف ( ماما) اومدن برای معاینه. ما رو بردن اتاق زایمان که یه وان بزرگ داشت با یه تخت راحت برای زایمان با یه دستشویی و یه توپ بزرگ برای اینکه روش بپری برای باز شدن دهانه رحم. یکی از میدوایف ها سن بالاتر بود و اون یکی که اسمش شارلوت بود دانشجو بود. خلاصه من معاینه شدم گفتن که دهانه رحمم یک سانت باز شده و باید برگردم خونه. و دردام که بیشتر شد برگردم بیمارستان. توی راه برگشت تو ماشین دردام بیشتر شد رسیدم خونه و فقط رفتم سمت حموم و توی وان خوابیدم. دردهام بیشتر و بیشتر شده بود و سعی میکردم با نفس کشیدن آروم کنم خودم رو. دیگه یه جایی رسید که نمیتونستم تحمل کنم. اومدم بیرون و به میدوایفم زنگ زدم و گفتم میخوام اپیدورال بشم و خیلی دردام زیاده. گفت همین الان بیا بیمارستان. ساعت 2 با همسرم رفتیم بیمارستان. دیگه اصلا نمیتونستم بشینم از درد. راه میرفتم و درد میکشیدم. تا ساعت 3 معاینه شدم و گفتن فقط یه سانت دیگه باز شده و برای اپیدورال باید تا 4 سانت دهانه رحمت باز بشه. منم خیلی درد داشتم و از درد گریه میکردم و گفتم پس یه مسکن دیگه ای بزنین به من که دارم میمیرم. خلاصه یه مسکنی زدن به رون پام و به همسری هم گفتن بره خونه و من رو هم بردن بخش. توی یه اتاقی که 5 نفر خانوم خواب بودن. هیچ وقت اون شب رو فراموش نمیکنم. یه حال عجیبی بودم بعد از تزریق مسکن. دردها رو میفهمیدم داد و بیداد هم میکردم ولی انگار توی این دنیا نبودم. با داد و بیداد هام یکی دوبار پرستارا میومدن بهم سر میزدن ولی معاینه نمیکردن و میگفتن باید تحمل کنی. منم بین دردام که یکی دو دقیقه بیشتر نبود خوابم میبرد. خلاصه اون شب تو اون اتاق نذاشتم هیچ کس بخوابه. نمیدونستم چقدر گذشته که از دردهای شدیدی که داشتم هوشیارتر شده بودم و حس کردم کیسه آبم پاره شده. داد میزدم و کمک میخواستم تا اینکه خانومی که تو تخت بغل خوابیده بود زنگ زد و پرستار رو خبر کرد. منم گفتم که حس میکنم کیسه آبم پاره شده. پرستاره سریع معاینه کرد و یهو دیدم سریع رفت چند نفر رو صدا کرد و بهشون گفت این خانوم Full شده. فهمیدم که 10 سانتم کامل باز شده. خلاصه من رو بردن اتاق زایمان قبلی و ازم خواستن با همسرم تماس بگیرم. منم گریه میکردم و میگفتم از درد کشیدن خسته شدم و اپیدورال به من بزنین. میدوایف ها هم میگفتن نمیشه و الان دیره. خلاصه من ساعت 6 صبح روز شنبه رفتم اتاق زایمان. همسرم و مامانم رسیدن و منم تو دردام به مامانم مبگفتم بره و تو اتاق نباشه که اذیت نشه. با هر دردی که میومد من دست همسری رو به شدت فشار میدادم و بعضی از دردها هم اونقدر زیاد بود که نمیشد اصلا جیغ نزد. یه ماسک گاز هم بود که تو دردها توی اون نفس میکشیدم ولی خیلی تاثیر نداشت و گلوم رو هم به شدت خشک میکرد. تمام مدت هم شارلوت ( دانشجوی میدوایفی بود ) داشت قربون صدقه ام میرفت و نازم میکرد. دیگه اینقدر زور میزدم و خسته شده بودم که میگفتم منو سزارین کنین. ولی اگه میگفتن باشه بیا سزارینت کنیم مطمئن بودم قبول نمیکردم و اون لحظه خودم رو لوس میکردم. بعد از یه ساعت تلاش و نیومدن نی نی رفتم توی وان. اونجا دردهام کمتر بود و بهتر شده بودم. بیچاره همسری. میگفت با دردهای تو من هم درد میکشیدم. با نفس گیری هام اون هم نفس میگرفت. تمام دستهاش هم از فشار های من کبود شده بود. دیگه نی نی رو خیلی پایین حس میکردم ولی بچه نمیومد. دلیلش هم این بود که کمر بچه به جای این که به شکم من باشه به پهلوم بود. بعد از یک ساعت و نیم هم از توی وان در اومدم . نی نی خیلی پایین بود ولی بیرون نمیومد. یه خاونم دکتر زنان اومد من رو معاینه کرد و سریع بردنم اتاق عمل. گفتن که باید بچه رو با فورسپت بکشن بیرون. چون دیگه بچه خیلی وقته اون تو مونده. اگه هم فورسپت نشد سزارین میشم. ساعت 10 صبح من رفتم اتاق عمل. از کمر به پایین من رو بی حس کردن به روش اسپینال. وقتی بیحس شدم انگار دنیا رو به من دادن بس که قبلش درد کشیده بودم. همسری هم لباس اتاق عمل پوشید و اومد تو. شارلوت هم گفت که ساعت 8 صبح باید میرفته ولی به خاطر من مونده و باهامون اومد اتاق عمل. خانوم دکتر اول با یه دستگاه مکش سعی کرد بچه رو بیرون بیاره که نی نی نیومد. بعدش با فورسپت. ساعت 10:42 صبح اول بهمن و 21 ژانویه پسر من با قد 52 و وزن 3550 گرم چشای قشنگش رو باز کرد به این دنیا. وقتی خانوم دکتر پسرم رو کشید بیرون من و همسری به شدت گریه میکردیم. خیلی لحظه های قشنگی بود. بعدش هم همسرم بند ناف رو قیچی کرد. حدود یک ساعت هم به من بخیه میزدن. شدت پارگی زیاد بودش. گل پسرم رو هم برده بودن. مامانم هم تو اتاق بغلی بود و از شیشه من رو میدید. از همسری خواستم عکس پسرم رو بیاره ببینم. همسری دوربین رو اورد و عکسا رو نشونم داد. روی لپ پسرم جای فورسپت مونده بود که همون شب رفت خدا رو شکر. بعدش هم پسرم رو اوردن و من دیدمش و با یه نگاه هزاران بار عاشقش شدم. بعد از اون هم رفتم ریکاوری و پسرم رو اوردن که برای اولین بار شیر بدم. با وجو اینکه خیلی خسته بودم ولی از دیدن پسرم سیر نمیشدم و بهش شیر میدادم و میبوییدم و میبوسیدمش. بهترن لحظه ها رو تجربه میکردم. خدا این تجربه قشنگ رو نصیب همه خانوما بکنه که تجربه بینظریه.

با وجود بخیه های زیادی که خوردم و زایمان سختی که داشتم ولی بازم زایمان طبیعی رو ترجیح میدم. الان خیلی بهترم و بخیه هام خیلی بهتر شدن و روزها هم خیلی شیرینتر شده. دیروز مامان هم برگشتن ایران و من حسابی دلتنگشونم. قدر ماماناتون رو بدونین خانومای گل.....

حالا فهمیدین چرا زایمانم تقریبا طبیعی بود؟؟
این نکته رمز اگر بدانی دانی..... هر چیز که اندر پی آنی آنی
اینم خاطره من:

روز جمعه 16 دی روزی بود که قرار بود دخترکم بدنیا بیاید. اما هیچ خبری از انقباض و درد نبود. تنها اتفاق سر ظهر افتاد: یک ترشح قهواه ای! اما فقط می توانستم حدس بزنم آمدن نورا نردیک است. اما نمی دانستم که این قصه سر دراز دارد!

