2410
2553
عنوان

داستان زندگی و ازدواجم

174956 بازدید | 292 پست

سلام 

حالم بد بود گفتم اینجا قصمو بگم...

من بیست و شش سالمه..ازبچگیم پدر و مادرم با هم مشکلات زیادی داشتن اما طلاق نمی گرفتن..تمام دوره بچگیم و نوجوونیم تو استرس و دعواهاشون گذشت..

وقتی نه سالم بود متوجه شدم که دوست خانوادگیمون با بابام داره ارتباط برقرار میکنه تلفن و پیام داشتن..یادم میاد ی روز ک رفته بودیم پیک نیک و مامانم و شوهر اون خانم داشتن استراحت می کردن، من و بجه های اون خانم داشتیم کنار رود بازی می کردیم...من بین اون خانم و بابام نشسته بودم،دقیقا یادمه بابام بهم گفت از این وسط پاشو و خودش نزدیک تر به اون خانم نشست خیلی نزدیک...

یادم میاد تا قبل از اون روز من شک داشتم به ارتباطشون اما اون روز مطمین شدم...

دیالوگی هم ک بینشون ردو بدل شد این بود که اون خانم به بابامگفت الان میان میبینن،بابام بهش گفت اینا خوابن، الان نمیفهمن و نمیان 

هنوز بعد از گذشت این همه سال دلم اتیش میشه بایاد اوریش و یادمه اون روز تا چند ساعت نمبتونستم حرف بزنم و همش بغض داشتم تا برم خونه و خالیش کنم 

یادمه بعد از اون اتفاق حساس شدم به تماسای بابام... و کم کم وفتی حرف از رفت و امد با اون خانواده میشد میگفتم من نمیام.. و کمی بعد به مامانم قضیه روگفتم و ازش پرسیدم چطوری با اینا دوست شدین 

گفت این خانم قبلا انگار دوست دختر بابات بوده و بعد از سالها ی مشکلی براشون پیش میاد با شوهرش میرن اداره و بابات مشکلشونو رفع میکنه و با شوهرش دوست میشه و کم کم شدن دوست خانودگییمون... 

 بهش گفتم تو میدونستی دوستش بوده گفت اره بابات بهم گفته بوده قبلا دوستش بوده ولیالانو نمیدونستم...


گفتن این قضیه به مامانم هیچ سودی نداشت، چرا که بابام خیلی راحت و خیلی پرو گرانه صحبتکردنشو ادامه داد 

یادنه همش منو با دختر اون خانم مقایسه میکرد

مامانمو با اون حانم مقایسه میکرد

و خیلی روزها و سالهای سختی رو گذروندم..و مرتب از بابام فاصله گرفتم... کم کم وقتی مجبور می شدن اون خانم و خانوااه روببینم بدقلقی می کردم تا دیگه بعد از  دو سال  ارتباطاتشون قطع شدن...البته در ظاهر...در واقع رفت و امدا قطع شد و محدود شد...

اینا گذشت و از اون روزا یه استرس همیشگی موند بامن..ی وحشت کم

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥 

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود و حتی توی تعطیلی های عید هم هستن. 

بیا اینم لینکش ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

راهنمایی رو شروع کرده بودم و چند تا دوست خوب داشتم ومشکلاتم رو کنارشون فراموش میکردم درسام عالی بود و اینره رو روشن میدیدم...رابطم با بابام خیلی معمول و غریبانه بود..و تو خونه کلا شاد نبودم...

تفریحمو دلخوشیم درس و لباس بود و اینکه بتونم ایندمو بسازم...

رابطه پدرومادرمم همون طور بد بود و دعواها و بحث ها برقرار..

یادمه قبل ازهر عروسی و مراسمی هم دعوا داشتن و من کلا همیشه باچشم گریون و روحیه افسرده تو جمعا شزکت می کردم...


اینا گذشت 

رفتم دبیرستان...کم کم تو محیط دبیرستان با جدا شدن از دوستام روحیم هی افسرده تر شد،درسم سال اولم عالی بود..اما سال دوم دبیرستان ب بعد به طوری افت کردم که دبیرای سال اول همه صداشون دراومده بود ک چت شده..

