2410
2553
عنوان

داستان زندگی و ازدواجم

| مشاهده متن کامل بحث + 174940 بازدید | 292 پست

بچه ها خیلی طولانیه..صبر کنین من هی تایپ کنم هی بذارم..دو ساعت دیگه بیاین کاملشو بخونین

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

اسی گذاشتی لایکم کن بیام بخونم

بقیه ش چی شد گلم

  هیچ چیز از هیچکس بعید نیست پس از همدیگه بت نسازید...😇اگه تینا صدام کنی خوشحال تر میشم💚😁                                    

اون شب هیچی به خانوادم نگفتم، حریم خصوصی اون بود و منم نمیخواستم همه چی رو تموم کنم، فقط به فکر رفته بودم..اخر شب بهم پیام داد و گفت نمی دونم چی بگم و منموعصبانی بودم ک اول رابطمون همزمان دوستیداشته بهش کفتم این کارت اشتباه بوده و ادامه نمیدم 

گفت خواهش می کنم بیشتر فکر کن..با خودم گفتم صبر کنم..این راهش نیست 

نمبخواستم به مامانم بگم،از طرفی اگه ب بابام میگفتم هم تمیخواستم نامزدم بفهمه و کلا دوست نداستم روظون تو روی هم باز بشه...

رفتم همون مشاوره..گفت اینکه رابطه داشته باشه در گذشته طبیعیه و تو خیلی سخت نگیر اول ارتباطتون بوده و هنوز جواب تو مسخص نبوده و الان ک نیست...و از وقتی با هم عقد شدین باید متعهد باشه باهات و گفت فقط نکته نگران کننده اینه کچرا دوستی بامتاهل...


مشاوره با نامزدمم ب تنهایی حرف زد، و اونم قبول کرده بود ک کلرش درست نبوده و خودمم سفت و سخت بهش گفتم باید بهم متعهد باشی و من برام خیلیمهمه و سری بعدی وجود نخواهد داشت ک از سر همچین چیزی بگذرم...

 

ی مشاور دیگه هم رفتم گفت تحقیقاتتونوکافی نبوده تحقیق کنین بیشتر، چون خانواده هامون اشنایی داشتن و بابام باباشو میشناخت ب هیچ عنوان قبول نمی کرد بعد از چهار ماهدبره عمیق تحقیق کنه ومیگفت هیچی دستگیرمون نمیشه و نمیرم و داری گیرالکی میدی..


مشاور دوم بهم گفته بود حتی رابطه جنسی هم اگه داشته نباید تو حساس باشی، و کلا نپرس..ولی خب من قبلش تو پیام پرسیده بودم..و گفته بود نداشتم...

مشاور دوم بهم گفت چیزی ک مهمه اینه ک بدونی روابط دویتیش تعدد نداسته باشن و دیگه غیر این چیزی مهم نیست 

پس برین تحقیق و تو تحقیق از این مواردم بپرسین ک برخوروش با خانما چطوره و بالاخره ی چیزایی متوجه خواهین شد...


اون روزا من می دیدم که نامزدم ساعتها انلاینه، و ازن اولین بارش هم نبود..

با بابام خیلی چک و چونه میزدم ک بره بیشتر تحقیق کنه و همش بهش میگفتم تو فقط باباشو میشناسی خودشو ک نمیشناسی..و بابام به بدترین طرز ممکن باهام دعوای سختیکرد..که اره تو میخوای بمونی خونه وبشی اینه دقم و گیر الکی میوی..تو هیچی نیستی و کی تو رو میگیره...اینقدر دعوا ی سختی باهام کرد ک تو دلم گفتم خدایا توکل ب خودت من انتخابش می کنم خودت هوای زندگیمو داشته باش..

(بابام کلا دوست نداشت من رو تو خونه ببینه، سر خواستگارای قبلی هم از ایم برخوردا کرده بود..حتی یکبار گفت از خونم برو بیرون و من چاره ای جز گریه نداشتم..کجا میرفتم..کلا خیلی همیشه بهم گیر میداد..منم میخواستم برم و راحتش کنم)


از اونجایی ک بابام مخالفت سفت و سخت کرد برا تحقیق،تصمیم گرفتم خودم با نامزدم صحبتکنم 


بهش گفتم که من نمیخوام حساسیت به خرج بدم اما الان بهتره اینو بدونم،تو دوستی هات چطوری بوده هی افراد متفاوتی بودن یاـ...؟


اینجا بود ک گفت من دو تا دوستی داشتم به قصد ازدواج بودن با اولی خانوادم مخالفت کردن تا خواستم راضیشون کنم اولی ترکم کرده و رفته..به جز این دو موردم..دو مورد بهم پیشنهاد شده ک اول فهمیدم ب دردم نمیخورن و ولشون کردم..و تو جز خودم از هر کی هم بپرسی هیچ کسسسس از روابط من مطلع نیست..

