سلام منم اومدم بعداز سه ماه خاطرمو بنویسم.
تو ایام فاطمیه بود که ما سه روز مراسم داشتیم و اون روزا درگیر از بین بردن کیستم بودم که مثل همیشه پریودیم عقب افتاده بود و داشتم با دم کرده های غلیظ و جورواجور خودمو پریود میکردم خخ
از طرفی دکتر انواع داروهارو روم امتحان میکرد تا زودتر کیسم از بین بره که اخرین راه جراحی بود اما دکتر گفت بیا این آمپول رو هم بزن تا دیگه خیالمون راحت بشه.آمپول رو باید اولین روز پریودیم میزدم بخاطر همین سخت منتظر پریود بودم که روز سوم مراسممون لک دیدم و به همسرم گفتم من یه کم میخوابم بعدش بریم آمپول رو بزنیم.من خوابیدم و خوابی عجیب دیدم...
وقتی بیدار شدم خوابمو برای همسرم تعریف کردم و همسرم گفت پس صبرکن من برم بی بی چک بگیرم برگردم,(آمپوله سقط جنین میکرد)
خلاصه بی بی چک رو گذاشتم و با کمال ناباوری دوتا خط پررررررنگ افتاد اما بازم همسرم باورش نمیشد و گفت به کسی نگو تا أزمایش بدی.منم گفتم باشه که تا۴ماهگی به کسی نگفتیم
بارداری خوبی داشتم,بدون ویار و هیچی فقط شکمم بزرگ میشد همین خخخخ منم میخوردمااااا دلتون نخواد و بسییاااااررررر پیگیر زایمان طبیعی بودم انقدر منتظر درد بودم که ۴۲ هفته با دردای خفیف پاشدم رفتم بیمارستان که ۱فینگر بودم برگشتم خونه ۲ روز درد کشیدم اما قابل تحمل بودن ,بعد ۲ روز باز رفتم بیمارستان برای القای درد از هفت صبح رفتم بستری شدم تا ۱۱هیچ پیشرفتی نکردم آخرسر دکترم کیسه آبمو زد و دردهای فرااااااوااااااان به سراغم اومد و دیدم دکتر به مامام گفت مکنیوم دفع کرده سریع اتاق عمل رو آماده کنید,منم از درد گریه میکردم.
وقتی رفتم اتاق عمل همه میگفتن ترس نداره که چرا گریه میکنی?منم میگفتم ترس چیه بابا دارم از درد گریه میکنم.
دیگه خلاصه رفتم اتاق عمل...
سرتونو دردنیارم بی حس شدم از کمر و دردام رفتن بعدم پسر کپل وپلمو دراووردن و همونجا دکترم اذان گفت و بردن تمیزش کردن و اووردن لپای سرخشو چسبوندن به لپم وای که چقدر لحظه ی شیرینی بود صورتش گرم بود و داش هواااااارررررر میکشید خخخخخ نفسشم میخورد به بینیم.دوست داشتم بغلش کنم اما نمیشد.
خلاصه کیستمم دراووردن و راحت شدم.
بعدم رفتم تو ریکاوری و ساعت پنج دقیقه به یک که زایمان کردم ساعت ۶ رفتم بخش همسر و مادرشوهر و مامانم و زن داداشم اومدن بالاسرم .
به شوهرم گفتم دیدیش چقدر شبیه شما بود??????
همسرمم میگفت نههههههه کپی خودته خخخخ
خلاصه پسرم با وزن ۴۲۵۰
قد۵۳
دکتر شریفی بیمارستان اقبال تهران بدنیا اومد.
دکترم که عالی بود زایمانم عالی اصلا سختی نداشتم. و خداروشکر زود سرپا شدم.
الانم پسرم دو ماه و سه روزشه اسمشم آقامحمدمهدی هست
ببخشید خیلی پرحرفی کردم
وای چقدر دنبال این تاپیک بود
خداروشکر یکی از دوستان عزیزبهم کمک کرد پیداش کردم 😍
سلام ب همگی....
