تاپیک قبلیمو بخونین اونجا اصل داستانو توضیح دادم
رفتم با گریه شوهرمو بغل کردم گفتم ببخشید اونم هیچ عکس العملی نشون نداد
منم بهم برخورد و رفتم تو اتاق
یه کم بعد اومد لپمو کشید گفت اشکال نداره بیا اونور
رفتم پیشش باز باهام سرسنگین بود
گفتم چنه گفت هیچیم نیست
بعدش گفت من هیچ وقت از این خونه نمیرم(طبقع بالای خونه پدرشوهرمیم)گفت میخوای برو میخوای بمون من همینجا جامه
امشب مامانش هم گفت اگه تا الان میخواستیم کمکتون کنیم مستقل بشین از الان به بعد کاریتون نداریم
منم واقعا اذیتم اینجا دوس دارم مستقل بشم ارزوی قلبیمه واقعا ناراحتم اینجا