سه شنبه هفته پیش رفتم خونه خواهرم.هم سری بهش بزنم هم با بچه دوسالش بازی کنم منو خبیلی دوس داره.قبلش زنگ زدم میام گفت باشه.بعد که نشستم رو مبل سرش رفت تو گوشیش.منم تشنم شد رفتم خودم ی لیوان اب اوردم.بچش گفت خاله برام ps بازی کن.منم داشتم بازی میکردم.بلند شد رفت اشپزخونه غذا بچرو اورد.گوشیشو اورد گذاشت جلو بچه گف با این بازی کن.بازم بیتفاوت به من.گفتم غذاش تموم نشد میگه تو میخوای خاموش کنی بکن این حواسش به گوشیه.خاموش کردم خواهرزادم گریه کرد روشن کردم دوباره براش بازی کردم تا غذاشو خورد.بعد رفته تو اشپزخونه شروع کرده ظرف شستن.یکی دوبار پرسیدم چه خبر میگه هیچ خبری هیچی.هی هم به بچش میگفت چراغارو خاموش کن برو تو اتاق تا بخوابونمت.بچش کتاب اورد براش ی کم خوندم.بعد بلند شدم رفتم تو اتاق لباس بپوشم برم .رفتم لباس پوشیدم نشستم رومبل بپرسم چشه.از اتاق اومده بیرون میگه چرا لباس پوشیدی.میگم تو که که دوس نداری من بیام اینجا چرا وقتی زنگ زدم نگفتی نیا سرزده نیومدم نه اینکه بهم بیمحلی کنی.میگه اره میگم نیا دیگه اینجا دستم به بچه و مریض داریه(شوهرش چند روز بود کمر درد داشت جالبه که اون چند روز خودش گفت بیا کمکم رفتم ۳ روز موندم کمکش کردم!)حوصله مهمون داری ندارم چیه میخوای ازت پذیرایی کنم.منم گفتم چطور جمعه که همه رو دعوت کرده بودی حوصلشو داشتی.میگه از جمعه هیچ کس سارا هم (اون یکی خواهرم که متاهله)خونه من نیومده.تو هم دیگه نیا اینجا.منم گفتم این حرفارو به شوهرتم میزنی به خواهرم گفتم نیاد میگه نه ما الان تنهاییم.میگم اخه شوهرتم چند وقتیه اخلاقش تغییر کرده انگار کم محلی میکنه.هیچی نگفت.منم گفتم بچه رو ببر اتاق من برم.برد تو اتاق منم لیوانی که توش اب خوردمو شستم و اومدم.دلم خیلی شکست امروز.میتونست بگه نیا نه اینکه اینطور رفتار کنه.دیگه پامو خونش نمیذارم نه دیگه برای کمک میرم نه دعوتی.بدرک بذار همه بفهمن.
بعدش زنگ زدم گفتم هروقت خسته ای بگو میام دنبال بچه میبرمش خونه ماامان باهاش بازی کنم حوصلش سر نره یا میام سه تایی میریم بیرون.
بقیه شو هستید بگم؟
