2726
عنوان

خاطرات زایمان 2

| مشاهده متن کامل بحث + 2245277 بازدید | 7314 پست
ماه هفتم بارداریم بود که خبر رسید کرونا به ایران رسید و چند نفر ازقم رونا گرفتن هروز با استرس اخبارو ...

سلام عزیزم

چرا بقیه خاطره قشنگت رو نذاشتی؟؟؟؟؟


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خانم برو بیرون تا وقتی صداتون نکردم نیاید توخیلی ناراحت شدم رفتم تو حیاط منتظر موندم تا صدام کنه

بعد نیم ساعت صدام کرد قبل از اینکه من چیزی بگم شروع کرد به عذر خواهی کردن که مجبور شدم سرتون داد بزنم اخه اون خانم قبل شما اومد بود مشکوک به کرونا بود منم برای شما ترسیدم چون 

رنگ از روپرید فشارم وکه گرفت 13 بود 

گفت فشارتون یکم بالاست شاید ترسیده باشین اما برای اعتمینان حتما باید برید بیمارستان

ساعت 9شب به همراه حسن رفتم بیمارستان

نشستم سالن انتظار تا ماما بیاد یه خانم دیگه اونجا منتظر بود تا نوبتش بشه

یه خانم دیگه انژوکت به دست با لباس بیمارستان اومد تو سالن داشت گریه میکرد که من نمیخوام زایمان کنم

 که یهو صدای دکتر میوامد که با عصبانیت میگفت بگین شوهر این خانم بیاد تو 

وقتی شوهرش اومد دکتر گفت ببینید اقا رحم خانم شما برازایمان طبیعی عالیه 6و نیم فینگرم بازه هر لحظه ممکنه زایمان بشه ولی نمیخواد بستری بشه ما نمیتونیم بر اساس قوانین بیمارستان عملش کنیم. میگه میخوام برم شهر دیگه باید امضاء کنید اگه بین راه اتفاقی برای خودشو بچش افتاد ما مقصر نیستیم یا راضیش کنین بستری بشه من دیگه خسته شدم انقدر براش توضیح دادم.من واون خانم دیگه همسرش و مادرش به زور راضیش کردیم بره بستری بشه 

منم به خانمی کناریم گفتم نه به ما آرزوداریم بگن امشب بستری میشی نه به این که نمیخواد بستری بشه

اون خانم برگشت بهم گفت من دیگه خسته شدم انقدر پدر شوهر ومادر شوهرم و اذیت کردم خونمون روستاست سه روز یه بارمیرم ومیام امروز دیگه باید هر جور شده بستری بشم

وقتی ماما اومد خودشو زد به دل دردو کمر درد اه و ناله میکرد

منم😮😮فقط نگاش میکردم این الان که سالم بود جایش درد نمیکرد

ماما معاینش کرد گفت دو سانت بازه هنوز زوده برا بستری وقت داری 39 هفته ای 

برگشت به ماما گفت درد دارم زیاد برم خونه بلای سرم بیاد شما مقصری 

ماما گفت وا خانم دوسانت واین همه اه وناله  تا سه سانت نشه ما بستری نمیکنیم

خانم دوباره شروع کرد به اه ناله درد دارم خوب

ماما که آموزشی بود گفت بزار زنگ بزنم به دکترت 

بعد چند دقیقه صحبت با دکتر گفت قرار بستری بشی برو به همرات بگه لباس برات بگیره بیاره

نوبت من که شد معاینم کرد گفت یک ونیم سانته فشارتونم خوبه نوار قلب نی نیتون اگه خوب بود برید خونه هنوز وقت دارین شما

وقی ماما رفت اون خانم  از جاش بلند شد قری به کمرش داد گفت اخی دارم راحت میشم انا فقط باید این کارو باهشون بکنی که بستریت بکنن

من😮😮😮😂😂😂😂😂😂😂😂

رفتم بیروحسن سرگرم  بازی با گوشی بود تا منو دید اومد جلو گفت جی شد 

گفتم هیچی گفته هنوز زوده برو خونه

تو راه قضیه اون خانم و که خودش زد به دل درد بهش گفتم 

گفت عجب زرنگ بود خوب تو هم همین کارو بکن

با عصبانیت گفتم من بلد نیستم فیلم بازی کنم  وقتش بشه خودش میاد

برگشت گفت اخه دیگه کی اونای که با تو حامله بودن دختراشونو شوهر دادن ما هنوز منتظریم بیاد 