همون روز با عجله تمام کارهای باقی مانده ام را انجام دادم و منتظر آمدن دخترم شدم! شنبه رسید. صبح شنبه به دستور دکتر سونوی بیوفیزیکال رفتم که حرکات دخترکم خوب بود و از قرار جای نگرانی وجود نداشت. حوالی 6-7 بعد از ظهر بود که دیدم دردهایی دارم که شبیه درد پریودند. اما خیلی خفیف و ناچیز! و هر یه ربع الی 20 دقیقه به سراغم می آیند. اما فقط درد بود و از انقباض خبری نبود. مادرم تلفنی گفت که گل گاو زبان بخورم و راه بروم و دوش بگیرم. چون اگر این درد، درد زایمان باشد اینها درد را زیاد می کنند و زایمان را جلو می اندازند. خودش هم از خانه شان راه افتاد طرف خانه ما که کنار من باشد. همسرم خوشحال بود! جالب بود که هرچه درد من زیادتر می شد او خوشحاتر بود!! می فهمیدم که این روزهای آخری صبوری کردن برایش سخت شده و زودتر دوست دارد دخترمان را ببیند. من به دستور مادرم که عمل کردم همه دردهایم خوب شد!!! و مادرم که رسید انگار نه انگار که دردی داشته ام!!

شب خوابیدیم و باز دردها شروع شد. اما من تصمیم گرفتم کاری نکنم تا واقعا فاصله دردها کم شود. فردا یکشنبه وقت دکتر داشتم. دردها همچنان بودند و اینبار انقباض هم بود. شکمم مثل سنگ سفت می شد. دکتر معاینه کرد و گفت سر بچه داخل لگن آمده. دهانه رحم هم نیم سانتی باز شده. و گفت برای زایمان طبیعی تا یک هفته بعد از تاریخ زایمان هم می توانیم صبر کنیم. اجازه بده بدنت خودش کم کم خودش را آماده کند. دردها و انقباضات هم نشانه این است که دارد برای زایمان آماده می شود. و برای فردای آن روز یعنی دوشنبه هم یک تست ان اس تی که برای مونیتور حرکات جنین است، داد که انجام بدهم. فردا صبح زود با مادرم و همسرم رفتیم تا تست را انجام بدهیم. همسرم تا بیمارستان با ما آمد و بعد سرکار خود رفت. تست نشان داد که دخترم دو باربیشتر در بیست دقیقه حرکت نکرده بود. یعنی حرکاتش کم بود. به دکترم زنگ زدم و ایشان هم گفت ناهار بخورم و بعد ناهار دوباره تست را تکرار کنم. به خانه مادرم آمدیم تا بعد از ناهار برای تست برگردیم. اما همین که به خانه مادرم رسیدیم دوباره دردها شروع شد و این بار در کمال تعجب فاصله های آن 4 دقیقه بود. ساعت حدود 12 ظهر بود. کمی صبر کردم و دیدم بازهم فاصله دردها کمتر می شودو کم و کمتر تا زیر 2 دقیقه! اما شدت دردها هنوز خیلی زیاد نبود. یعنی خیلی قابل تحمل بودند. مثل یک دل درد شدید پریودی. راه می رفتم و اینبار راه رفتن من دردهایم را زیادتر می کرد. وقتی درد می گرفت نمی توانستم صاف راه بروم. خم می شدم و قر می دادم! و نفس عمیق می کشیدم. دردش قابل تحمل تر می شد. و واقعا خیلی تاثیر داشت. در همان بین دوش هم گرفتم. هم برای تسکین درد. هم برای اینکه موقع زایمانم تمیز باشم!! و هم برای اینکه می خواستم غسل صبر کنم. همسرم تلفنی از محل کار خود در جریان اخبار دردهای من بود. ساعت دو و نیم شده بود که دردها داشتند زیاد می شدند. به مادرم گفتم که برویم بیمارستان! فاصله دردهایم آن موقع 1 دقیقه شده بود. به همسرم خبر دادم که به بیمارستان می رویم و قرار شد که او از محل کارش مستقیم به بیمارستان بیاید. مادر و پدرم ناهار خوردند اما من فقط چند تا خرما خوردم و گفتم بهتر است من ناهار نخورم تا موقع زایمانم سبک تر باشم. ساعت 3و نیم بود که با مادر و پدر از خانه راه افتادیم. سر راه به خانه خودمان رفتیم تا ساک بیمارستان را برداریم و راه افتادیم طرف بیمارستان. توی ماشین خیلی بد بود! دیگه نمی توانستم راه بروم دردها را بیشتر حس می کردم. هر وقت درد می گرفت پاهایم را فشار می دادم کف ماشین و دستگیره در را هم فشار می دادم و سوره انشقاق را می خواندم و حواسم را با سوره از درد پرت می کردم. نگاه نگران مادرم را روی خودم حس می کردم. به اسمان تهران نگاه می کردم و باورم نمی شد به چیزی که انتظارش را می کشیدم نزدیک و نزدیکتر می شوم. ناخودآگاه گریه ام می گرفت. کودکی ام پیش چشمم بود و حالا باورنمی کردم که خودم در حال مادر شدنم...ساعت 4 رسیدیم بیمارستان. شوهرم زودتر از ما رسیده بود.مستقیم رفتیم طرف بلوک زایمان. درد به قدری بود که فقط می خواستم سریعتر بستری ام کنند تا همه چیز زودتر تمام شود! به اطرافم توجه نداشتم. فکر می کنم طبقه ششم بود. از آسانسور خارج شدیم و از شوهرم و پدرم خداحافظی کردم و با مادر به داخل رفتیم. همیشه دلم می خواست خداحافظی رمانتیکی با همسرم داشته باشم! اما در آن لحظه اینقدر درد داشتم که کلا فکرم و همه چیز تعطیل شده بود!!

به اتاق معاینه رفتم و بعد حدود بیست دقیقه معاینه شدم. دهانه رحم 3-4 سانت باز بود. بستری شدم. راس ساعت 4 و نیم بستری شدم. پرستار گفت که لباسها و طلاهایم را دربیاورم و به همراهم بدهم و لباس بیمارستان را بپوشم. لباس بیمارستان که چه عرض کنم! گان و کلاه مخصوص زایمان! خب! انگار واقعا دارم زایمان می کنم!! به خودم نگاه می کردم که با آن لباس پشت باز توی راهروی بلوک زایمان قدم می زنم و به اتاق درد می روم! خدایا! یعنی همه آن چیزهایی که 9 ماه در تصوراتم بود به واقعیت نزدیک می شود؟! من که همیشه همان دختر کوچولوی خندان توی عکس بودم!! همان دخترک کوچولو است که روی تخت اتاق درد می خوابد، همان دخترک که تا دیروز از چهارچوبهای در خانه بالا و پایین می رفت است که به دستش سرم وصل می کنند؟! همان دخترک که توی باغچه خانه گل بازی می کرد و برای مورچه ها چاه و خانه درست می کرد؟! همان است که با درد و درد و درد، انتظار مادر شدن را می کشد؟؟! من کی اینقدر بزرگ شدم که خودم هم گذرش را احساس نکردم؟؟!

