بچهها من ی خواهری دارم خواب که چندساله که فقط دارم ازش موردای مختلف بدرفتاری میبینم، بخوام خلاصه بگم فقط کارایی که کردن رو میگم تا ببینم نظر شما چیه و نگید که مثل قطع رابطه میکردم توضیح بدید اگه بودید واقعاً چکار میکردندوقتی ک مجرد بودم خونه مواد دوخوابه بود خوابش که ما بابام بودند خوابشون بود و سهتا خواهریم خواهرم زودتر ازدواجکرده بود و اینکه این خواهر وسطی هم بههیچعنوان نمیذاشت که من اتاق خودم داشته باشم همیشه وسط هال میخوابیدم نه کمدی داشتم از خودم نه وسیلهای که بتونم شخصی داشته باشند در حدی که لباس زیرم و نمیتونستم توی اتاق عوض کنند حتی یهبار رفتم در اتاقو بستم که لباس زیرم را عوض کنم با لگد اومد تو دهن که تو توی اتاق من چیکار میکنیو پرتم کرد بیرون میرفتم توی حموم دستشویی لباسمو عوض میکردم وقتیکه یهکم بزرگتر شدی اما اون ازدواج کرد و همچنان به من توهین میکرد و همچنان میگفتش که تو می آدم بیعقل هستی بهم القا میکرد که حتما باید ازدواج کنی تو یه آدمی هستی که راه نجاتت ازین خونه فقط ازدواج کردن. ، موقعیت خونه رو برام خیلی سخت می کرد که نتونم راحت باشم ، چون ازدواج کرده بود فکر میکرد من ک مجردم نکنه خیلی موقعیت های بهتری برام پیش بیاد نکنه خیلی راحت باشم و..... در حدی ک اگر بابت مسأله ای از بابام پول می گرفتم دعوا راه مینداخت که چطور من بودم برا من این چیزا نبود حالا برا این هست و.....،کاری کرد ک دو شیفت می رفتم سر کار ،هشت صبح تا هشت شب ، چون همش خونه ما بود ،ک نبینمش و از طرفی خودم پول داشته باشم برای خرجی هام حتی نهار و ...با خودم بود شاید شب فقط خونه غذا میخوردم ،خیلی سختی کشیدم ، لازمه هرکاری هم دونستن کامپیوتر بود اونموقع من فقط 20سالم بود و زیاد وارد نبودم ، این خواهرم مسلط بود ،وارد نبودم چون تو بودنش نمیذاشت دستم به کامپیوتر بخوره مگه موقعی ک اون اجازه میداد ، انقد دعوا میکرد ک مادرم نمیتونست مقابلش وایسه،خلاصه من دانشگاه هم میرفتم ، اما وسطای راه متوجه شدم ک انتخاب رشتم اشتباه بود خواستم دوباره کنکور بدم اما بلد نبودم کارت ورود به جلسه رو بگیرم خیلی ساده بودم حتی نمیتونستم تا اداره پست برم نمیدونستم شرایط چیه و...کلی اصرار التماس به خواهرم کردم اما گفت به ربطی نداره و....هیچ کاری نکرد و من نتونستم شرکت کنم اون سال خیلی دلم شکست و با تمام قدرت سعی کردم ک بشینم و خودم یاد بگیرم و سال بعد شرکت کردم و با بهترین رتبه قبول شدم در حدی ک همون خواهرم تعجب کرد و میگفت چقد مخفی کاری چرا بهمون نگفتی و....
خلاصه ی کار خوب پیدا کردم و مشغول بودم چندتا خواستگار برام میومد، اولین خواستگاری ک برام اومد خواهرم باز اومد خونه دعوا راه انداخت ک چرا بذارید این با فلانی ازدواج کنه و...بابام و عصبی کرد و کنسل شد ، خواستگار بعدی ک اومد من گفتم به تو ربطی نداره انتخاب خودم باید باشه دراز کشیده بودم از دور چنان دووید لگدی زد به من ک استخون رون پام صاف نمیشد الان ک یادش میفتم عصبی میشم ،چند وقت گذشت این همچنان ترس داشت از ازدواج من. ی مورد خودش از دوستای همسرش معرفی کرد ی قرار هم گذاشت تا ببینیم همو من دیدم و بنظرم پسر خوبی بود و موقعیت خوبی هم داشت ،خلاصه اومد خواستگاری و همه چی اوکی شد ، ما نامزد شدیم ،به محض نامزد شدن ما همه چی عوض شد خواهرم شروع کرد سنگ انداختن جلومون انگار هدفش چیزی دیگه بود ک نامزد کنیم وبهم بخوره بیفتم سر زبونا ، ما همدیگرو بر خلاف میل و هدف اون میخواستیم و مقاومت کردیم انقد فشار آورد بهمون ک از ترسمون شش ماه نکشیده عروسی کردیم ،البته عقد هم کرده بودیم ک همین خواهران سر عقدمون نیومدن ، اومدیم سر خونه زندگیمون ، چشمتون روز بد نبینه چون همسرم دوست شوهر خواهرم بوده نگو ی بده بستون مالی داشتن ، ی میلیون پنج سال پیش،اینا هم ک از هر موقعیتی برای نابودی ما استفاده کردن ،سفته داشتن بابتش و رفتن گذاشتن اجرا ک عوض اون ی تومن یه میلیون کاسب بشن ، دادگاه کشوندن همسرم چون نمیخواست پول زور بده ، این کارا رفته رفته اخلاقای همسرم نسبت به من سرد کرد کم کم پشیمون شده بود و هراز گاهی میگفت چه اشتباهی کردم از خانوادتون زن گرفتم ، کم کم عصبی شده بود و دست به زن پیدا کرد ،
با کارای مختلف عصبیش میکردن، دیگه طوری شد ک شوهرم منو گذاشت خونه بابام و گفت نمیخوامش ، خلاصه اونا داشتن به هدفشون میرسیدن، خواهر بزرگم میگفت طلاق بگیر واست وکیل میگیرم ، اون خواهرم ک همه زیر سرش بود مدام میگفت میخوای زیر کتکاش بمیری تا نکردی طلاق بگیر ، اما ته ته دلم میخواستمش چون مسبب همه اینا میدونستم، صبوری کردم خودش اومد دنبالم اما این داستان ی سال طول کشید یعنی طی یکسال پنج بار این اتفاق تکرار شد ، دیگه دشمن شاد شده بودم همون کسی ک بدبختی مو میخواست و از خوش بودن ما ناراحت بود داشت دورادور از دعواهای ما لذت میبرد ، خلاصه زمان گذشت و خواهرم ک به هدفش رسیده بود دیگه کمرنگ شده بود، ما هم یکم تو زندگی جا افتادیم و قلق زندگی اومد دستمون اما ته دلمون از هم زخم خوردیم و جاش خوب نمیشه ،بابت اتفاقاتی ک افتاده بود چون سال اول ازدواجمم بود من حالم داغون شده بود افسردگی گرفته بودم همش گریه میکردم همسرم میگفت بچه دار شیم اما من درگیر افسردگی بودم و حس خوب قبل ازدواج بهش نداشتم