افسرده شده بودم..حضور و رابطه صمیمانه با بابامو کم داشتم، بحث و دعواهاشون با مامانم روحیمومی گرفت..همش حس بد داشتم ساعتها کتاب جلوم بود اما نمیفهمیدم هیچی..از معدل نوزده و هفتاد سال اول..رسیدن به معدل دیپلم ده...و با هزارافسردکی دبیرستانمو تموم کردم...از وزن پنجاه و سه یهو تو یه سال رسیده بودم به هشت و هفت و همه چیز هی بد و بدتر میشد

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 
2456

اونقدر افسرده و داغون بودم ووهمش به فکر راهی برا فرار ازخونه..ی سال موندم پشت کنکور ک بدتر افسردگیم تو محیط خونه بیشتر شد..مشکلات خونه هی منو بیشتر درهم میریخت..یه مشاوره رفتم در حد پنج جلسه همزمان با سال اولی ک رفتم دانسگاه ک یکم بهم کمک کرد با زندگیم کنار بیام، تو محیط دانشگاه درسم عالی بود و وکنار بقیه اروم بودم و شاد...


گذشت و گذشت..سر و کله خواستگارا پیدا شده بود 

اما من به خاطر دردو دلایی ک مامانم از بابام می کرد و به خاطر محیطخونه و دعواهاشون از مردا متنفر بودم و این یه واقعیت بزرگ بود!

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

فکرکنین کسی ک تو اینهمه جارو جنجال بزرگ شده بود ووپر بود از فکرای بد رتجع ب زندگی مشترک میخواست ازدواجکنه...


از سن بیست تا بیست و سه فقط یه مورد رو جدی تر صحبت کردم ک دوسش داشتم اما امادگی ازدواحو نداشتم و منتفی شد 


بماند ک بابام تو خواستگاریام مثل یه غریبه می اومد و مینشست و مامانمم هر اقت کسی می اومد و جدی تر میشد هی مینشست گریه می کرد و میگفت من میترسم 


و من نه پددم اونطورک باید کنارم بود و نه مادرم...

خیلیا اومدن و رفتن..این بین تو بیست و سه سالگیم با یه مورد اشنایی دو ماهه و نیم ای داشتم که متوجه شدم مستقل نیست و خیلی به حرف مادرشه و منتفی شد از سمت اونا و اینجا بود ک من بهش یکمم علاقه مند شده بودم..اخه زبونچرب و نرمی داشت..منم ک محبت ندیده..جذبش شده بودم..اون رابطه ادامه پیدا نکرد..اما تا مدتها شمارشو پاک نکرده بودم و اونم تو استوریاش جمله عاشقانه مینوشت و یا از خاطراتمون یادی میکرد و منم ی ادم وابسته هی امید داشتم بهش..تا بعد از چندینماه جرات دادم بهخودم و ازش پرسیدم ک چرا ارتباطشو قطع نمیکنه کامل و اون گفت تازه نامزد کرده و قصدی بامن نداشته...



اینجا بود که فهمیدم من خیلی ادم وابسته ای هستم و چقدر ضعیفم و زود دل می بندم..ی مدت رو خودم کارکردم..خواستگارام خوب و زیاد شده بودن..اما اونی ک میخواستم پیدا نمی شد..تا ابان سال99 اخرای بیست و پنج سالگیم...

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 
2714

کیس مورد نظر پسر دوست بابام بود..ده سال از من بزرگتر بود..شنیده بودم خیلی خواستگاری رفته، و حالا این بار برا اولین با قبول کردم کسی با این اختلاف سنی بیاد خواستگاریم...

وفتی که اومدن با نگاه اول خیلی خیلی ازش خوشم اومد یه پسر قدبلند و کمی چاق با چشمای عسلی..اولش خیلی خودشو میگرفت...اما کم کم تو جمع خندید و چند باری هم منو نگاه کرد...


خلاصه بگم این شد شروع عاشقی من...

همش به خدا می گفتن خدایا اکه صلاحمه و خوشبخت میشم بازم بیان...

یک جلسه دیگه هم اومدن و صحبتکردیم و من حس میکردم کسی ک میخوامو پیدا کردم،متوجه شدم که یکم ادم سخت و پبجده ایه اما با منطق من جور بودن حرفاش...