ساعت راهروی بیمارستان از در اتاق معلوم بود. وقتی روی تخت خوابیدم ساعت بیست دقیقه به پنج بعد از ظهر بود. قبل از رفتن به اتاق درد، یکی از پرستارها به دیگری گفت که این مریض را "انما" کرده اید؟ گفتند نه. نمی دانستم انما یعنی چه! فکر می کردم چیزی باشد مربوط به زایمان بدون درد! آخر از همان اول که در پذیرش بلوک زایمان فرم را پر می کردم صد بار تاکید کردم که من بدون درد می خواهم! و به همسرم هم سفارش کردم که اگر رضایت تو را خواستند، حتما رضایت بده! اما مادرم مخالف بود و می گفت عوارض دارد! درد را کمی تحمل کن و سعی کن طبیعی معمولی زایمان کنی. حتی جلوی در وقتی که می خواست برود باز هم به من گفت اینقدر لوس نباش! کم تحمل نباش! بگذار طبیعی زایمان کنی!! و من که در آن موقع دائم دردها به سراغم می آمدند ناراحت شدم و گفتم: تو که نمی خواهی درد را بکشی! من دارم می کشم! مادرم هم به پرستار پذیرش لبخندی زد و گفت ببخشید خانوم خانوما که من چهار تا را همینجوری بدنیا آورده ام ها! این را گفت و بعدش گفت: البته باز هم خودت می دانی... و من مصمم بودم زایمانم بدون درد باشد!

روی تخت اتاق درد دراز کشیده بودم که صدای مامای مسئول خودم را شنیدم که به مامای دیگر می گفت خانم دکتر کاشانی زاده گفتند مریض اش انما نشود. دقایقی قبل با دکترم تماس گرفته بود و بستری شدن من و حال عمومی ام را به ایشان گزارش داده بود. من هم که فکر می کردم انما ربطی به زایمان بدون درد دارد گفتم: ئهه چرا؟؟؟!!! من بدون درد می خواهم!!! که یکی از پرستارها با تعجب نگاهم کرد! اما یکی دو دقیقه بعد از همان پرستار پرسیدم : جالا انما چی هست؟!! گفت: تنقیه!! وای!! چه احمق بودم! خدا را شکر کردم که دکترم گفته من تنقیه نشوم! آخر اصلا از آن چیزهای خوبی نشنیده بودم. دردها همچنان ادامه داشت اما همچنان نیز قابل تحمل بودند. به مامایم گفتم می توانم راه بروم؟ گفت برای چه؟ گفتم دردها را راحت تر تحمل می کنم. گفت نه! روی تختت بخواب. واقعا تحمل دردها روی تخت سخت تر بود. کمی بعد یکی از پرستارها آمد و برایم روشهای زایمان بدون درد را کامل توضیح داد و پرسید کدام روش را ترجیح می دهم؟ اپیدورال یا بی حسی با ماسک گاز؟! البته گفت شرط اپیدورال آن است که دهانه رحمت 5-6 سانت باز باشد و سر بچه هم پایین بیاید. بی حسی با ماسک گاز هم فقط برای مرحله آخر زایمان و هنگامی است که دهانه رحم فول شده باشد. مسلما انتخاب من اپیدورال بود. اما از قرار اوضاع بیرون بر وفق مراد من پیش نمی رفت. چون مادرم داشت همسر گرامی را شستشوی مغزی می داد که برای زایمان بدون درد رضایت ندهد!! از قرار پرستار بیمارستان برای رضایت گرفتن شرایط را برای همسر و مادرم توضیح داده بود و مادرم همچنان مخالف بود و می گفت اگر هیچ عوارضی ندارد چرا پس رضایت همسر را می خواهند؟ حتما عوارض دارد وگرنه برای همه انجام می دادند! خلاصه همسرم گفته بود که منتظر می مانیم تا دکترم برسد و با ایشان مشورت کنیم. پرستار آمد و به من گفت که مادرت مخالف است! من با دردی که داشتم عصبانی شدم و گفتم رضایت همسر را می خواهند نه مادر را! پرستار هم گفت حالا صبر می کنیم دکتر بیاید و ببینیم نظر ایشان چیست؟! و من به همراه ناگزیر خود پناه بردم: صبر و صبر و صبر...یک کلمه سه حرفی که از ابتدا تا انتها عصای دست یک مادر است....

همراه من در اتاق درد یک دختر دیگر هم بود که با پاره شدن کیسه آب به بیمارستان آمده بود. قرآن دستش بود یا مفاتیح، نمی دانم. اما در حال ذکر بود. دردها که به سراغم می آمدند و اینبار با شدت بیشتر، یک آه می کشیدم و سرم را در بالشم فرو می کردم و ساکت می شدم. دختر به من می گفت کاش با خودت کتاب دعایی چیزی می آوردی تا بخوانی و حواست از درد پرت شود. گفتم هرچه بخواهم بخوانم را از حفظ دارم و واقعا هم در هنگام درد خودم را با سوره انشقاق سرگرم می کردم. فکر می کردم درد دختر خیلی زیاد نیست که اینقدر آرام می تواند بایستد و دعا بخواند. گفتم درد داری؟ گفت آره زیر دلم درد می کنه! اما من همچنان معتقد بودم احتمالا دردش در حدی نیست که بی تابش کند. نزدیک اذان مغرب بود. مامای من برای معاینه دائم به من سرکشی می کرد و ضربان قلب بچه را هم چک می کرد. مامای آرام و مهربانی بود. مهربان و با تن صدای آرام. در آخرین معاینه گفت که دهانه رحم حدود 4-5 سانت باز شده. یعنی خیلی پیشرفت نداشته. اما دردهای من واقعا رو به افزایش بود و من دائم به پرستار می گفتم پس کی اپیدورال می شوم؟؟! دکترم آمد؟؟! و جواب همه اینها یک "صبر کن!" آرام و مهربان و صبورانه بود. زمان برایم به کندی در حال گذر بود چشمم دایم روی ساعت راهرو می گشت و محاسبه می کردم تا زایمانم چقدر دیگر طول خواهد کشید. کمی احساس سرما می کردم و پاهایم از داخل می لرزید. پرستارم گفت فشارت خوب است شاید قندت پایین آمده. و من هم گفتم که ناهار نخورده ام. دختر کناری من دردش کم کم زیاد شده بود. چون آه و ناله اش به هوا رفته بود و سر معاینه شدن هم کلی فریاد می کرد. آخر سر هم گفت بگذارید با شوهرم تلفنی حرف بزنم. با شوهرش که حرف می زد گریه می کرد و می گفت دارم از درد می میرم. رضایت بده بدون درد زایمان شوم. او که با شوهرش حرف می زد من هم داغ دلم تازه شد و خواستم که به من هم تلفن بدهند تا با همسرم حرف بزنم و به او بگویم که بگذارد بدون درد زایمان کنم. مطمئن بودم اگر صدایم را بشنود و خودم از او بخواهم حتما رضایت خواهد داد. اما پرستار که انگار از اوضاع بیرون خبردار بود هر بار می گفت حالا صبر کن دکتر بیاید! ساعت از 6 گذشته بود. دلم می خواست گریه کنم. دردم زیاد بود. احساس غربت می کردم. حس می کردم خودم هستم تنها... و خدا. و هیچ کسی به من هیچ کمکی نمی کند. حس می کردم همه از من دورند... همه. و من به تنهایی باید این بار را بکشم و این درد را تحمل کنم. در آن هنگام بود که با هر درد چشمانم خیس می شد و خدا را صدا می کردم که: خدایا کمکم کن بتوانم! در آن لحظات دست به دامان هر کس که می دانستم تصرفی در عالم دارد می انداختم تا کمکم کنند و تنهایی و دردم را کوتاه کنند. یا صاحب الزمان! آقا جان کمکم کن...یا فاطمه زهرا... یا حضرت ام البنین (که از ایشان خیلی حاجت گرفته بودم) یا علی... یا ابا عبدالله... خدایا کمکم کن! خدایا کمکم کن... و در این بین دائم به خانمی فکر می کردم که قبل از آمدن من به اتاق درد روی ویلچر نشست و خندان به اتاق عمل رفت تا سزارین شود! می گفتم خوش به حالش. اینقدر درد نکشید. با خودم می گفتم کاش می شد من هم سزارین کنم! اما می دانستم که نمی شود!! هر بار که چشمم به پرستار می خورد باز می پرسیدم که دکترم نیامد؟! و اینبار جوابش شده بود که در راه است! نزدیک است! پرستار هم برای معاینه سرکشی می کرد و اگر می دید انقباض دارم معاینه نمی کرد. در آخرین معاینه گفت 7-8 سانت باز است! که من گفتم: ئهه! از 6 سانت گذشت! اپیدورال نمی شوم؟؟! اما باز هم پاسخ داد باید دکترت بیاید! اما اینبار یک حرف امیدوار کننده دیگر هم زد که واقعا وسط آن همه درد خوشحالم کرد. گفت نگران نباش تو تا یکی دو ساعت دیگر زایمان می کنی! خدایاا!!!!! یعنی ممکن است؟! فکر می کردم تا آخر شب طول بکشد!!