منم شرط و شروطامو باهاش کردم...

شب قبلشم با بابام به تنهابی مردونه حرف زده بودن...

و دیگه قبول کردم ادامه بدبم و بیان برا حلقه اوردن.

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 
2720

رورای سختی بود..من دل داده بودم به تقدیر و با خودم گفتم خدایا توکلم به خودته..دوسش داشتم..مرد احساسی بود..وصع مالیش خوب بود و پرتلاش کار  می کرد..دوستم داشت..برای اینکه باهاش بمونم حتی سر این جریان یکبار گریه اش گرفت و دستمو گرفت و گفت مهتاب تو اگه بری نمی گم می میرم..اما حسم میمیره...

تو خونمون مامانم و بابام سر این قضیه درگیر بودن..مامانم با واسزه یکی از همکاراش تحقیق کرده بود از خانواده خالش..و اونا همه گفنه بودن نمی دونیم.. و داماد خاله ی همین همکار مامانم بهشون گفته بود یکم بیشتر دقت کنن 

از قضا با این داماد خاله اشون،  نامزدم ی شراکتی قبلا داشته بودن ک بهم خورده بود و پول مونده بود دست نامزدم و این داماد خاله اش  به همین همکار مامانم گفته بود اونقدر اذیتمون کرده ک من و پنج شریک دیگه بیخیال پولمون شدیم...

پیگیبی این قضیه رو سپردم دست بابام و حرفا و موارک نامزدم قانع کننده بودن..

اما مامانم میگفت باید بریم تحقیق بیشتر..چرا اینطوری گفتن..من بهش می گفتم خب برین از چند تا فامیل دیگش تحقیق کنین..کسی ک باهاش مشکل مالی نداشته بوده باشه 


شایداینها ب خاطر اون مشکل مالی ازش اینطوری حرف میزنن،حتی خاله اش به مامانم گفت ممکنه یکم حلال و حروم رو رعایت نکنه و الان پول داماد منو خورده و...


تو همین وضع بود من از طرفی باید رابطنو با نامزدم مدیریت می کروم از طرفی تو خونه جنگ بود..

تو همون روزا حلقه نامردیمو رفتیم خریدیم...😍♥😌 سلیقه من نبود..اما به خاطر اینکه عشقم دویتش داشت امتخابش کردم..خیلی باهاش عاشقی می کردم..ساعتایی ک با عم بودیم حس زندگی داشتم..واقعا دلم کنارش اروم بود و خداروشکر می کردم ک بعد از اینعمه سختی تو تجرد یه مرد عاشق نصیبم کرده ک منم عاشقشم...

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

دم عید 99 بود..تنهای تنها کل دیوارای خونه رو شستم و برق انداختم..پرده ها رو دراوردم شستم اتو کردمگیرکردم..لباسخریدم..و همه این کارا رو تو یه روز نصفی انجام دادم و با شوق منتظر اومدن خانواده نامزدم شدم..


سر اون قصیه دوستیش با ی فرد متاهل مشاوره ها بمن گفته بودن مهریه خوبی بذار یا حق طلاقو ببگیر...

نامزدم با حق طلاق ک مخالف بود..برای مهریه...

به بابام گفته بودم مطرح کنه 314 تا..معقول بود برای وضع مالی نامزدم..بالا هم نبود...فقط با پول نصف یکی از زمیناش میتونست همشو بده..بابام گفت باشه..


اونشب اومدن با مامانش و باباش برای تعیین نهریه و دادن حلقه.

بابام اصلا حرفی نزد راجع ب تعداد سکه و بهشون گفت حودتون بگین🤦🏻‍♀️😐

بابای اونم گفت ما نظرمون 1140 تاست...برگشتن سمت من گفتن تو نظرت چی هست..من مات و مبهوت بودم..گفتم خب بابام بگه بهتره بزرگترا صحبت کنین..اما بابامم گفت خودت بگو...منم گفتم 314 سکه ...


خب باباش گفت نه..بابامم منو به تنهایی مقابل همشون قرار داده بود..نامزدم اصلا حرف نمیزد..همشون داشتن با من صحبت می کردن باباش..بابام و مامانش..من موندم حرفشون تموم شد..بعد ب نامزدم گفتم تو خودت بگو چی باشه دوست دارم بدونم نظرتو..گفت من هر کدوم از ماشینام یا ملکایی ک دارمو بیا بریم ب نامت بزنم اما مهرتو باید خودت مشخص کنی..