بعد از این دیدار تمس گرفتن اما نیومدن تا حدود دوازده روز بعد باز اقدام کردن، باباش به بابام گفته بود ک پسرم ادم مرددیه تو تصمیم گیری و ببخشید و اینا 

خلاصه که ادامه دادیم روند اشناییمونو..هی جلوتر میرفتیم صحبت می کردیم همه چی منطقی و خوب بود...ماه اول صحبتای رسمیمون تموم شدن و ماه دوم شروعکردیم به قرار گذاشتن بیرون.. اون می اومد توپارک و منم خودم میرفتم.. ب خاطر حساسیت خانوادن نمیتونست بیاد دنبالم، من ک از اول بهشحس داشتم، کم کم تو اون پارک رفتنا یهو ازاون حالت یخی اونم خارج شد و میدیدم که روز ب روز حسش بهم بیشتر میشه و با شوقمیاد و تلاش میکنه برا اومدن و قرار گذاشتن و وصلتمون... 


اون کارش هم سنگین بود و هم مدیریت زیادی میخواست و حیلی زنان میبرد و واقعا اون روزا برا اون قرارا و رسیدن ب موقع خیلیتلاش می کرد 

یک ماه و یک هفته ای از پارک رفتنامون میگذست، متوجه شدیم حسمونم به هم نزدیکه.. عشق ب وجود اومد و رفتیم سراغ ازمایش خون.. 


ازمایشه هم حل بود و مشکلی نداشت، حالا دیگه خانواده من میگفتن عقد کنین.. سه ماه میگذره و دیگ بسه... اما نامزدم مقاومت میکرد، ی روز بهش گفتم من قبول دارم اشنایی خوبه اما خب مسئله چیه که روی اون کار کنیم و حلش کنیم 


گفت برای من قضیه حدود هشتاد درصد حله و ده درصد مونده تا اوکی بشه،  بهش گفتن خب بهم نمی گی چیه ک حلش کنیم 

گفت مربوط به خودمه و مربوط به تو نمیشه باید خودم حلش کنم..و اینجا بود ک بابام بهش گفت پس چرا قبل از اینکه بیای حلشون نکردی..نامزدمم جواب داد ک حقیقتش من قصد ازدواج نداشتم،اومدم دخترتونو دیدم و باهاش صحبتکردم هم خوب بودهو هم علاقه مند شدم و الان زمان میخوام حلشونکنم..


بهش گفتم میخوای برا حلشون چیکار کنی؟مزخوای بریم مشاوره؟گفت من ک میخواستم برم مشاوره،بهش گفتم اوکی پس بادهمبریم شمامسئله خودتو بگو منم دعدغه های خودمو و دکتر بهمون میگه چیکار کنیم و مناسب همیم یانه...

مشاوره رو رفتیم و مشکلی نبود و همه چی اوکی بود...

نامزدم دو تا تک جلسه هم رفته بودمشاوره ومن ک مراجع این مشاور بودم سالها، مشاوره باهاش از روحیاتم حرف زده بود...

همون روزا بود ک به نامزدم گفتم مشکلتو به دکتر گفتی؟حل شد؟گفت نه نگفتم می گم تو این جلسه...


قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

اسی کامل نوشتی لایک کن

بحَقّ الحُسَین                                                                                  اللهُمَّ عَجِّل لِوَلِیِّكَ                                                                            دعای من در روضه اباعبدلله                                                              فقط ظهور امام زمانم

...

یادمه بحث رو مهریه بود و نامزدم پشت تلفن گفته بود که شما رسمتون چیه،بهش گفته بودم معمولا این چیرا دست بزرگتراس ولی تا جایی ک میدونم خانواده پدریم از رو عروس اخر فامیل تعیین میکنن مهریه رو، و اونم گفت الان چن تاست بهش گفتم من زیاد کاری با بقیهندارم ی چیز معقول در نظر میگیریم ولی اونا الان تو هستصد تا میدارن و بهتره صبر کنیم تا بعدا... و اونم نمی فهمیدموچرا اینقدر حساس بود رو این قضیه و حرفشو ادامه داد ک اره ما تو فامیلمون هم دختر شوهر دادیم و هم عروس اوردیم و نمیخوام بگم کی رنگپوستش بهتره و مهرش فلان قدره و دختر شما این ویژگی رو داره و باید مهرش فلان قدررباشه و اینها... 