ساعت از شش و نیم که گذشت دردهایم جور دیگری شد! فقط درد نبود! اینبار فشار هم بود و احساس دفع! به پرستارم گفتم من می خواهم زور بزنم! اما گفت نه نه! زور نزن الان وقتش نیست! و واقعا سخت بود. حس فشار شدید داشتم و اینکه نخواهم زور بزنم واقعا کشنده بود. اما پرستار گفت این به خاطر فشار کیسه آب هم هست. چون هنوز کیسه آبم پاره نشده بود. نیم ساعتی که از شش و نیم تا 7 گذشت سخت ترین مرحله بود! درد به همراه فشار. توصیفش مشکل است. اما یک حس دفع خیلی شدید به همراه انقباض بود. جیغ نمی زدم فریاد نمی کردم، اما آه می کشیدم. هر بار که فشار می آمد دوباره آه از نهادم بلند می شد و صورتم در هم می پیچید که وااای دوباره آمد! و باز خدا را صدا می کردم. خداااااا....

ساعت 7 بود که پرستار گفت دکتر آمد و با این حرفش انگار نیمی از دردهای من را کم کرد! خانم دکتر با قیافه و لحن مهربانش موجی از آرامش و مهربانی را به همراه داشت:"خوبی عزیزم؟ نگران نباش همه چیز داره به خوبی پیش می ره." وقتی دکتر را که دیدم اولین چیزی که گفتم این بود: دکتر بی حسی می خواهم!! دکتر لبخندی زد و گفت حالا ببینیم چی می شه!! خدایا همه چرا در برابر این حرف من لبخند می زنند!!! آخر مگر نمی دانند من چه حالی دارم! دکتر معاینه ام کرد و گفت: خیلی خوبه و گفت که به سرم دستم آمپول فشار تزریق کنند. و با یک چیزی که خوب آنرا ندیدم کیسه آبم را پاره کرد! واااای! یعنی این همه آب کجا بود که اینطور سرازیر شد! فکر کنم کمی هم روی مانتوی خانوم دکتر ریخت! چون خانوم دکتر خندید و به عقب پرید و گفت وای! چه زیاد بودها!! باز به خانم دکتر در مورد بی حسی گفتم که اینبار به من گفت: "ببین عزیزم! سر بچه ات یه کمی بالاست. می تونم برات بی حسی بزنم اما روند زایمانت را کند می کنه. تو لگنت خیلی خوبه ها. روند زایمان کند بشه با توجه به اینکه بچه یه کمی هم بالاست ممکنه با این همه درد ریسک سزارین رو بالا ببریم". گفتم "خانوم دکتر من می خوام این درده بره!!!". دکتر با مهربانی دست روی شکمم کشید و گفت: "برات توی سرم مسکن می ریزم که دردت کمتر بشه. نگران نباش عزیزم". گفتم پس در مرحله آخر ماسک گاز را می خواهم! باز هم دکتر خندید و گفت باشه اون رو برات می زارم! با پاره شدن کیسه آب فکر می کردم که راحت تر شدم. آن بادکنکی که در شکمم جس ترکیدن داشت دیگر نبود. کمی که گذشت پرستار بالای سرم و امد و گفت: از این به بعد با هر انقباض زور هم بزن! وای خدایا یعنی زمان زور زدن رسیده بود؟ در خاطرات زایمان دیگران خوانده بودم که وقتی ماما می گوید زور بزن خوشحال باشید! چون به آخرش نزدیک می شوید! یعنی من هم دارم به آخرش نزدیک می شوم؟!! اما من هنوز "آن درد" در نکشیده ام! کدام درد؟؟ همان درد را که همه می گویند انگار بند بند وجودت از هم می پاشد! همان درد را که می گویند انگار مرگ را جلوی چشمانت می بینی! تا الان خیلی درد داشته ام اما به هر حال قابل تحمل بوده اند. من هنوز مرگ را جلوی چشمم ندیده ام! چطور دارم به آخرش می رسم؟؟!

