يبار ديگه هم خونه ى عمم بودم
اولين بار بود كه تنها ميرفتم خونشون و مامان بابامو خواهرم نبودن
عمم و پسرش دعواشون شد، پسرش بهش ميگفت گوه نخور عمم از اونور فوشاى بدتر ميداد
من كپ كرده بودم فقط نگاشون ميكردم
اين وسطا عمم به شوهرشم فوش ميداد كه خاك تو سرت هيچى به پسرت نميگى شوهرشم ميخنديد
حالا شوهرش و پسرش جفتشون پزشكن عمم هم مدير مدرسه😐😐😐😐😐😐