وقتی ماما اومد خودشو زد به دل دردو کمر درد اه و ناله میکرد
منم😮😮فقط نگاش میکردم این الان که سالم بود جایش درد نمیکرد
ماما معاینش کرد گفت دو سانت بازه هنوز زوده برا بستری وقت داری 39 هفته ای
برگشت به ماما گفت درد دارم زیاد برم خونه بلای سرم بیاد شما مقصری
ماما گفت وا خانم دوسانت واین همه اه وناله تا سه سانت نشه ما بستری نمیکنیم
خانم دوباره شروع کرد به اه ناله درد دارم خوب
ماما که آموزشی بود گفت بزار زنگ بزنم به دکترت
بعد چند دقیقه صحبت با دکتر گفت قرار بستری بشی برو به همرات بگه لباس برات بگیره بیاره
نوبت من که شد معاینم کرد گفت یک ونیم سانته فشارتونم خوبه نوار قلب نی نیتون اگه خوب بود برید خونه هنوز وقت دارین شما
وقی ماما رفت اون خانم از جاش بلند شد قری به کمرش داد گفت اخی دارم راحت میشم انا فقط باید این کارو باهشون بکنی که بستریت بکنن
من😮😮😮😂😂😂😂😂😂😂😂
رفتم بیروحسن سرگرم بازی با گوشی بود تا منو دید اومد جلو گفت جی شد
گفتم هیچی گفته هنوز زوده برو خونه
تو راه قضیه اون خانم و که خودش زد به دل درد بهش گفتم
گفت عجب زرنگ بود خوب تو هم همین کارو بکن
با عصبانیت گفتم من بلد نیستم فیلم بازی کنم وقتش بشه خودش میاد
برگشت گفت اخه دیگه کی اونای که با تو حامله بودن دختراشونو شوهر دادن ما هنوز منتظریم بیاد
منم گفتم مگه دست منه داشت دعوامون میشد دیگه هرچی گفت جوابشو ندادم 😂😂😂😂😂
دوباره شروع کردم به پیاده روی سر گیچه هام داشت بد تر وبدتر میشد یک هفته بود دیگه نمی رفتم بیمارستان برای معاینه گفتم بزار دردام شروع بشه بعد برم
جمعه 19 اردیبهشت بود داشتم ضرفار میشستم که یادم افتاد فردا میلاد امام حسن مجتبئ ع
تودلم گفتم خدایا چی میشه فردا دخترم به دنیا بیاد
تو همین فکر بودم که حسن گفت امروز به خاطر من بیا بریم بیمارستان شاید خدا خواست دیگه نی نی به دنیا بیاد به خدا خسته شدم انقدر منتظر موندم
گفتم باشه بزار کارمو انجام بدم شب میریم
ساعت 8 شب رفتیم بیمارستان
ماما پروندم و نگاه کرد گفت کی اومدی برا معاینه
گفتم هفت هشت روز قبل
گفت چرا انقدر دیر اومدی
گفتم درد نداشتم خواستم دردام شروع بشه بیام
گفت خانم 41 هفته دوروز هستی خیلی ریسک کردی زنگ زد به دکتر گفت یه خانم با این شرایط اومدده چیکار کنم دکتر گفت تاریخ اولین سونو در نظر بگیر معاینش کن نوار قلب بچم بگیر اگه خوب بود بفرستش خونه امروز سرمون خیلی شلوغه بگو دوسه روز دیگه بیاد
بر اساس سونو 39 هفته دوروزم بود معاینم کرد همون یک ونیم بودم قبل اینکه بریم نوار قلب نینی و بگیریم گفت صبر کن فشارتو بگیرم بعد
فشارمو که گرفت چشماش گرد شد بهم نگاه کرد گفت استرس داری
گفتم نه
گفت برو تو حیاط یه کم قدم بزن یه چیزی بخور بیا
رفتم بیرون حسن با عجله اومد چی شد
گفتم گفته بروتو حیا یه کم قدم بزن بعد بیا فشارتو چک کنم فکر کنم یه چیزی شده که چشماش گرد شد شاید بستری بشم
حسن گفت داری بهم دروغ میگی باز بستری نمیشی
دوباره گفت به خدا اگه بستری بشی امروز بچم به دنیا بیاد یه چیز خیلی خوب برات میخرم
منم فقط داشتم میخندیدم😂😂😂😂😂مثل بچه ها حرف میزد
رفتم داخل باز فشارمو گرفت باز چشماش گرد شد گفت سابقه فشار داری گفتم نه بجز یه بار اونم اومدم اینجا گفتن چیزی نیست
گفت سرگیچه نداری گفتم یه دو هفتهای هست گاهی سرم گیچ میره
زنگ زد به دکتر علمی حرف میزدن چیزی نفهمیدم
برگشت بهم گفت به همراهت بگو لباس برات بگیره این نامه رو بده بهش برات تشکیل پرونده بده
باورم نمیشد انقدر خوشحال بودم که نپرسیدم فشارم مگه چند میخوام بستری بشم
رفتم بیرون به حسن گفتم ازخوشحالی داد میزد همه داشتن نگاش میکردن هر چی میگفتم داد نزن ابروم و بردی
میگفت ولم کن دخترم داره به دنیا میاد
تمام فامیل و خبر کرد زنگ پشت زنگ داشتم دیوانه میشدم از دستش