با هر فشار با تمام توانم زور می زدم. اینکه می توانستم دیگر زور بزنم خودش موهبتی بود!!! البته مسئله اینجا بود که خیلی فاصله دردها کم بود و تقریبا استراحتی مابین انقباض ها نبود و اگر هم بود آنقدر کم بود که به سرعت برق و باد می گذشت. مامایم بالا سرم بود و می گفت سرت را پایین به سمت سینه ات بگیر و زور مداوم بزن. قطع نکن. فشار را هم به طرف مقعد وارد کن. تمام تلاشم را می کردم. دیگر نمی توانستم بی صدا باشم. صدای زور زدنم بلند شده بود. جیغ نبود اما نمی توانستم ساکت باشم. دست خودم نبود. در جریانی افتاده بودم که دیگر برگشتی نداشت. کاری از دستم دیگر ساخته نبود. فشارها پشت سر هم می آمدند و من ناگزیر چاره ای جز تسلیم شدن و سرسپردن به دردش را نداشتم. مثل کسی بودم که می خواهد به عقب فرار کند تا نزدیک چیزی نشود اما از پشت کسی هلش می دهد و ده قدم جلوتر می رود! کشاکش عجیبی است! به شدت احساس تشنگی می کردم. دهانم خشک خشک بود. از شدت تشنگی دهانم باز نمی شد. به پرستار گفتم من دستشویی دارم! بیشتر حس مدفوع داشتم تا ادرار! اما ناگهان در بین زور زدنها حس کردم آبی از من خارج می شود! اما نمی فهمیدم چیست! از پرستار پرسیدم: این آب چیه؟؟! که پرستارم با آرامش و مهربانی گفت: چیزی نیست عزیزم! ادراره!!!!!!!!!!!!! هر موقع دیگری بود باید از خجالت آب می شدم! آما واقعا اینقدر درد و فشار رویم زیاد بود که حتی وقت خجالت کشیدن هم نداشتم!! فقط گفت اگر می خواهی برو دستشویی و خودت را خالی کن. واقعا بلند شدن از روی تخت و راه رفتن وحشتناک بود. پایین تخت را نمی توانستم نگاه کنم اما یک نگاهم که روی تخت افتاد دیدم خیس خونابه است! جلوی پایم دمپایی نبود، اما برایم مهم نبود. می خواستم پا برهنه هم که شده سریعتر به دستشویی برسم تا راحت شوم که پرستار سریع جلوی پایم دمپایی گذاشت. فاصله تختم تا دستشویی چند قدمی بیشتر نبود. پرستار سریع گفت که در را از پشت قفل نکنم. روی توالت فرنگی نشستم و بازهم فشارها می آمدند و می رفتند اما از دستشویی خبری نبود! ولی تحمل فشارها روی توالت فرنگی خیلی بهتر بود و خیلی حس خوبی به آدم می داد! کمی که گذشت پرستار صدایم کرد که بیرون بیایم. اما دلم نمی خواست! خیلی آنجا راحت بودم!!! در را باز کردم که پرستار را صدا کنم. اما دیدم خانم دکتر جوابم را داد. به دکتر گفتم که من اینجا خیلی راحت ترم. همینجا بمانم. دکترم گفت عزیزم یک وقت همانجا زایمان می کنی ها!! بیا بیرون فعلا! در همین حین پرستارم هم داخل اتاق آمد و گفت بیا بیرون. دیگر چیزی نمانده. ده دقیقه دیگر زایمان می کنی!! یعنی نمی توانم توصیف کنم که این جمله چقدر به من انرژی داد! اصلا انگار همه دردهایم را یادم رفت! با یک انرژی مضاعف و خوشحال (در قلبم نه در ظاهر و صورتم! چون صورتم کلا از فشار به هم پیچیده بود و حتی حرف زدنم هم با ناله بود!) دوباره به تخت برگشتم. خانم دکتر خندید و به پرستارم گفت: ای بابا! لو دادی که! ما هی بهش نگفتیم زایمانش چقدر نزدیکه، خواستیم سورپرایزش کنیم که آخر شما لو دادی!!! دختر تخت کناری من که دردش زیاد شده بود و من او را فراموش کرده بودم به صدا درآمد که خوش به حالت داری زایمان می کنی... دوباره به تخت برگشتم. میله بالای تختم را گرفته بودم و زور می زدم. گفتم خیلی تشنه ام. برایم آب آوردند و کمی دهانم را با آب تر کردم. پرستارم گفت: یکی دو تا زور مدام بزن و قطع نکن. مثلا یک دقیقه بدون وقفه فقط زور بزن که زودتر راحت بشوی. این را که گفت میله بالای تخت را محکم در دستم گرفتم و تمام نفس و صدایم را به درونم فرستادم و تمام توانم را پای زور زدن گذاشتم. وقتی با همه قوا زور می زدم دیگر تقریبا دردی حس نمی کردم و اتفاقا فکر می کردم که خیلی راحت ترم. دکتر و پرستارها بالای سرم بودند. که بالاخره صدای دکترم را با خوشحالی شنیدم که گفت: آها آها آفرین آفرین دیگه تموم شد، بلند شو بلند شو بریم اتاق زایمان!! پرستارها دستم را گرفتند و کمکم کردند که از تخت پایین بیایم. تا فاصله ای که به اتاق زایمان برسم فشار و انقباض نداشتم اما سر بچه ام را کاملا لای پایم حس می کردم. دختر تخت کناری با ناله گفت خوش به حالت وقت زایمان برای من هم دعا کن. دکتر گفت حتما حتما دعا می کنه... در اتاق زایمان همین که روی تخت قرار گرفتم دوباره انقباضات آمد و من مداوم زور می زدم. فکر کنم بعد از تمام شدن انقباض اول یا دوم بود که دکتر یک آمپول بی حسی موضعی به من تزریق کرد که فهمیدم برای برش پرینه این آمپول را تزریق می کند. انقباض و فشار بعدی که از راه رسید تمام قوایم را جمع کردم. دکتر تشویقم کرد و گفت آفرین دارد تمام می شود. حالا بچه ات دختر است یا پسر؟ که در بین همان درد گفتم دختر! علاوه بر درد حس سوزش زیاد و کشیده شدن عضلاتم را هم داشتم. اما چون می دانستم دخترم آمدنش نزدیک است تحملش آسانتر و امیدوارانه بود. صدای دکتر را شنیدم که می گفت "آفرین، همینطوری ادامه بده. داره تموم می شه...آمد... داره می یاد... آهان"... دیدم دکتر دارد سر بچه ام را بیرون می کشد...." آفرین. آها... تموم شد. این هم دختر گلت" و با این حرف حس لغزیدن چیزی از درونم را حس کردم. دیدم که دکتر دخترم را روی دست بلند کرده است و ماشا الله می گوید و بعد صدای چند سرفه کوچک و سپس صدای گریه کودکم...

من مادر شدم! ساعت 7 و 30 دقیقه بعد از ظهر 19 دی ماه 1390. نورای من با وزن 3570 گرم و قد 51 بدنیا آمد. خدایا! این صدای گریه که اتاق را پر کرده کودک من است که بالاخره به این دنیا آمده... یعنی تمام شد؟! واقعا تمام شد؟؟! خوشحال بودم و از خوشحالی زبانم بند آمده بود. چیزی نمی توانستم بگویم فقط سریع برای همه کسانی که طلب دعا کرده بودند دعا کردم... و در همین حین دخترکم را لای پارچه سبزی پیچیدند و روی سینه ام گذاشتند. هنوز بند نافش قطع نشده بود. روی سینه ام که آمد داشت گریه می کرد. خدایا! دخترکم! بالاخره دیدمت! بالاخره دیدمت! خدایا شکرت! هزار مرتبه شکرت... رب ان اعیذها بک و ذریتها من الشیطان الرجیم... جانم عزیزم! گریه نکن. جانم مامانی! عزیزکم! مامانی من... دخترکم... جان دلم... همینطور که با دخترم حرف می زدم خانم دکتر روی سینه من بند نافش را برید و با یک دستگاه داخل دهانش را پاک کرد. کمی روی سینه ام ماند و بعد دخترکم را برداشتند تا تمیزش کنند. خدایا! این منم! این منم که تا یک دقیقه پیش از درد به خود می پیچیدم و اکنون انگار نه انگار که دردی داشته ام! چقدر خوبم! دیگر هیچ دردی ندارم! حس می کنم همین الان می توانم از جایم بلند شوم و دور تمام دنیا از خوشحالی بدوم! یک پرستار با دستگاهی دائم فشارم را اندازه می گرفت. می خواستم به او بگویم باور کن من خوبم! فشارم نیفتاده! الان که دارم صدای دخترکم را از گوشه دیگر اتاق می شنوم انگار که روی ابرها در حال سیرم! در همین حین بود که جفت هم درآمد و دکتر شروع به بخیه زدن کرد. اصلا دردی حس نمی کردم. فقط حس کشیده شدن نخ بخیه را می فهمیدم، همین! در هنگام بخیه شروع کردم با دکترم و ماماها به حرف زدن. دکترم از من می پرسید که چه شد خواستم طبیعی زایمان کنم؟! و من از کلاسهای آمادگی بارداری ام برایش گفتم. دکترم می گفت بارها خواسته ام بگویم که دیگر برای زایمان طبیعی نمی آیم، اما هربار می بینم این زایمان و طبیعی بودنش لذتی دارد که از آن نمی توان بگذرم... بعد از تمام شدن بخیه دکتر به من تبریک گفت و پرسید که حالم خوب است یا نه؟ گفتم فقط در کمرم یک درد خفیف مثل درد پریودی دارم و کمی هم مقعدم درد می کند!!!! درد مقعد را که گفت به خاطر فشارها و زورهایی که زدی طبیعی است و تا چند ساعت دیگر خوب می شود. درد پریودی خفیف در کمر هم به خاطر این است که رحم کم کم دارد خودش را جمع می کند و ممکن است تا سه چهار روز بعد زایمان هم گاه و بیگاه این درد را حس کنی. ولی در کل اصلا دردهای آزار دهنده ای نبودند. یعنی اصولا بعد از گذراندن درد زایمان، این دردهای کوچک بعد آن بچه بازی حساب می شود!!!!!

در همان حین به یکی از پرستارها گفتم از مادرم در بیرون بلوک زایمان خرما و تربت و آب فرات را بگیرید و بیاورید. چون می خواستم کام دخترکم را با تربت و آب فرات بگیرم که البته زحمتش با پرستار نوزادن بود و خرما هم برای مامان خسته از زایمانش بود! 7عدد خرما! خانم دکتر که کارش تمام شد خرماها را به دستم دادند و شروع به خوردن آنها کردم و وااااای! اصلا انگار خوشمزه ترین خرمایی بود که می خوردم! اینقدر که می چسبید! هیچ خرمایی در عمرم اینقدر برایم لذیذ نبود!!! حس می کردم که ذره ذره اش به همه وجودم می نشیند...