موقعیت بدی بود..همه به شکل بدی داشتن با من صحبت می کرون و من واقعا داشت وجهم خراب میشد...ب نامزدم گفتم میشه بریم خودمون صحبتکنیم

اومد..بهش گفتم نظرت چیه...داره بد میشه...دوست نداشتم این جلسه اینطور بشه الان یک ستعت و نیمه هیچ نتیجه ای نداره مراسم.. دستمو گرفت گفت من دوست دارم چهارده تا باشه.. هر چب میخوای فردا ب نامت میرنم اما اگه دلت راضیه برا مهریه اینو قبول کن 


نگاش کردم.. مرورکردم ک تو جلسه همه با من بحث می کرون و انگار داشتن امتحانم میکردن.. دوسش داشتم.. بابام حامیم نبود.. دوباره نگاش کردم.. بهش گفتم کنارم باش.. متعهد باش.. حامی ام باش.. چهارده تا به خاطر تو ک میدونم نمیذاری کنارت سختی بکسم... 


رفتیم تو اتاق و اعلامش کزدیم 

نامزدم جلوی همه بعلم کرد.. حلقه رو دستم کرد.. عکسگرفتیم و رفنن.. 


اون شب خیلی اشک ریختم.. می ترسیدم ازا اینده.. اونم از ماریه ام ک برا نامزد من پول یک ماه تفریحش بود فقط.. 

چقدر تو اون جلسه دلم میخواست بابام حمایتم کنه اما واقعا جلوی اونا باهام بحث کرده بود... 


منم همش خود خوری کرده بودم... 

بازخودمو سپردم بدخدا.. گفتم خدایا من نامزدمو دوست دارم پناه ب خودت... نامزدم زنگ میزد اون شب بهم.. فریاد میکشید از خوشی.. از شادی.. میگفت خوشحالم اونقدر قبولم داری... هر کسی تو خانوادم فکر کرده برا پولمومیخوای باهام ازدواج کنی با شنیدن مهریت تعجب کرده... خوش بود خیلی... منم با شادیش شاددبووم و دل دادم به ادامه راهمون..  

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

همه چی خوب بود..خریدای عقدو شروع کردیم..کم کم باید اماده می شدیم برا مراسمات..نهم فروردین نامزدیم بود..شونزدهم عقدم..

عاشق نامزدم بودم..اونم میگفت عاشقمه..اروم بودم کنارش...خوشبخت و شاد..

اخلاقای خاص داشت..چالش داشتیم با هم..اما مدیریتشون می کردیم..

اما شکر خدا رو می کردم برا این خوشبختی بعد از اینهمه سختی تو زندگیم..


هر بار بادهم بودیم به سختی ازهم جدا می شدیم..ی روز لفنیم لیست مهمونای مراسمو نوشتیم..خریدای سفره عقدو کردیم..و رفتیم خونه در حال ساختمونو دیدیم...

پامو گذاشتم تو خونه بغلم کرد، گفت خوش اومدیبه خونمون♥


همه خونه رو نشونم داد،تو اتاق خوابمون بعلم کرد و گفت دیگه چیزینمونده برای همیشه مال من شی...

دلم صد شوق داشت برای گوشه بهگوشه اون خونه...هنوز پر بود از مصالح و کامل نبود...اما من توذهنم همه جی رو چیدم 



قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

هفتم فروردین بود..بعد از خرید خونمون بودیم..بابام یهویی خبر داد ک بابابزرگم کرونا گرفته.. از طرفی نهم بله برون و نامزدیم بود.. رفتن ک مهمونا رو دعوت کنن.. من و نامزدم تنها بودیم..  دستامو گرفت..سرمو گذاشت رو سینش..موزیکی ک باهاش خاطره داشتینو پلی کرد.. بعلم کرده بود و اشک می ریخت... 

با تمام وجودم  خدا رو شکر می کردم و حس ارامش داشتم

قلبم می لرزه هنوزم از یاد اوریش..