من ک دیدم داره بحث به جای نادرستی میره، بهش گفتم لطفا این قضیه رو بذار تا با بزرگترهامون اول صحبت کنیم...  



تا اینجا فهمیدم که به یه دلیلی از مهریه و اینها ترس داره و برخوردش خاص بود رو این قضیه یه مقدار..چون حدود دو ساعت تلفنی هی چکو چونه میزد و من هی از زیرش در می رفتم..


خب اسفند ماه بود و من برااولین بار نامزدم اومد دنبالم و با هم صحبتمیکردیم راجع ب مسائلمون..داشتیم رو اون مشکلش و این مسایل توافق میکردیم...یادمه دو روزی بود واتساپ نمی اومد..براش چند مدل مانتو فرستاده بودم ببینه چون میخواسنم اون روزبرم خرید...

دییقا یادمه تمام تایمیک با هم حزف میزدیم محمدی نامی زنگ میزد..با خودم گفتم وای این چقور زنگ میزنه..دادشو روشنکردک. مدل مانتو ها رو ببینه..با یه سرعت و ترسی رفت تو واتساپ..و دیدم همون اسم محمدی براش پیام گذاشته که لطفا اگه ممکنه تلفنمو جواب بده..تصویری هم رو پروفایلش نداشت..و با خودم گفنم خب حتما ی کارگر پیله ای چیزیه...و دیگه حساس نشدم روش

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

خب همه چی در ظاهر خوب بود..با هم چالشای عادی روابط رو داشتیم تلاش می کردیم از نظر حسی بهتر بشه همه چی و همو هم دوست داشتیم..

روز مهندس  بود کلی برا هم شادی کردیم و تو پارک قرار داشتیم و شادبودیم با هم..برا اولین بار تو عمرم حس شادی و خوشبختی داشتم

نامزدم دستامو گرفت..یکم بعلم کرد گفت این هفته بیایم خونتون پنجشنبه و بینخانواده ها حلقه دستت کنم؟

بهش گفتم دیگه مسکلت حل شد؟!  مشاوره رو رفتی؟ گفت می رم..بهش گفتم اوکی..یادم می اومد ک من خیلی راجع به تعهد و اینکه خیانت خط قرمزمه بهش تاکید کرده بودم ولی تو دهنم مونده بود که اذر ماه ک باااش میرفتم تو پارک صحبت میکردیم یه اسمی به نام آنا زنگمیزد بهش..

با خودم گفتم هنوز ک حلقه ندادن بهم و هنوز میره مشاوره بهتره ایتو مطرح کنم تا بلکه از تو مغزم در بیاد

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

همون طور ک قدم میزدیم نامزدم داشت میگفت هیج وقت امتحانم نکن، ادما هیچ وقت نمیدونن طرف مقابل تو چه موقعیتیه و امتحان کردن درست نیست..

و من داشتم فکر می کردم ک قضیه رو بگم یا نگم..نشستیم تو ماشین، بهش گفتم ی سوال بپرسم..من کاری ب گذشتت ندارم اما چون تو دوره ای بوده ک منم بودم می  پرسم..آنا کی هست 


یهو دیدم تعجب کرد گفت فامیلاش بهت گفتن؟؟؟

بهش گفتم خب ی کسی گفته ولی من گفتم از خودت بپرسم بهتره،درست تره..

گفت اره این یه کیس دوستی بوده که بهم معرفی شده و من دیگه اومدم خواستگاریت و ادامه پیدا نکرده..

ازش پرسیدم همزمان با من بوده؟

گفت یه مقدار از پیام دادنامون اول خواستگاریمون بوده🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️ اینجا بود ک من یکم زنگ خطر حس کردم...

خودش خودش شروعکرد به تعریف ک چرا ناراحت شدی این خانم اصلا متاهلههه!!!!!

بهش گفتم  تو میدونستی مناهله؟

گفت به من به عنوان کسی ک طلاق گرفته معرفیش کردن، سر قرار اول گفته در شرف طلاقم و هنوز طلاق نگرفتم و ازم کمک خواسته...