یک ساعت و نیم پس از پایان زایمان من و دخترم در ریکاوری ماندیم. پرستاری که مسئول کودکم بود دائم به بچه سرکشی می کرد و می گفت: مامانی دخترت چه خوشگله! دخترکم اولین بار در ریکاوری شیر خورد و حس زیبای مادرانه ام را به حد اعلی رساند. از ریکاوری که می خواستم بیرون بیایم یکی از پرستارها گفت آفرین! خیلی خوب زایمان کردی! ما رو خسته نکردی! روی ویلچر نشستم و تا با دخترم به بخش مادران منتقل شویم. روی ویلچر که نشسته بودم باورم نمی شد که همه چیز تمام شده و من بالاخره موفق شده ام که طبیعی زایمان کنم. تازه آن موقع بود که یادم آمد برای مرحله آخر ماسک گاز خواسته بودم!!! اما مرحله آخر در اتاق زایمان آنقدر به سرعت پیش رفت که به 2 تا 3 دقیقه هم نکشید و اصلا به ماسک گاز و بی حسی و ... نیاز نشد!

واقعا حالم خوب بود! لبخند از روی صورتم کنار نمی رفت. به قول مادرم نیشم تا بناگوش باز بود! با همان نیش از بناگوش در رفته جلوی در بلوک زایمان همسرم و مادر و پدرم را دیدم. دخترکم را هم در تخت نوزادی همراه من می آوردند. مادر و پدرم برای تبریک و روبوسی جلو آمدند و دخترمان را دیدند. همسر مهربانم هم که خیلی اهل ابراز احساسات در مقابل دیگران و جمع نیست جلو آمد و رویم را بوسید و آرام کنار گوشم حالم را جویا شد. خوشحالی را در نگاهش می دیدم و پروانه ای را که در چشمانش بی قرار پر پر می زد... مخصوصا وقتی که برای اولین بار پتوی نوزاد را کنار زد و دخترمان را دید... از در بلوک که بیرون می رفتم می شنیدم که چند نفری بین خودشان می گویند که طبیعی زایمان کرده! طبیعی زایمان کرده! نمی دانم! شاید عجیب بوده! چون مادرم هم می گفت پشت سر هم زنها سوار بر ویلچر به اتاق عمل برای سزارین برده می شدند و اما در آن بعد ازظهر فقط من در بلوک زایمان طبیعی زایمان کرده بودم و در اتاق ریکاوری زایمان طبیعی هم من و نورا فقط بودیم و بس! به هر حال یکی دو خانواده هم جلو آمدند و به من تبریک گفتند.

با خانواده ام سوار بر آسانسور به بخش مادران رفتیم... همسرم بعدها با خنده برایم تعریف می کرد که وقتی دخترمان به دنیا آمد، یک پرستار آمده و گفته همراه خانم فلانی... و وقتی همسرم جلو رفته به او گفته: تبریک می گم، بچه دختر است!!!مثل فیلمها!!! می گفت به نظرم آن پرستار این جمله را به طور سنتی هنوز هم حفظ کرده! وگرنه الان همه می دانند جنسیت بچه شان چیست!

آن شب را در بخش با مادرم ماندم و دخترم تا صبح پیش خودمان بود. حال عمومی ام آنقدر خوب بود که خودم هم باورم نمی شد. حتی جای بخیه ها هم درد نمی کرد. بعدها از مادرم تشکر کردم که نگذاشت اپیدورال شوم چون زایمانم بیشتر طول می کشید! سخت بود ولی به هر حال تمام شد و از طرفی از چیزی که فکرش را می کردم و شنیده بودم راحت تر بود. الان که تجربه زایمان طبیعی را دارم می دانم که دردهایش قابل تحمل است و بالاخره تمام می شود! سخت اش هم شیرین است، چون انسان با امید به دیدن کودکش آن را طی می کند. وقتی در بخش بودم فهمیدم که دختری که با من در اتاق درد بود، زایمان بدون درد خواسته، اما باز هم نتوانسته زایمان کند و تا ساعت 11 شب نعطل مانده و آخر سر سزارین شده است. و همچنین فهمیدم که وقتی من در حال درد کشیدن و زایمان بودم یک ملت!! برای من در حال دعا و ذکر و صلوات بودند! برای همین الان فکر می کنم که شاید اثر دعای همانها بوده که خدا را شکر زایمانم طولانی نشد. ممنون همگی شان هستم.

همه اینها را نوشتم تا تمام لحظات یک خاطره سخت اما بسیار شیرین را برای همیشه در خاطرم ثبت کنم. این خاطره با همه سختی هایش آنقدر برایم شیرین بود که مطمئنم اگر بار دیگر به خواست خدا باردار شوم حتما باز هم انتخابم زایمان طبیعی خواهد بود. تمام لحظاتش حتی دردهایش را هم با لبخند برای خود یادآوری می کنم. نورای من الان مثل یک فرشته کوچک کنارم خوابیده و من در حال نگاشتن این سطور هستم. خدایا تو را به خاطر داشتن این فرشته آسمانی هزاران مرتبه شکر می کنم و سر بر آستان بلندت می سایم...


تموم شهر خوابیدن، من از فکر تو بیدارم...
5 سال و نیم از ازدواج منو همسری گذشته بود که تصمیم گرفتیم بالاخره نی نی دار شیم و خوشبختانه با اولین اقدام من باردار شدم و دخملم چهارم آبان به دنیا اومد و از تو وبلاگش خاطرش رو میزارم اینجا

3 شنبه 3 آبان وقت دکتر داشتم عصری رفتم دکی سونو کرد گفت همه چی خوبه و نامه بیمارستان رو هم داد برای بیمارستان فرمانیه تاریخ 10 آبان ساعتش هم چون خونه جفتمون نزدیک بیمارستان بود گفت شب قبلش تلفنی هماهنگ میکنیم بعدش هم گفت از امشب شبی 2 تا بستنی میخوری و به پهلو چپ میخوابی و بچه باید تو 1 ساعت 10 بار ضربه بزنه منم شب با همسری رفتم کلی بستنی خریدم و همون شب دو تاش رو خوردم و به پهلو دراز کشیدم نیم ساعت گذشت دخملی هیچ حرکتی نکرد بعدش که پا شدم فقط پاش رو فشار داد فردا طرفهای ساعت 12 ظهر زنگ زدم به دکی و گفتم نی نی من ضربه نزد دکی هم گفت همین الان برو سونو بیوفیزیکال بده و جوابش رو فوری زنگ بزن بهم بگو منم فوری به همسری زنگ زدم و آژانس گرفتم و رفتم . موقع سونو دکتر گفت وضعیت بچه تو های ریسکه حداقل آب دوره جنین باید 8 باشه برای تو 4 هست حرکتش هم صفر زد و بیوفیزیکالش رو 4 گفت فوری برو پیش دکترت و NST بده بعد از سونو بهمن و مادر شوشو اومدن دنبالم و منم گفتم چی شده بهمن و مادر شوشو میخواستم برن برای مادر شوشو ماشین ثبت نام کنن موقعی که پیاده شدن منم زنگ زدم به دکترم و وقتی جواب سونو رو خوندم دکی گفت فوری بیا بیمارستان پارسیان احتمالا همین امشب باید بچه رو در بیاریم و چون زودتر شده بیا همین پارسیان که اگه نیاز به NICU شد خیالمون راحت باشه دکی که اینا رو گفت من یهو زدم زیر گریه اصلا آمادگی زایمان نداشتم شکه شده بودم وبه دکترم گفتم نه من اصلا به زایمان فکر نکرده بودم آمادگی ندارم دکی هم گفت خوب از حالا تا بیمارستان بهش فکر کن تا امادگیش رو پیدا کنی ولی من بازم امید داشتم که بعد از nst بگن چند روزی میشه صبر کرد بعد بهمن و مادر شوشو اومدن دیدین من دارم گریه میکنم کلی باهام صحبت کردن و آرومم کردن مادر شوشو رو رسوندیم دم خونه که بره دنبال کارهای مکش چون فرداش قرار بود بره مکه منو شوشو هم رفتیم بیمارستان و مستقیم رفتم بلوک زایمان برستار تا منو دید گفت کجایی دکترت تا حالا 10 بار زنگ زده بدو برو کافی شاپ بیمارستان یه کیک با رانی بخور و بیا منو شوشو هم بجای کافی شاپ رفتیم بوف پاساژ گلستان و آخرین پیتزا دو نفری رو خوردیم و برگشتیم بیمارستان و پرستار فوری کارش رو شروع کرد بعد از nst پرستار زنگ زد به دکی که nst خوب بوده ولی جواب سونو خیلی بده دکی هم گفت به هیچ وجه تا فردا نمیتونیم صبر کنیم و همین امشب باید بچه رو در بیاریم هر چی من اصرار کردم تا فردا حداقل صبر کینیم گفت نمیشه که نمیشه بعد شروع کردم به التماس که برم خونه یه دوش بگیرم و برگردم دکتر هم قبول کرد به شرطی که تا ساعت 7 بیمارستان باشم منم گفتم باشه ولی چه باشه ای چون از همون روز بارون شروع شده بود و خیابونا خیلی ترافیک بود رسیدم خونه و فوری یه دوش گرفتم بعدش هم رفتیم دنبال مامانم و دانیال و پسر عمم هم خونه مامانم اینا بود اونم اومد و بابام هم اومد برای خداحافظی و کلی گربه کرد فکر کنم باورش نمیشد که دختر خودش داره مادر میشه