همه اینا گذشت نهم مراسم نامزدیمو گرفتیم...دهم رفتیم برا خرید حلقه و سرکیس عقد و سریع داشتیم کارا رو می کردیم ک سریعا عقد کنیم...تو مسیر ک برای خرید حلقه می رفتیم از پلیر ماشین ک وصل بود بلوتوث موبایل ی وویس پخش شد..سلام عزیززم..خوبی قربونت  بررم..و سریع نامردم زد موزیک بعد


هم مامان من و هم مامان اون تو ماشین بودن، از طرفی نمیخواستم چیزی ب روش بیارم..با خودم گفتم این مسایلو قبلا زیاد حرف زدیم..و شعور نانزدمم اینقدر هست که روابطش تموم شده باشن..هر چی هس یا مال قبله..یا یه وویس فان برای واتساپه...

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 
2714

اون روز گذشت..بهد از خرید رفتم با خانواده نامزدم باغ تا اخر شب...اون شب خیلی تو فکر بودو مثل همیشه نبود... یازدهم فروردین صبح قرار بود باز بریم ازمایش بدیم و کارای عقدووجلو بندازیم..چکن حال بابابررگم خوب نبود..ازمایشو دادیم..رفتبم اتلیه صحبتکردیم..ارایشگاهو انتخاب کروم..لباسو اوکیکردیم...فقط مونده بود کت شلوار داماد...

دوازدهم هر چی بهش گفتم بریم باقی خریدتو تکمیلکنیم میگفت نمیتونم و ب تفریح گذشت اون روز

بابام تاراحت و نگران بود چیزی بشه..میگفتبرین عقد کنین..من بهش میگفتم چطوری بدیم فردا سیزدهمه بی هیچ هماعنگی قببلی عقد کنیم..باید بمونیم تا شنبه...که ما از قبل باغ رو برا یکشنبه هماهنگ کردیم پس یا همون شنبه یا یکشنبه 


تو این مدت خیلی فشار روم بود..نامزدم گل برام میاوردمامانم میگفت مطمینی ک این گلو برا تو اریدهنکنه برا کسی دیگست..می اومد پیشم میمکند چند ساعت حرفمیردیم مامانم میگفت چرا نمی ره خونشون و خلاصه خیلی تحت فشارایمختلف بودم


دوازدهم نصف شب خبر اوردن ک بابابزرگم فوت شده...

و اینطوری مراسم ما منتفی شدـ..

تو این مدت بعد از یک هفنه اول بابابزرگم، همه بزرگترا میگفتن اروم و بی صدا برین عقد کنین..نامزدم حرفینداشت..اما بابامو مامانم راضی نمیشدن 

منم نگرتن بودم..دوست داشتم عقد کنیم راحت شم..شش ماهی بودک اشنا شده بودیم و حالا با علنی کردنش تو اون شهرکوچیک صلاح نمی دونستم بمونیم نامزد

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

دیگه پدیدفته بودم باید صبرکنیم تا بعد ازچهلم و بعد عقد کنیم..به خداسپردم همه چیو و کارامم همه تکمیل بودن..

با نامزدم یا میرفتیم بیرون...یا اون هر شب میاومد خونمون تا سحر  مینشستیم حرف میزدیم،یا میرفتیم باغ بابام..

تو همبن رفت و اندا بودک متوجه شدم ی شماره مرتب ساعتای نامتعارف تماس می گیره...مثلا یک شب ک از باغ بر می گشتیم ساعت نزدیک به یک و نیم دو شب تماس میگرفت 


یک شب ک بیرون بودیم ساعت یازده...

نامزدم ادمینبود ک کسی بتونه این ساعت بهش زنگ بزنه، تماسای کاریش نهایتا تا ده شب بودن..همکاراش ب وقت زنگ میزدن و خودش کلا اینطوری عادتشون داده بود..

کم کم رو این شماره حساس شدم...

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

چند شب گذشت باز ی شب ک بیدون بودیم تماس گرفت..سرحربو بازکردم ب نامزدم گفتم تو شماره هایی ک میشناسی رو جواب میدی فقط؟

گفت اره 

و اونایی رو ک سریع رد تماس میدم یعنی میشناسمشون و بعدا بهشون زنگ میخوام بزنم، وواونارم ک نمیناشناسم میذارمبوق بخوره تا شاید یادم بیاد کیه این شماره...


خب پس فهمیدم میشناسه طرفو..

