جریان از این قراره که وقتی ۱۴ سالم بود
با تور مدرسه رفتیم یه اردوگاه خیلی قدیمی تو یه روستا
تو اردوگاه یه ساختمون مخروبه ی قدیمی بود
راجع به این اردوگاه کلی شایعه راجع به این که صاحبخونه و دخترش تو زلزله مردن
و روحشون هنوزم که هنوزه تو ساختمون بود
خیلی ها می گفتن اهالی روستا واسه جذب توريست این چیزارو می گن...
خلاصه من و ۱۰ نفر دیگه با ذکر بسم الله رفتیم تو ساختمون"روانی بودیم روانیییی!!"
وارد ساختمون شدیم یه ساختمون مخروبه ی عادی بود
رفتیم گشتیم توش و
یه اتاق بود وقتی واردش شدیم رو پرده ها خون بود
همون لحظه شیش تا سکته رو زدیم
صدای لالایی هم میومد
با تمام توانم جیغ زدم و فرار کردم
انقد گرخیده بودم رفتم پیش مدیر اردوگاه
گفت نترسید کار پسر های مش غضنفره سرایدار اون اردوگاه
برای جذب توریست صدای لالایی و پرنده ی مرده می ذاشتن تو ساختمون
قیافه ی ما تو اون لحظه :
و چیز عجیبی که توی اون ساختمون برای من اتفاق افتاد
نمی دونم توهم بود یا نه
یه دختر بچه ی مو طلایی رو پشت پنجره ی همون ساختمون مخروبه دیدم که یهو غیبش زد گفتم شاید از بچه های خودمونه
وقتی رفتم نگاه کردم دیدم اون قسمت کلا صعب العبوره و پرتگاهه کسی نمی تونه راه بره...
بعد از اون هم دیگه هیچوقت پام رو نذاشتم تو اون اردوگاه