سلام
حالم بد بود گفتم اینجا قصمو بگم...
من بیست و شش سالمه..ازبچگیم پدر و مادرم با هم مشکلات زیادی داشتن اما طلاق نمی گرفتن..تمام دوره بچگیم و نوجوونیم تو استرس و دعواهاشون گذشت..
وقتی نه سالم بود متوجه شدم که دوست خانوادگیمون با بابام داره ارتباط برقرار میکنه تلفن و پیام داشتن..یادم میاد ی روز ک رفته بودیم پیک نیک و مامانم و شوهر اون خانم داشتن استراحت می کردن، من و بجه های اون خانم داشتیم کنار رود بازی می کردیم...من بین اون خانم و بابام نشسته بودم،دقیقا یادمه بابام بهم گفت از این وسط پاشو و خودش نزدیک تر به اون خانم نشست خیلی نزدیک...
یادم میاد تا قبل از اون روز من شک داشتم به ارتباطشون اما اون روز مطمین شدم...
دیالوگی هم ک بینشون ردو بدل شد این بود که اون خانم به بابامگفت الان میان میبینن،بابام بهش گفت اینا خوابن، الان نمیفهمن و نمیان
هنوز بعد از گذشت این همه سال دلم اتیش میشه بایاد اوریش و یادمه اون روز تا چند ساعت نمبتونستم حرف بزنم و همش بغض داشتم تا برم خونه و خالیش کنم
یادمه بعد از اون اتفاق حساس شدم به تماسای بابام... و کم کم وفتی حرف از رفت و امد با اون خانواده میشد میگفتم من نمیام.. و کمی بعد به مامانم قضیه روگفتم و ازش پرسیدم چطوری با اینا دوست شدین
گفت این خانم قبلا انگار دوست دختر بابات بوده و بعد از سالها ی مشکلی براشون پیش میاد با شوهرش میرن اداره و بابات مشکلشونو رفع میکنه و با شوهرش دوست میشه و کم کم شدن دوست خانودگییمون...
بهش گفتم تو میدونستی دوستش بوده گفت اره بابات بهم گفته بوده قبلا دوستش بوده ولیالانو نمیدونستم...
گفتن این قضیه به مامانم هیچ سودی نداشت، چرا که بابام خیلی راحت و خیلی پرو گرانه صحبتکردنشو ادامه داد
یادنه همش منو با دختر اون خانم مقایسه میکرد
مامانمو با اون حانم مقایسه میکرد
و خیلی روزها و سالهای سختی رو گذروندم..و مرتب از بابام فاصله گرفتم... کم کم وقتی مجبور می شدن اون خانم و خانوااه روببینم بدقلقی می کردم تا دیگه بعد از دو سال ارتباطاتشون قطع شدن...البته در ظاهر...در واقع رفت و امدا قطع شد و محدود شد...
اینا گذشت و از اون روزا یه استرس همیشگی موند بامن..ی وحشت کم