منم گفتم مگه دست منه داشت دعوامون میشد دیگه هرچی گفت جوابشو ندادم 😂😂😂😂😂

دوباره شروع کردم به پیاده روی سر گیچه هام داشت بد تر وبدتر میشد یک هفته بود دیگه نمی رفتم بیمارستان برای معاینه گفتم بزار دردام شروع بشه بعد برم 

جمعه 19 اردیبهشت بود داشتم ضرفار میشستم که یادم افتاد فردا میلاد امام حسن مجتبئ ع 

تودلم گفتم خدایا چی میشه فردا دخترم به دنیا بیاد

تو همین فکر بودم که حسن گفت امروز به خاطر من بیا بریم بیمارستان شاید خدا خواست دیگه نی نی به دنیا بیاد به خدا خسته شدم انقدر منتظر موندم

 گفتم باشه بزار کارمو انجام بدم شب میریم 

ساعت 8 شب رفتیم بیمارستان

ماما پروندم و نگاه کرد گفت کی اومدی برا معاینه 

گفتم هفت هشت روز قبل

گفت چرا انقدر دیر اومدی  

گفتم درد نداشتم خواستم دردام شروع بشه بیام 

گفت خانم 41 هفته دوروز هستی خیلی ریسک کردی زنگ زد به دکتر گفت یه خانم با این شرایط اومدده چیکار کنم دکتر گفت تاریخ اولین سونو در نظر بگیر معاینش کن نوار قلب بچم بگیر اگه خوب بود بفرستش خونه امروز سرمون خیلی شلوغه بگو دوسه روز دیگه بیاد

بر اساس سونو 39 هفته دوروزم بود معاینم کرد همون یک ونیم بودم قبل اینکه بریم نوار قلب نینی و بگیریم گفت صبر کن فشارتو بگیرم بعد

فشارمو که گرفت چشماش گرد شد بهم نگاه کرد گفت استرس داری

گفتم نه 

گفت برو تو حیاط یه کم قدم بزن یه چیزی بخور بیا 

رفتم بیرون حسن با عجله اومد چی شد 

گفتم گفته بروتو حیا یه کم قدم بزن بعد بیا فشارتو چک کنم فکر کنم یه چیزی شده که چشماش گرد شد شاید بستری بشم

حسن گفت داری بهم دروغ میگی باز بستری نمیشی 

دوباره گفت به خدا اگه بستری بشی امروز بچم به دنیا بیاد یه چیز خیلی خوب برات میخرم

منم فقط داشتم میخندیدم😂😂😂😂😂مثل بچه ها حرف میزد

 رفتم داخل باز فشارمو گرفت  باز چشماش گرد شد گفت سابقه فشار داری گفتم نه بجز یه بار اونم اومدم اینجا گفتن چیزی نیست

گفت سرگیچه نداری گفتم یه دو هفتهای هست گاهی سرم گیچ میره

زنگ زد به دکتر علمی حرف میزدن چیزی نفهمیدم

برگشت بهم گفت به همراهت بگو لباس برات بگیره این نامه رو بده بهش برات تشکیل پرونده بده

باورم نمیشد انقدر خوشحال بودم که نپرسیدم فشارم مگه چند میخوام بستری بشم

رفتم بیرون به حسن گفتم ازخوشحالی داد میزد همه داشتن نگاش میکردن هر چی میگفتم داد نزن ابروم و بردی 

میگفت ولم کن دخترم داره به دنیا میاد 

تمام فامیل و خبر کرد زنگ پشت زنگ داشتم دیوانه میشدم از دستش



2728

 تا اقا حسن تشکیل پرونده داد ولباس برام گرفت داخل حیا ط قدم زدم وقتی رفتم تو 

ماما چنان دادی سرم زد خانم شما کجا بودی باید فورا بستری بشی اگه اتفاقی بیفته مارو مقصر میدونید

اونجا بود که فهمیدم وضعم زیاد جالب نیست ساعت 10 شب بستری شدم شب میلاد امام حسن مجتبی ع