بهش گفتمخب تو ب هر کسی بخوای کمک کنی باهاش رابطه عاطفی برقرار می کنی؟

تو ک میددنستی اون هنوز طلاق نگرفته...کارت درست نبوده...گفت طلاقنامشو نشونم داده و متعلق به ده سال قبل بوده و تو قرار دومم دخترشو اورده همراهش بچه معصون و کوجیکی بوده خواستم کمکش کنم اما بعد از چند وقت فهمیدم این خانم بجز من تو مجموعه ای ک کار میکته با یکی دیگه هم دوسته و ولش کردم..

وقتی دید من ناراحت سدم گفت این اصلا تموم شده من اگه میخواسنم باهاش ادامه بدم الان دوستامو دعوت کرده تولد دخترش تهران تو باغ خب منم میرفتم من دیگه پیگیرش نشدم و اون دوست مشترک ک معرفیش کرده بهم گفته که شوهرش گاهی میاد از تهران بهش سر میزنه و من بیخیالش شدم...

من یادمه اون شب کلا هنگ بودم🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️رابطه اونم با کسی ک هنوز متاهل بود..دوستایی ک همچین کیسایی بهش معرفی میکردن..زن متاهلی ک معلوم نبود با چند نفره...


برای منی ک همیشه اروم و سر به زیر بودم و دنبال روابط دوستی باپسرا هم نبودم تعجب برانگیز بود اونم اینمدلی..

و فقطداشتم ب یچیز فگر میکرد

اونم این ک همزمان با رابطه مانبوده باشه...

بهش گفتم کی تموم شده   ک اذر ماهم بهت زنگ میزده؟

گفت نمی دونم پیاماش هست تو دفترمم نوشتم 

بهش گفتم اون روزی ک من کنارت بودم و زنگ میزد تو تعلل کردی سر جواب دادنش، گفت تو اشتباع برداشتمیکنی من ترسیده بودم ک جلوی تو اسمش افتاده رو گوشیم و حالا چطور جمعش کنم...

بهش گفتم خب پس چرا شمارشو پاک نکردی؟؟بازم ممکن بود بهت زنگ بزنه و من کنارت باشم...

گفتپاک نکردم..بهش گفتم باید حتی بلاکش میکردیک دیگه تکرارنشه اگه اونقدر اون سری دستپاچه شدی..

گوشیشو دراورد بهم نشون داد اخرین  پیامسو تو واتساپ..ربپلی کرده بود اون خانم انا به استوریش..ک اینکلیپ چ جالبه و برام بفرستش...وقبلش و بعدش هیچ پیامی نبود...


نامزدم کلا استوری نمیذاشت، اما اون کلیپو یادمه چند روزرقبلش برا من فرستاده بود...اینجا بود ک فهمیدم من یا تو هیدن لیست استوریشم، یا برا اون خانم فقط گذاشته..


بهش گفتم تو وقتی روابطتو تموم میکنی،چراغ سبزاشو روشن میذاری؟نو ک میدونی طرف بیخیالت نشده چرا استوری تو ازش مخفی نکردی..باید شمارشو پاک می کردی کلا و بلاکش می کردی...تو هنوزشمارشم سیو داری...

من تو گوشیش با لسم و فامیل سیو بودم و اون خانم به اسم

وقتی اینو بهش گفتم گفت طرف خودشو درست معرفی نکرده من اسم و فامیلشو نداشتم 

فهمیدم داره دروع میگه..طلاق نامشو دیده بود..و تومجموعه کاریش هم میشناختش اون خانمو..این یتوجیه بود اما دیگه نمیخواستم گیر بدم چون ب اندازه کافی ذهنم درگیر شده بود ک چرا با ی زن متاهل دوستیکرده...


تاریخ اخرین پیامشم برای بیست و هفت دی بود،زمانی ک دو ماه ازخواستگاری و یکماه از اشنایی نزدیکترمون میگذشت...

اون شب منو رسوند خونه و من ب شدت فکرم درگیر بود...

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                          من یاد گرفتم مسئول زندگیم باشم،یاد گرفتم برای کار و درآمد و خواسته هام تلاش کنم و حس خوب توانمندی و استقلال رو بچشم... ارزوی من برای آینده ام و سال جدید موفقیت، استقلال بیشتر و بیشتر و بیشتره..خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687