2726

بفرما

چالش پاییزی همراه با گروه بامداد خمار عزیزم......... سرگروه مهربوووونم @فندق_فسقلیشروع رژیم ۱۴۰۰/۶/۲۶    . قد۱۷۰.. وزن شروع ۸۸/۸۰۰..  وزن هفته اول..۸۸/۳۰۰😃  وزن  هفته دوم ۸۶/۲۰۰💃🏻💃🏻       وزن هفته چهارم ۸۳/۸۰۰ 🥳🤪.  هفته ششم ۸۲/۸۰۰🥳🥳🤗🤗 هفته هشتم ۸۱/۱۰۰🥳🥳🥳هفته نهم۸۰/۸۰۰  😃😃.    وزن هدف۷۲😎     هیچوقت دیر نیست😃 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

باش

    اینقدر رشد کردم ادمایی که منو میشناختنم دارن دوباره منو میشناسن.                                                                                                     من همونم که نه مذهبیا قبولم دارن نه غیر مذهبیا                                                                  انسـان ناصحیـحی هـستم،در همـه ابـعاد                                                       نـان خـدا میخـورم ، فـرمـان شیـطان میـبرم                 رو اعصاب آبـانـیا راه نرید؛میدون مینِ:)                                                         https://t.me/Hich_zh
2728

#پارت۱۳۶


باته مونده توانم تا کارگاه پیاده رفتم وبعد از تازه کردن نفسم زنگو زدم

چند دقیقه طول کشید تا پیرمردی با قد خمیده وعینک بزرگ ته استکانی در وبه روم باز کردو منتظر نگام کرد

عجز وبا تمام وجودم حس میکردم وقتی نمیتونستم حتی کلمه ای به زبون بیارم واگه این وضع تا آخر عمرم ادامه داشته باشه باید چی کار کنم؟؟

ناچار گوشی به دست گرفتم وبراش تایپ کردم آقای شاکری هستن؟؟ ومقابل چشمهایی که چروک های زیادی اطرافش خودنمایی و از پشت عینک ریزشون کرده بود تا بهتر ببینه گرفتم

کمی عینکش وبالا پایین کردو گفت چی کار داری باهاش دخترم ؟چراحرف نمیزنی

دخترم...این کلمه چقدر غریبه بود برام

وآب میکرد سردی وبی تفاوتی قلبمو

آخرین بار کی منو دخترم  صدا زد..مامانم..بابام..کدومشون..کِی..؟؟

هرچی فکر کردم چیزی یادم نیومد وفهمیدم خیلی وقته دیگه دختر کسی نیستم ومیون این همه  دغدغه های بزرگ گم شدن این آرزوهای کوچیک

_چی شد بابا جان چرا گریه میکنی..آقای شاکری خیلی وقته رفته شما از آشناهاشی

اشکهای مزاحم چراغ های گلچینی وجلوچشمام روشن کرده ونمیذاشت درست ببینم با همون وضعیت نوشتم کجا و دوباره گوشی مقابلش گرفتم

حالم وقتی خوب میشه که از قفس آزاد شم ..قفس خود خواهی..قفس گناه...قفس نادانی..قفس بی عرضه گی

#پارت۱۴۰


_نمیتونم بگم جبران میکنم..چون آسیبی که بهت رسوندم قابل جبران نیست....محیا باور کن اون روز..اون روز لعنتی که زدم بیرون ازخونه...آره رفتم دنبال مواد نتونستم دووم بیارم....ولی به خدا...به جون خودت که همه دنیامی... وقتی خریدمش پشیمون شدم...وقتی یادتوافتادم..یاد..یاد..بچمون....

سکوت طولانی و بغضی که توگلوی هردومون میجوشید دیوونه کننده بود

زمان کند می‌گذشت وبا هرکلمه ای که ازدهنش بیرون میومد کشنده ترمیگذشت وبالاخره توچشمهام نگاه کرد و گفت اون ..اون بسته ای که بهت دادم مواد بود..داروی سقط جنین نبود..اون چرت وپرتا رو از زور خماری زدم بهت که کاش لال میشدم ونمیگفتم...وقتی چمدون بستی ومیخواستی ولم کنی نفهمیدم چی شد..به خدا فقط میخواستم جلوتو بگیرم نری ولی...

سرشو پایین انداخت و زبون به دهن گرفت ومن با حالی خراب و داغون دستامو بیرون کشیدم از دستهای لرزونش و ازجا بلند شدم

نگران نگاهم کرد که بیتوجه بهش به سمت اتاق خمیده وشکسته حرکت کردم

دیگه نه برام بچه مهم بود نه زبون بسته ونه آرش ونه زندگیم که جهنم شده بود

دلم فقط مرگ میخواست...یه مرگ راحت وبی دردسر تا شاید آروم بگیره این تن بیقرارم

حالم وقتی خوب میشه که از قفس آزاد شم ..قفس خود خواهی..قفس گناه...قفس نادانی..قفس بی عرضه گی

#پارت۱۴۱


از فکر مسخره شدن بین اون همه آدم به خاطر صدای خاموشم، کنترلمو ازدست دادم و بامشت گره کردم محکم روی میز کوبیدم  که از جا پرید ومبهوت خیره شد به چشمهایی که آتشِ خشم و غم ازش شعله میکشید

دستهاشو به نشونه تسلیم بالا بردوگفت  باشه ..باشه آروم باش عزیزم هرطور تو بخوای..جایی نمیریم تو فقط آروم باش

چاقو روپرت کردم تو سبد خیار گوجه وبلند شدم ازجا ونگاه برزخی دیگه ای حواله اش کردم

خودمو تودستشویی انداختم تا با چند مشت آب خنک از التهاب صورتم کم کنم وبتونم به خودم مسلط شم

چطور با خودش همچین فکری کرده...منو ببره بین اونهمه آدم که کر ولال یه گوشه بشینم  بگو بخندشونو نظاره گرباشم؟؟؟

هرچقدر سعی میکردم همه چیزو فراموش کنم وبه خودم سخت نگیرم، با یه تلنگر واتفاق کوچیک همه چی خراب میشدوبرمیگشتم سر خونه اول

جدا از ناراحتی و خشمی که از آرش داشتم همش منتظر بودم یه روز ازم خسته شه وپرتم کنه بیرون از زندگیش ومن آواره ترین آدم این شهر شم...

_محیا عیزم..چی شد حالت خوبه؟؟؟

آهی پرحسرت کشیدمو بیرون رفتم واعتنا نکردم به اون همه نگرانی و پشیمونی که توچشماش موج میزد

خواست دستمو بگیره که با صدای زنگ سر جاش مت

حالم وقتی خوب میشه که از قفس آزاد شم ..قفس خود خواهی..قفس گناه...قفس نادانی..قفس بی عرضه گی
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730