آرزو داشتم طبیعی زایمان کنم

اون شب هیچ کار برام انجام ندادن گفتن چون شبه ما اجازه نداریم شب امپول فشار تزریق کنیم فقط فشارم هر دو ساعت یه بار چک میکردن

 تخت من جای بود که هرکسی زایمان میکرد میدیدم

اون شب هر کاری کردم 5 دقیقه بخوابم خوابم نمیبرد اون شب شانس من 9 تا زایمان داشتن منم فقط پخش زنده زایمان هارو نگاه میکردم

یه خانمی که قبل همه اونجا بود از ساعت 8 شب فول بود چند بار بچش اومد بود تولگن ولی دوباره بر میگشت موهاشو میکشید گریه میکرد هر کی و میدید لباشو میگرفت میگفت تو رو خدا برام دعا کنید.بچش میومد تو لگن بهش میگفتن زور بزن داره میاد و اون با تمام تلاشهای که میکرد اما فایده نداشت بچه دوباره بر میگشت بالا دیگه هیچ حسی تو بدنش نبود لباش خشک شده بودن فقط گریه میکرد دعا میکرد از این وضع راحت بشه

چشمام پر اشک شده بود جای اون داشتم لحظه رو میشموردم ببینم کی زایمان میکنه 

خدمه بیمارستان اومد گفت شوهرتون دم در کارتون داره رفتم دیدم خیلی ناراحته گفت گفتن هزینه بیمارستان خیلی زیاد میشه چون دفترچه بیمه ندارین چیکار کنیم

 گفتم نمیدونم خدا بزرگه از یکی میگیریم هر چقدر کم داشتیم 

گفت از کی اخه 

مستجر بودیم هر چقدر پس اندز داشتیم و تاز 5 میلیون هم قرض کردبودیم برا رهن خونه رفته بود



میخواستم برگردم که یه خانم با التماس صدام کرد تورو خدا ببین حال مژگان..چطور قرار بود زایمان کنه نمیدونم چی شد هیچ کس جواب درست حسابی بهمون نمیده. 

وای میدونستم همون دختری و میگه چند بار بچش اومد بود تو لگن وبرگشته بود

گفتم حالش خوبه  داره زایمان میکنه فقط براس دعا کنید که زایمان راحتی داشته باشه

برگشتم دکتر گفت خانم کجا بودی شما حالتون خوب نیست حق نداری دست شویی هم بری سر ماماها داد زد که حق ندارید بزارید این خانم از رو تختش پایینم بیاد

که یکی از پرستارها اومد گفت خانم دکتر شوهر این خانم کارتون داره گفت مثل اینکه برا هزینه بیمارستان به مشکل برخوردن میگه اگه امشب زایمان نمیکنه بریم فردا شب بیام بستریش کنم 

که دکتر عصبانی شد گفت کجاست شوهرش بهش بگین حالش خوب نیست من به هیچ عنوان نمیزارم پاشو از این بیمارستان بیرون بزاره

اونجا بود که فهمیدم حالم واقعا خوب نیست از داد زدن دکتر سر شوهرم از مراقبتهای بی وقفه پرستارها

اون شب اقا حسن تو ماشین خوابیده بود نرفته بود خونه با اینکه زیاد از بیمارستان دور نبودیم(این و بعدا  فهمیدم چون گوشیم همراهم نبود)

بلاخره همون خانم که چند بار بچش اومد بود تو لگن و بردن اتاق عمل بعد اون یه خانم دیکه اومد در عرض بیست دقیقه زایمان کرد بعد یکی دیگه و یکی دیگه...اونشب 9 نفر جلو چشمام زایمان کردن همه پسر شب میلاد امام حسن ع همه در عرض 5دقیقه تا نیم ساعت  .همه لحظه آخر اومده بودن بیمارستان 

یکیشون همکلاسی دوران دبیرستان خودم بود من اونو شناختم ولی اون من نشناخت بند خدا حق داشت چون من به حدی قیافم عوض شده که قابل باور نبود

