من و خواهر دوقلوم ۶ ماهه به دنیا اومدیم قبلش پدرم عاشق کس،دیگه ای بود بعد سربازیش عشقش ازدواج میکنه بعد با مادر من ازدواج میکنه و ما که به دنیا میایم مادرم به قصد کشتن ما ما که ۲۰ روزه بودیم رو میزاره تو حمام و از خونه میره با پلیس میان از خونه میبرنمون خانواده پدریم و خواهرم معلول جمسی هستش ما هم تابحال مادرمون رو ندیدیم پدرم بعد سال ها با عشقش،ازدواج میکنه ولی ما با پدربزرگ مادربزرگ پدری زندگی میکنیم
سختی زیاد کشیدم خانوادم وضع مالی خوبی نداشت ولی خودم تلاش،کردم از راهنمایی رفتم تیزهوشان خوندم همه جیز خوب پیش،میرفت از ممتاز ترین دانش آموز های کشور بودم که وقتی ۱۶ سالم بود مادربزرگم سرطان مغز گرفت همهدچیز یهو عوض شد روزی که عمل میشد من امتحان ترم عربی داشتم هیچی نمیخوندم فقط میرفتم که درسو نیوفتم خونمون همه گریه میکردن دکترا میگفتن نهایتا دوسال بتونه زنده بمونه پدرم سراغمون رو نمیگرفت خواهرم افسرده شده بود من مجبور بودم قوی باشم همه باهامون مثل یه سربار رفتار میکردن من دیگه اون دانش آموز قبل نشدم و یک سال کامل زندگیم نابود شد
اما تصنیم گرفتم شروع کنم و برای هدفم بجنگم سال اخرو خیلی خوب خوندم اما تو خونه من نه اتاق داشتم نه جایی برای این که بتونم درس بخونم صبح میرفتم کتابخونه که البته خانوادم خیلی مخالف بودن و یجورایی هر کاری کردن که نتونم برم شب ها هم توی حموم موکتی پهن کرده بودم و روی همون تا صبح درس میخوندم در هفته یک روز هم مادربزرگم شیمی درمانی میشد منم با کتابم میرفتم بیمارستان و اونجا میخوندم
کنکورو با بهترین رتبه قبول شدم و رشته ای که شب و روز براش تلاش کرده بودم هم قبول شدم و از ۱۸ سالگی تا الان هزینه خودم و خووهرمو تامین میکنم مادربزگم هم خداروشکر سرطان رو شکست داد و با ما هستش سالم و سلامت 😍
اخر هر سختی یه موفقیت بزرگ در انتظارمونه پس هیچ وقت نا امید نشین از آینده