دوباره تو اون ترافیک راه افتادیم سمت بیمارستان وای که چه بارونی هم میومد اون شب چه هوایی بودددد دم بیمارستان همسری گفت چند تا عکس بگیریم بعدش رفتیم بالا و من تنها رفتم تو بلوک زایمان فوری اومدن بهم گان دادن و لباسها رو عوض کردم و سرم زدن و صدای قلب دخملی رو چک کردن نیم ساعت بعد هم دکترم اومد و من باز بهش گفتم بیهوشی کامل میخوام اونم گفت چون از 4 چیزی نخوردی باشه بعد از تموم شدن سرم برانکارد آوردن و منو گذاشتن روی اون و بردن بیرون پشت در بهمن و مامانم و دوستم سوگل بودن تا دیدمشون زدم زیر گریه که من نمیخوام امشب سزارین کنم میترسم شوشو و مامانم هم هی دلداریم میدادن که چیزی نیست زود تموم میشه تا چند دقیقه دیگه دخملت رو میبینی دم در اتاق عمل همسری بوسم کرد و منو با گریه بردن تو اولین کسی که اومد بالا سرم دکتر بیهوشی بود و گفت که نمیشه بیهوشی کامل بشی بخاطر نهار و باید اسپاینال بشی منم دوباره گریههههه بردنم رو تخت اتاق عمل و تا چشمم به اتاق عمل افتاد همه تنم شروع به لرزیدن کرد یه اتاق بزرگ با حدو 10 نفر آدم یکی سرم میزد یکی دستام رو میبست ومنم هی اصرار به دکترم که تا فردا صبر کنیم تا یهو یه آقایی اومد تو اتاق و دکترم گل از گلش شکفت و گفت این آقا بهترین دگتر بیهوشی بیمارستان پارسیانه خیلی شانس آوردی بزار از کمر بی حست کنه دکتر بیهوشی هم اومد بالای سرم و دید من گریه میکنم هی بهم میگفت من خیلی دوست دارم من عاشقتم مثلا میخواست منو آروم کنه بعد گفت خم شو تا امپول رو بزنم و واقعا من چیزی نفهمیدم اصلا متوجه نشدم کی سوزن رفت تو کمرم و بعد دراز کشیدم و هی میگفتم من هنوز حس دارم خانم دکتر شروع نکنی دکترمم گفت تو چرا امروز اینطوری شدی هی انرژی منفی میدی خودمم نمیدونم چم شده بود انقدر که بهم گفته بودن سزارین درد داره بعد از چند دقیقه که من هیچی نمیفهیدم دیدم صدای گریه دخملی اومد فوری پرسیدم دختره آخه همش استرس داشتم که نکنه سونوها اشتباه شده باشه و پسر باشه اونا هم گفتن بله و اومدن نشونم دادن ولی من همچنان انقدر وحشت داشتم که چیزی نمیفهمیدم دوباره بعد از چند دقیقه آوردنش که بوسش کن و منم بوس کردم خیلی لحظات بدی بود احساس می کردم آب دهنم رو نمیتونم قورت بدم دکتر هم در حال بخیه زدن بود و دکتر بیهوشی هم همچنان در حال آروم کردن من دخملی هم دیگه داده بودن بیرون بعد از اینکه بخیه زدن تموم شد دوباره منو بردن روی یه تخت دیگه منم همش میگفتم آروم آروم و بردنم تو ریکاوری حدودای ساعت 11:30 بود که بردنم تو بخش تا لز ریکاوری اومدم بیرون همسری اولین کسی بود که دیدم فوری ازش پرسیدم دخملی رو دیدی چه شکلی بود گفت خیلی نازه انقدر مو داره چون منو همسری همش فکر میکردیم نی نی کچل باشه خیلی سورپرایز شدیم انقدر مو داشت منو بردن تو اتاق و همسری رو بیرون کردن وشروع بع تمیز کردنم کردن و من هی ناله میکردم که یه پرستاره گفت شانس آوردی اسپاینال بودی اگه بیهوشی کامل بودی و درد یهو میومد سراغت چکار میکردی تخت بغلیم هم که بیهوشی کامل بود اون موقع داشت بالا میاورد و من خیلی راضی بود که اسپاینال شدم چون نه حالم بد شد نه کمر درد و سر درد گرفتم و هم اینکه اولین کسی بودم که دخملی رو دیدم.

بعد از تمیز کردنم دوباره همسری اومد تو اتاق و هی راجب بنیتا باهام حرف میزد که درد دارم یا نه و اینکه پایین تو لابی 13 نفر از دوستا و آشنایانمون اومدن ولی به هیچ کس اجازه نمیدن بیاد بالا فقط مادر شوشو وقتی بهمن رفت پایین تونست بیاد بالا و بنیتا رو ببینه . دکتر به شوشو گفته بود این بچه اصلا وقت به دنیا اومدنش نبود انقدر مادرت دعا کرد که یهو بچه به مشکل خورد و زودتر به دنیا اومد بعد از مادر شوشو مامانم که همراهم بود اومد بالا و من چون درد داشتم و بنیتا رو نمیتونستم شیر بدم مامانم زنگ زد اتاق نوزادان و اومدن بنیتا رو بردن .بعد از حدود 3 ساعت دردام آروم شد و دلم برای دخملی تنگ شد تا صبح شد مامانم زنگ زد اتاق نوزادان و بنیتای نازم رو آوردن تازه من داشتم میدیدمش واییی که چقدر شبیه باباشه انگار که من در تشکیل این بچه هیچ نقشی نداشتم غیر از درد کشیدن و ویارهای بد .

وقتی شروع کردم به شیر دادن حس کردم چقدر دوستش دارم و واقعا به نظر من حس مادر شدن رو تو دنیا با هیچ چیزی نمیشه مقایسه کرد چقدر این موجود ظریف دوست داشتنیه چقدر دلم میخواست هی نگاش ننم و دستاش رو بوس کنم.