لباساشو هنوز عوض نکرده بود از کنارم رد شد ورفت دست شویی که ماما اومد صداش کرد کجا رفتی زود بیا بیرون الان بچت میفته تو دست شویی همین که لباساشو عوض کرد رفت روی تخت چند تا زور زد و بردنش اتاق زایمان  ده دقیقه طول نکشید زایمانش 

جالب اینجا بود هیچ دردی تو چهرش احساس نمیکردی  خیلی ریلکس وبدون حتی یه داد کوچیک

یکی دیگ رو اوردن خدایا من ببخش به حدی زیبا بود وخوش اندام یک لحظه هم نتونستم چشم ازش بردارم فقط انگشت به دهن نگاش میکردم😂😂😂😂😂😂قربون خدا برم این همه زیبایی ودر یک نفر جمع کردی با اینکه باردارم بود ولی واقعا زیبا بود اونم بعد چند تا زور چند تاجیغ سر بچش اومد تو لگن و بردنش اتاق زایمان

یکی دیگه رو اوردن که وقتی داشت زور میزد خودش و .....خجالت میکشید که ماما بهش گفت عزیزم این چیز ها برای ما عادی این اتفاق خیلی میفته هیچ خجالت نکش چند تا زور بزن بچه داره میاد تو لگن بریم برا اتاق زایمان اونم بردن اتاق زایمان

یکی از خدمه ها اومد اتاقو اسپریه خوش بو کننده زد

همه اومدن و رفتن من نمیتونستم 5 دقیق بخوابم



 

بلاخره هوا روشن شد ساعت 8صبح آمپول فشار و برا منم تزریق کردن هر یه ساعت یک بار وضعیت  رحمم چک میکردن اما همون یک ونیم فینگر بود هیچ تغیری نمیکرد منو بردن اتاق زایمان یه دستگاهی بود نمیدونم چی بهش میگن داخل رحمم گذاشتن وبه وسیله سرم پرش کردن تا کم کم رحمم باز بشه  لحظه ای بود که از بچه خودم همه متنفر بودم انقدر اذیت شدم اما هیچ تغییرنکرد 

ساعت 11بود که دردام شروع شدن هر 10 دقیقه یه بار میله های تخت و میگرفتم تا داد نزنم فقط گریه میکروم و به خودم میپیچیدم بابام وصدا میکردم

هر بار برا معاینه می اومدن امید خودم بیشتر وبیشتر برای زایمان طبیعی از دست می دادم چون همون یک فینگر بود هیچ تغییری نمیکرد

ساعت 4 بعدظهر بود که واقعا دیکه تحمل درد و از دست داد بودم باید کاری میکردم دیگه سزارین و طبیعی برام مهم نبود


به حرفهای مادر شوهرم و خواهر شوهرم فکر میکردم که چقدر بی انصاف بودن همیشه یاد آوری حرفهاشون اعصابم وبهم میریخت که پرستار اومد فشار مو چک کرد 

چشماش گرد شدن گفت وا من نیم ساعت پیش فشارتو گرفتم خوب بودی چی شد الان

به دکتر زنگ زدگفت خانم فتحی فشارش رفته بالا چیکار کنیم 

گفت زنگ بزنید اتاق عمل و آماده کنن بیشتر از این نمیتونیم ریسک کنیم

قرار بود اگه هیچ تغییری نکردم ساعت هشت شب عملم کنن هیچ امیدی نداشتم تا اون موقع رحمم باز بشه اما فکر کردن به هرفهای مادر شوهرم وخواهرشوهرم باعث شد فشارم بره بالا

ساعت 4 نیم بود که اومدن من و براتاق عمل آماده کردن سوار ویلچرم کردن همراه خدمه ومامای مراقبم رفتیم اتاق عمل وقتی جلو در رسیدیم امیدوار بودم حدقل شوهرمو ببینم اما نبود دکتر اونو فرستاد بود دارو خانه ماسک بگیر 

خودمون از قبل گفته بودیم به خاطر کرونا کسی حق نداره ازاقوام بیاد بیمارستان به خاطره کرونا برا همین کسی دیگه بیمارستان نبود 

رسیدیم به اتاق عمل به زور خودم رو تخت کشوندم اخه خیلی بلند بود با این همه سروم وسوند که به خاطره فشار بالابهم وصل کرده بودن سخت بود