دیگه نمیتونستن سکوت کنم...بهش گفتم این کیه ک این ساعتهای نامتعارف همیشه تماس میگیره

گفت نمی دونم بابا مزاحمه 

بهش گفتم خب تو ردتماس میدی یعنی میشناسیش 

گفت اره و شنارشم سیو کردم مزاحم

بهش  گفتم خب ی بار جوابشو بده ببین شاید واقعا کاری داره، گفت نه فوتمیکنه،بهشگفتم خب الان زنگ بزن شاید واقعا کاری داره 

گفت نه ساعت مناسبی نیست،بهش گفتم برای اون مناسبه چون همین الان زنگ زده پس مهم نیست مام زنگ بزنیم

با تحکم گفت لطفا بحث نکن، بیا بریم داخل خونه فرداا شب میام بهش زنگ بزن

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

اون شب مثل همیشع اومد داخل نشستیم و تا نزدیکای یحر موند و بعد رفت...وقتی رسید خونه بهم پیام داد برای تشکر از پذیرایی 

جواب دادم و بعد براش نوشتم 

عزیزم من بهت ایمان دارم ،اگه نزاحم دادی یا *هرچیزی دیگه* لطفا برو پیگیری کن و خودت  حلش کن من ارامشم تو زندگبمون خیلی برام مهمه

گفت چشم فردا پیگیر می شم

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

چند روزی گذشت با هم می رفتیم بیرون..متوجه شدم یو اس بی رو جایگزین بلوتوث کرده ک اگه گوشیش زنگ خورد، نیوفته رو مانتیتور ماشین...

بازم سکوت کردم..چند شب بعد بهش گفتم اون قصیه رو حل کردی؟

گفت اره..بهش گفتم باید مزاحمو بلاک کرد..ک اگ میخواد مزاحمت ایجاد کنه هم به خودش زحمت بده بره ی خط جدید بخره 

نامزدم گفت نه اینطوری میدونم همین مزاحمه اگه بلاکش کنم هر بتر با ی خط زنگ بزنه ک نمی دونم کیه

و گف تو حساس نشو..شاید اصلا طرف میخواد تورو حساس کنه..

تو نگران نباش...حواسم هست..

بعد گفت که یکی از دوستام زنگ زده بهم تبریک بگه..گفته حواستو بده چیزینیکفته دست خانومت..من چند روز قبل خانومم کنارم بوده..گوشیم زنگ خورده و یهخانمی پشت خط بوده هی گریه کرده داد زدهگفته اره تو منو ول کردی رفتی و...

بعد متوجه شده دوست دختر هفت سال قبلشه..و خانمش هم حساس شده بهش گفته چرا این بعد از هفتسال زنگ زده..و حتما یچیزی بینتونه و...

و اینطوری شد ک نامزدم گفت حساس نشو چیزینیست و این حرفا 

و من اگه یو اس بی هم زامبرا اینه ک تو حساسیتت کمتر بشه

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

گفت من میترسم از دستت بدم..و قراررشد ازاون شب پیشمن راحت باشه و دیگه گوشیشو رو پروازیا سایلنت نذاره.

چون تا قبل اون بود همیشه وقنی گوشیشو میداد دستم رو پرواز بود.

همون شب گفت میخوای ی خط و گوشی بگیرنکنار تو اونو روشن کنم؟بهشگفتم نه این ک پاک کردن صورت مسایله اس و فایده اینداره...راحت باش خودت باش..ما میخوایم ی عمر با هم باشیم


چند شب گذشت...هر شب همو میدیدیم..بعد از افطار تا سحر معمولا میموند خونه ما حرف میزدیم و کنار هم بودیم..

ی شب طرفای ساعت دوازده یک بود گفت خستم بریم یدور بزنیم؟ گفتم دیر وقته و من میخوام با مامامم اینا بریم درمانگاهی ازمایش بنویسه برامامامم و تو برو استراحت کن...

رفت 

ما هم رفنیم

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

مامانمو رسوندیم درمانگاه..و من و داداشم با ماشین اون اطراف چرخ میزدیم..ک یهو ماشین نامزدمو جلوی ی اپارتمان دیدم..

هیچ فکری پیش خودم نکردم چون بهش اعتماد داشتم..فقط از سر شیطنت زنگ زدم بهش..داشتیم با هم خوش و بش می کردیم..بهش گفتم کجایی عزیزم رفتی خونه9؟



گفت نه میخوایتم از دویتم ی نامه بگیدم بهش اس دادم بیدار بود اومدم بگیرم..بهش گفتم اوکی..منم بیرونم..گفت اره برو تو واتس برات ی اهنگ فرستادم همه حسم ب تو تو این اهنگه...ازش کلی تشکر کردم و کفتم ک می رم چک می کنم..باز شیطننم گلکرد و بهشگفتم خب پس میمونی پیش دوستت گفت نه مبخوام برم خونع استراحت کنم بهش گفتم الان کجایی 

گفت تو ماشینممم

و اینحا بود ک من بهش گفتم اما من نمیبینمتاااا 


قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687