اینم خاطره زایمان من....
من از 36هفته کلی چیز میزخوردم ک زودتر دردهایی ک داشتم شدید شه و سریعتر زایمان کنم...از دمکرده تخم شوید بگیر تا گلاب وبقیه چیزا...
درد هاهم مث درد کشاله رون و کمردرد اینا بود...
تا38هفته و دوروز هچ خبری نشد واس همین ساعتای 7ونیم یا8 شب،29ابان نصف شیشه روغن کرچک رو با ی عالمه اب پرتغال خوردم...
ساعتای9ونیم اومدم بلند شم ک یهو حس کردم اسهال شدم دویدم طرف دشویی دیدم کلی اب خون ازم اومده ....مامانمو صدا زدم گف کیسع ابم پاره شده...
دورم پتو مسافرتی کرفتن رفتیم بیمارستان....
اونجا معاینه کرد گف 2 سانت دهانه رحمت باز شده...
ب مامانم و من گفتن این حالا حالا ها زایمان نمیکنه و دهانه رحمش کم باز شده و چون فقط کیسه اب پاره شده بستری میکنن مگر نه 4سانت بسترین..
لباس پوشیدم و پذیرش شدم رفتم زایشگا رو تخت خوابیدم ساعت 11شد....اومدن دستگاه نوار قلب وصل کردن ک درد های زایمانی رو هم ثبت میکرد...
ی ماما بعد چن دقه اومد گف این مریض دردهاش عالیع و هر4یا5دقه انقباض داره...
اومد معاینه گف عالیع3سانت...
چون کرچک خورده بودم رفتم دشویی...
بعد ک برگشتم دوباره ی ماما معاینه کرد گف وای پیشرفتش عالیع شده7سانت...
درد های عجیبی داشتم... دل و کمرم باهم میگرفت و ی دفعه اروم میشد...
بعدچن دقه دکتراومد گف 9سانته و سریع10سانت شد...
دردش مث درد پریود ولی بیشتر... کمردرد و دل درد شدید...
بعد10سانت باید زوور های محکم میزدم ک موهاش رو ببینن و ببرن رو تخت زایمان...
این قسمت دل درد و کمردرد رفت و حس مدفوع داشتن اومد سراغم... و هی با فشار ها زوور میزدم
بعد چون زورام تو گلو بود و جیغی بود خیلی طول کشید اخه سر بچه هی میومد پایین هی میرف بالا...اگ از اول زور های خوبی میزدم تا ساعت1زایمان کرده بودم... ماما منو برد رو دشویی فرنگی نشوند و چن تا زووور محکم و طولانی زدم که ماما گف عالیه ازت راضیم پاشو بریم رو تخت زایمان...
خلاصه بردنم رو تخت زایمان با دو یا سه تا زور محکم اقا مهدیار رو کشیدنش بیرون....اولش گریه کرد ولی هم گذاشتنش روی سینم اروم شد... واسش چن تا والعصر خوندم... خیلی خوشحال بودم... خیلی گوگولی بود...
بعدهم بی حسی زد و بخیه زد...
پسرکوچولوی من با وزن3550و قد53ودورسر35ساعت2ونیم صبح دنیا اومد....
راز زود فول شدنم ورزش هایی بود ک مدام انجام میدادم...
سلام به همه مامانای گل
یکی لایک کرده بود این پستمو الان دیدمش
یادش بخیر
اون موقع که این پستو گذاشته بودم بچم شش ماهش بود
الان هفت سال و سه ماهشه ماشالا خانم شده
دعاکنید برام دوباره خدا بهم نی نی بده هنوز که خبری نیست
فدای همتون❤
سلام دوست جوونها،خاطراتتون رو خوندم،خیلی شیرین بود اخرشون،ولی همه که طبیعی زایمان کردن،پس چرا میگن آمار سزارین بالاست؟🙄🙄
سلام منم میخوام خاطره ی زایمانمو تعریف کنم
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