خدا خدا میکردم مسئول تزریق  داروی بی مرد نباشه که خدارو شکر مرد نبود یه خانم اومد سلام کردوبعد تبریک گفت صاف بشین و کمرتو به جلو خم کن 

 دادزدنم یه لحظه صبر کن

با تعجب گفت چی شد

 گفتم درد دارم بزار دردم بره 

چند لحظه صبر کرد بعد کارشوشوروع کرداونجا بود که همه متوجه موهای بلندم شدن یکی از شون نمیدونم مسئول چی بود موهامو تو دستش گرفت وای چه موهای نازو بلندی داره با این موها میخوای چطور بچه داری کنی سختت میشه  گفتم بابام عاشق موهام بود دوست نداشت کوتاهشون کنم از وقتی فوت کرد کوتاهشون نکردم گفت اهان خدا رحمتش  کمرم داغ شد بعد چند لحظه خانم دکتر گل پایگانی گفت پاهاتو تکون بده چون پاهام هنوز حس داشتن چند لحظه صبر کرد خواست کارشو شروع کنه 

گفتم نه تو رو خدا پاهام هنوز حس دارن پام تند بلند کردم که داد زد باشه باشه پاتو بزار زمین  چند دقیقه گذشت بعد بی حسی کامل کارشو شروع کرد کیسه ابمو ترکوند گفت وای این همه آب

بعد چندتا تکون خوردم صدای ناناز خوشکم اومد

گفتم تو رو خدا بیاریدببینمش گفت نه بلا سرت کولر روشنه سرما میخوره 

بعد صدای یکی اومد گفت دور سر 37 وزن 3800 قد 51 ماشالله دختر تپلو خوشگل خانم دکتر موهاشو نگاه کن چه پر پشتن

به حرفهای مادر شوهرم و خواهر شوهرم فکر میکردم که چقدر بی انصاف بودن همیشه یاد آوری حرفهاشون اعصابم و ...

ای جااانم مبارک باشه مامان جان

ان شاالله سلامت و شاد بزرگ بشه


گفتن اتاق خالی شد بلند شو بریم اتاق زایمان هیچکس کمکم نیومد که حتی سرمم رو بگیره.تو خواب راه میرفتم ...

یعنی من که خاطر تو خوندم از اول تا آخرش بخاطر رفتار بد کادر حسابی قاطی کردم، اگه من جای تو بودم همونجا رو تخت زایمان پامو میکردم تو ماتحت دکتر و هرچی کادر زبون درازه، تا دفعه بعد یادشون باشه  چطوری حرف بزنن، من نمیدونم تو چطور دووم آوردی اونم تو اون همه درد. خواهش میکنم نزار دفعه بعد اینجوری تحقیر شی، مشخصه چون سزارین نکردی پول نرفته تو جیبش سوخته، ولی اون وطیفشه کسی به زور مجبورش نکرده اون شغل و انتخاب کنه، چشمش کور باید انجام بده، دفعه بعد حواست به خودت باشه. البته خیلی سال پیش این خاطره نوشته شده، امیدوارم پیاممو ببینی خیلی باهات همدردی کردم عزیزم، خدا دختر تو حفظ کنه برات. رفتار مادر شوهرت هم که افتضاح،  باز اگه من بودم زبونشونو قطع میکردم که دیگه بی موقع ذهن مبارکشونو باز نکنن.

