من اسفند88نامزدکردم وآبان89عروسی
ن خودم ن همسرم علاقه ای ب بچه نداشتیم ولی خب تحت فشاراطرافیان مخصوصامادرشوهرم ودوتاازعمه های خودم چن ماه بعدازعروسی تصمیم گرفتیم ک اقدام کنیم ب امیداینکه تاچن ماه دیگه صاحب ی فرزندبشیم ولی نمیدونستیم ک دست روزگارچی برامون توی آستینش داره😢
روزهاوماه هامیگذشت وماهمچنان درحال اقدام بودیم الان دیگه دوسال شده بودکم کم حرف وحدیث مادرشوهروخاهرشوهرا شرو شداوناهمینجوریشم ازمن خوششون نمیومدهرفرصتی ک پیدامیکردن مغزهمسرم روآماج حرفاشون قرارمیدادن ک آره:طلاقش بده بریم ی زن دیگه برات بگیریم این نازایی داره چن هزاربارجلوم وپشت سرم بهم نازاگفته باشن خوبه هی خداچ حرفایی ک مادرشوهرم ردیف میکردبرام وپیش دروهمسایه میزد:این نازایی داره بچش نمیشه وهزارحرف دیگه ازشانس بدمن خودش چهارتادخترداره دختراش ب محض ازدواج ب شیش ماه نکشیده باردارمیشدن😐
من اینجوری بودم وخدابرام نخاسته بودبیشترازچهارسال گذشته بودک ازطریق یکی ازدوستان ی دکترنازایی پیداکردیم حدود8یا9ماه اقدام ودارو ودرمان وکلی هزینه ک بلاخره مهر94برای اولین بارباردارشدم😍نمیدونی چ حسی داشتم دنیابرای من بودغصه هام تموم شدحرف وحدیثاتموم شدگریه های شبانه تموم شدحسرت خوردن موقع دیدن ی بچه تموم شدآه چ روزگارخوشی داشتم ولی این خوشی خیلی زودب بزرگترین غمم تبدیل شد11اسفند94بودجنینم رو ازدس دادم سقط شدبیشتراز5ماه بود ک توی بدنم بودولی خدانخاست😢
حرف وحدیثای بدتری برگشت گریه های شبانه برگشت حسرت وغصه خوردن موقع دیدن ی بچه برگشت زارزدن های طولانی شروشدبرام
ی چن مدت استراحت بودم ولی ک چی بلاخره بچه میخاستم حالادیگه اون دخترشادوخندون اوایل ازدواج نبودم ک بچه واسم مهم نباشه داشتم درحسرت بچه دارشدن میسوختم....
دوباره اقدام برای بچه شرو شد این بارم میدونستم ک نمیشه واس همین دوباره رفتم تحت نظرپزشک فوق تخصصم دوباره8یا9ماه طول کشیدوبازباکلی دارو ودرمان وهزینه بلاخره مهر96 برای باردوم باردارشدم😍
مراقبتهام سخت ترشد ازوقتی ک بیبی چکم مثبت شدرفتم خونه ی مادرم جزدسشویی رفتن کاری انجام نمیدادم روب بالا میخابیدم وفقط برای دسشویی یاحمام ازجام بلندمیشدم هفته ی16بودسرکلاژکردم اینبارم خوشحال بودم ولی ی حسی ته دلم میگفت اینم ب سرانجام نمیرسونم باوجوداین همه مراقبت سرکلاژم هفته ی30پاره شد وبچم زودب دنیااومد ورفت توی دستگاه25روز توی دستگاه بود باحال وخیم وبعدازاون فوت شدآخ چقدامیدوارم بودم چقددعا چقد نذر چقدنیازمن شهرخودم بودم وبچم توی دستگاه باحالی بد ی شهردیگه هرروز باهمسرم کلی مسافت رومیرفتیم براش شیرمیبردیم وقتی میرسیدم بالای سرش بهم لبخندمیزدآخ ک حالش داشت خوب میشدولی ی دفعه ای ی نصف شب دیگه نتونست نفس بکشه وفوت شد بچه ی اول ودومم رو همسرم وپدرم دفن کردن خبرفوت دومی رو ساعت6صب روز10اردیبهشت سال97بهم دادن داشت بارون میبارید رفتم توحیاط انقدزارزدم ک ازحال رفتم آخ ک خانواده ی همسرم مخصوصاپدرشوهرمادرشوهرم چ طعنه هایی بهم زدن چ چیزایی ک بهم نگفتن....
ب کلی ناامیدشده بودم چ دوران بدی روپشت سرگذاشتم من نمیدونم این همه بلاب خاطرکدوم گناه یاکارم بود خداااایا