#پارت۱۳۶
باته مونده توانم تا کارگاه پیاده رفتم وبعد از تازه کردن نفسم زنگو زدم
چند دقیقه طول کشید تا پیرمردی با قد خمیده وعینک بزرگ ته استکانی در وبه روم باز کردو منتظر نگام کرد
عجز وبا تمام وجودم حس میکردم وقتی نمیتونستم حتی کلمه ای به زبون بیارم واگه این وضع تا آخر عمرم ادامه داشته باشه باید چی کار کنم؟؟
ناچار گوشی به دست گرفتم وبراش تایپ کردم آقای شاکری هستن؟؟ ومقابل چشمهایی که چروک های زیادی اطرافش خودنمایی و از پشت عینک ریزشون کرده بود تا بهتر ببینه گرفتم
کمی عینکش وبالا پایین کردو گفت چی کار داری باهاش دخترم ؟چراحرف نمیزنی
دخترم...این کلمه چقدر غریبه بود برام
وآب میکرد سردی وبی تفاوتی قلبمو
آخرین بار کی منو دخترم صدا زد..مامانم..بابام..کدومشون..کِی..؟؟
هرچی فکر کردم چیزی یادم نیومد وفهمیدم خیلی وقته دیگه دختر کسی نیستم ومیون این همه دغدغه های بزرگ گم شدن این آرزوهای کوچیک
_چی شد بابا جان چرا گریه میکنی..آقای شاکری خیلی وقته رفته شما از آشناهاشی
اشکهای مزاحم چراغ های گلچینی وجلوچشمام روشن کرده ونمیذاشت درست ببینم با همون وضعیت نوشتم کجا و دوباره گوشی مقابلش گرفتم