فردای عمل دردام خیلی کم بود اصلا اون چیزی که شنیدم نبود به 3 دلیل یکی اینکه دکتر من سوند وصل نمیکنه دوم اینکه یکی از لایه های شکمی رو نمیدوزه و سوم اینکه ماساژ رحمی نمیزاره بدن و این 3 عامل باعث شد که من مثل بقیه درد نداشته باشم فقط موقع راه رفتن یه خورده سخت بود که اونم بعد از چند دقیقه عادی شد و دستشویی اول که نمیتونستم رو توالت فرنگی بشینم .

ساعت ملاقات هم که همه اومده بودن طوری که شادی میگفت مامور آساسور گفته بوده بیمار شما کیه که انقدر ملاقات کننده داره آخه فقط وقت ملاقات نبود که از صبح هی همه اومده بودن .

ساعت 6 هم مرخص شدم و دخملی رو آوردیم خونه و برادر شوشو هم رفته بود دنبال گوسفند تا برای بنیتا قربونی کنیم .

ببخشید طولانی شد ولی خواستم همه چیز رو بنویسم و بقیه کسایی که منتظر زایمانشون هستن بدونن که اصلا اون درد وحشتناکی که میگن نیست و بیخودی مثل من انقدر نترسن....

روز شنبه دوم مهر بود و تعطیل رسمی. قرار بود که این هفته آخر رو مرخصی بگیرم و سرکار نرم تا یک کم استراحت کنم و کمی به کارای پسری برسم. قرار بود امیر سام بین هفتم تا یازدهم مهر دنیا بیاد . وسایل اتاقش رو چیده بودم و ساک بیمارستان هم آماده بود که اگه یهو دردم گرفت خیالم راحت باشه.اون روز کلی با همسری رفتیم بیرون دور دور کردیم و از روزای سه نفری صحبت کردیم از هفته دیگه که بالاخره امیر سام کی دنیا میاد و... شب خیلی خوبی بود وقتی اومدیم خونه همسری خوابید ولی من نمیتونستم بخوابم فکرای مختلفی تو سرم بود که نمیتونستم ازش رها شم فکر این که زایمانم چطور میشه، چند ساعت طول میکشه و ... آخه سابقه خانوادگیمون زایمانهای خیلی سخت بود ولی با این حال هم خودم هم همسری دوست داشتیم که امیر سام طبیعی دنیا بیاد با همین فکرا خوابم برد تا اینکه ساعت حدودای 6 صبح با یه درد شدید تو کمرم از خواب بیدار شدم. یه حسی بهم میگفت امیر سام امروز دنیا میاد بلند شدم خونه رو مرتب کردم و خودمم دوش گرفتم تا ساعت 8 صبر کردم بعد به مامانم زنگ زدم و گفتم که دارم میام اونجا و قضیه درد کمرم رو براش گفتم گفت طبیعیه ولی پاشو بیا اینجا. خلاصه آژانس گرفتم و رفتم خونه مامانم تا شب چند بار دیگه هم عین اون درد رو تجربه کردم کم کم فاصله دردا داشت کم میشد و منظم دیگه مطمئن شدم که موش موشکمون تصمیم قطعی داره که بیاد بیرون تا ساعت 3 صبح طول کشید تا دردام به 5 دقیقه یک بار رسید یعنی 1 دقیقه درد داشتم 5 دقیقه خوب خوب بودم . دیگه مامن و بابام رو بیدار کردیم و رفتیم سمت بیمارستان با همسری رفتیم بلوک زایمان و گفتن باید معاینه بشم تا ببینن دهانه رحمم چقدر باز شده که بهم بگن بمونم یا برم همین اسم معاینه اومد وحشت کردم گفتم الان یکی میاد دستش رو تا آرنج میکنه تو تنم و پدرم در میاد ولی واقعاً اینطوری نبود مثل معاینه ای بود که میری پیش دکتر زنان کمی دردش بیشتر بود . بعد از معاینه گفت که 5 سانت باز شده و بهتره که دیگه همینجا بمونم برام لباس آوردن و مشخصاتم رو پرسیدن و بردنم اتاق زایمان حالا تو این هاگیر واگیر تو فکر اینم که آآآآآآآاخ دیدی از همسری خداحافظی نکردم؟ حالا اگه بمیرم چی؟ کاش یه بار دیگه میدیدمش!!!! خلاصه ماما بهم گفت که بهتره تا میتونم راه برم تا فرایند زایمان سریعتر پیش بره . وقتایی که دردام شروع میشد وای میستادم و به خودم میپیچیدم ولی وقتی تموم میشد انگار هیچوقت دردی نداشتم. ساعت رو نگاه کردم 6 شده بود دیگه نمیتونستم راه برم روی تخت زایمان دراز کشیدم و هی به ساعتی که پشت سرم بود نگاه میکردم انگار نمیگذشت دعا دعا میکردم که عقربه ها با هم مسابقه بذارن و زودی این ساعتها بگذره دردام خییییییییلی شدید شده بودن و احساس میکردم توانم داره تموم میشه با تمام وجود از خدا میخواستم که کمکم کنه و بهم انرژی بده دوباره ماما اومد و معاینه ام کرد گفت دیگه وقتشه چیزی به دنیا اومدنش نمونده دهانه رحمت کاملاً باز شده کم کم حس کردم ناخود آگاه دارم زور میزنم. دکتر اومده بود بالای سرم و بهم میگفت که چطوری زور بزنم لحظات فراموش نشدنی بود از یک طرف درد شدیدی داشتم که اصلاً نمیشه گفت اندازه اش چقدره از طرفی به شوق دیدن پسرم سعی میکردم تا جایی که ممکنه حواسم رو بدم به حرفای دکتر و باهاشون همکاری کنم تا پسرم زودتر دنیا بیاد. تو اون لحظات برای همه اونایی که ازم خواسته بودن دعا کردم و از خدا خواستم هر کسی که بچه میخواد بهش بده بالاخره ساعت 7:50 دقیق امیر سام گلم پا شو گذاشت تو این دنیا با بیرون اومدن امیر سام بدون اغراق انگار تمام دردهام هم اومدن بیرون. این جمله رو از خیلیا شنیده بودم ولی تا خودم تجربه نکرده بودم باورم نمیشد همیشه میگفتم مگه میشه اون درد شدید 2ثانیه ای تموم شه ولی واقعاً شد انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش داشتم از درد میمردم توی بهت و حیرت دیدم که یه موجود پشمالوی کوچولو که چشماش بسته بود گذاشتن رو شکمم و من دیگه جز اون نه چیزی میدیدم نه جز صدای اون صدایی میشنیدم ماما بلندش کرد و گذاشت تو بغلم دیگه به ساعت نگاه نمیکردم دیگه نمیخواستم زمان زود بگذره دوست داشتم زمان برای همیشه همینجا توقف کنه زیبا ترین صحنه دنیا، موندگارترین سکانس زندگی همین لحظه است.
بعد از اون همه درد به آرامشی میرسی که انگار هرگز قبلی وجود نداشته. هنوز بعد از 6-7 ماه هر وقت اون صحنه رو تجسم میکنم کاملاً زنده حسش میکنم انگار دوباره میرم اونجا... این حس خیلی فرا تر از تعریف کردن و نوشتنه. واقعاً از خدا ممنونم کهتوان این رو بهم داد که بتونم طبیعی زایمان کنم و لذتش رو بچشم. امیدوارم هر کسی که دوست داره طبیعی زایمان کنه خدا شرایطش رو براش جور کنه.
این بود خاطره من از تولد پسری که ثمره یک عشق 6 ساله است. ببخشید که خیلی طولانی شد. برای همه اونایی که تو دلی دارن آرزو میکنم زایمان خیلی خوبی داشته باشن چه طبیعی چه سزارین.
یقین دارم که روزی پروانه میشویم بگذار زندگی هر چه میخواهد پیله کند
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730