سلام به همگی اومدم خاطره زایمانم رو که بر میگرده به ۲۱خرداد ۹۴ براتون تعریف کنم.ماه دوم اقدام باردار شدم همون روز موعد پری بی بی زدم و مثبت شد از قضا اتفاقی همون روزم وقت دکتر داشتم شانسی خلاصه روز ها گذشت و من تو ۶ هفتگی ویار شدید گرفتم جوری که چشم باز میکردم میگفتم وایی باز صبح شدحتی سال ها که گذشت وقتی پاییز میشد من حال تهوع میگرفتم به یاد اون روزها😐من بارداری نسبتا سختی داشتم هفته هفتم به لکه بینی افتادم که رفتن سونو گفت فقط استراحت کن تا جاش سفت بشه اما من هر روز از ۳طبقه پله میومدم پایین و شب میرفتم بالا میرفتم خونه مامانم ناهار چون  اصلا نمیتونستم غذا درست کنم این باعث شد تو ۱۴ هفته جفتم بیاد پایین و خونریزی کنم و استراحت مطلق بهم دادن که البته جفت تو ۱۸ هفته رفت بالا اینم بگم که غربال ۱۲ هفتگی گفت ان تی یکم از حدش بیشتره و مشکوکه و چقدر من ترسیدم مراجعه کردم دکتر حنطوش زاده که برام اکو قلب نوشت و خلاصه چون تو ۱۸ هفتگی همه چی خوب بود اکو هم نکردن یعنی من تازه از ۱۸ هفتگی لذت بارداری رو‌چشیدم چون لاغر بودم حرکاتش رو همون ۱۸ هفتگی فهمیدم همه چیز خوب بود تا ۳۳ هفتگی که من دچار کهیر بارداری شدم نصف شب بلند میشدم رو دلم اب میپاشیدم باد میزدم  خیلی اذیت شدم  از ۳۷ هفت هفته پیاده روی رو شروع کردم معاینه لگن شدم ۳۸ هفتا که گفت لگنت خوبه گفت شنبه بیا بیمارستان گفتم نه میخوام خودم دردم بگیره که در اخر ۵شنبه صبح احساس کردم نشتی دارم رفتیم با مامانم و همسرم بیمارستان که گفت کیسه اب پاره نشده اما نزدیک ۳سانت باز شده دهانه رحمت و بستری شدم ان اس تی که گرفتن من ۵ دقیقه یک بار درد داشتم اما خیلی متوجه نمیشدم ۱۲ من بستری شدم  بهم زمان دادن که تا ۳ ورزش کنم تا دهانه رحمم بیشتر باز بشه اما پیشرفت خاصی نداشتم دیگه ساعت ۳ اومدن با یه سوزن نازک کیسه اب رو زدن کیسه ابم فوق العاده تمیز بود  که ماما کلی تعجب کرد گفت افرین بعدا هم بچه به دنیا اومد عین  ماه بود تدریغ از  چربی یا کثیفی کیسه اب رو که زدن تازه فهمیدم درد زایمان چیه سعی کردم اولش با تنفس کنترلش کنم  و رو توپ نشستم  و یکم باهاش ورزش کردم فاصله دردا شد ۳ دقیقه یک بار بعد دو دقیقه بعد خیلی پیاپی شد که من کلا تمام ۱۴ معصوم رو از اون بالا تا پایین صدا میکردم🤣اما جیغ نمیزدم اصلا فوقش میگفتم آییییی مامانمم باهام بود بنده خدا اون روز پیر شد دیگه دکتر تو انقباض میومد مایعنه میکرد میگفت تاثیرش بیشتره بعد ۷الی ۸ سانت که شدم گفت سجده بخواب و سجده کن وای خیلی سخت بود با هر زوری اینکار رو کردم و در اخر دیدم حس زور دارم  به مامانم گفتم برو داره میاد برو  صداشون کن اومدن دیدن بله فول شدم  بردنم اتاق زایمان از شانس من اتاق دردم اول راهرو اتاق زایمانم اخر راهرو تو این فاصله داشتم جر مبخوردم  خیلی بد بود  رفتن خوابیدم نهایت با ۵الی ۶تا زوررموقع انقباض ها   پسرم با وزن ۳۳۰۰و قد ۵۰ و دور سر ۳۵ به دنیا اومد خودم پاره شدم اما کم‌ قد  ۴تا بخیه که بعدش بخیه هام عالی جوش خورد و کلا زایمان من نزدیک ۵ ساعت طول کشید  پسرمم از همون اول  چسماش باز بود و در و دیوار رو نگاه میکرد و خیلی ام خوب شیر خورد الانم بعد ۶ سال دوباره باردارم و نمیدونم نی نیم چیه  سلامتی همه مادرا و نی نی های گلشون😍😍😍

یارب نظر تو برنگردد
لیلیوم هفته چندمی الان؟ توی بارداری دوم هم لکه دیدی؟

سلام بله الان توی هفته هفت هستم بله متاسفانه  اینبار هم لکه ببنی دارم امروز وقت سونو دارم بببینم شرایط چجوریه

یارب نظر تو برنگردد
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز