دیشب این حرفارو بهم زد و گفت جدابشیم بخاطر حرفای مادرش
از دیشب هر کاری کردم تا سرگرم بشم و فراموش کنم این چرندیاتو دیشب کلا خابم نبرد الانم عصابم داغونه ...
نمیدونم واستم تحمل کنم جدابشم برم اخه جدا هم ب خاطر خانوادم نمیتونم بشم مادرم غصه میخوره اصلا موندم باید چیکار کنم ... از اخلاقاشون خوشم نمیاد اصلا
حس هم میکنم ک تفاهم نداریم ..
هر چ سعی کردم ک خودمو باهاشون وفق بدم و خوش باشم باز مادرش نمیزاره باعث میشه بینمون فاصله بیفته باهم خوبیم اختلافا و عدم تفاهمات هم میشه حل کرد ولی مادره نمیزاره خوش باشیم