من به یکی از فامیلامون علاقمندم پسرخوبیه، دانشجو هست، من بهش علاقمند شدم و حسمو گفتم... بعد از مدت ها کش مکشو اینا بهم گفت شرایطشو گفت بخاطر خودت میگم خوب فکر کن منم گفتم آدم وقتی کسیو دوست داشته باشه شرایطش هم میپذیره و..
گفت که جریان کارم معلوم نیست هزارتا مهندس بیکار هستن، احتمالا شغلم آزاد باشه.. و اینکه شرایط زندگیش دشوار هست.. گفت باید بیای تو خونه ما تو یه اتاق زندگی کنی و ... شاید برای مدتی..
منم گفتم اشکالی نداره من به خاطر تو از همچی میگذرم و شرایطتتو قبول میکنم.. زندگی کردن با آدمی که دوسش داری بهتر از کاخ نشینی با فردیه که هیچ حسی بهش نداری..
اونم خیلی اصرار کرد و گفت همچیم نامعلومه خودتو درگیرم نکن ولی چیکااارکنم دوسش دارم..
قراره مدتی بعد بیان خواستگاری.. البته شک داره هنوز