سلام دوستای عزیزم.....
حالتون خوبه.منم بعد مدتها اومدم اینجا..ببخشین که بی معرفت شدم...اخه درگیر بودم...گفتین از خودم خبر بدم.چشم.میگم...مممنونم که نگران من بودین.منم از بس خسته و خسته بودم آخر گفتم خودم برم پیش وکیلم و کارو یه سره کنم...اخه خیلی بلا سرم اومده بود...هم جسمی هم روحی....کلسترول خونم رفت بالا هموگلوبین خونم اومد پایین...اسید معدم زده بود به گلوم و کلی اعصاب خوردی های دیگه..همش دادگاه برو بیا و هیچ خبری از دادن حق من نبود..همش میگفتن منتظر باشم و از این حرفا....ماشینم که دست خودم بود و رانندگی میکردم اصلا نمیتونستنن ببینن من دارم با خیال راحت میرونمش اومدن اول خط خطیش کردن و بعدش اتیشش زدن..خدا میدونه کار کدوم یکیشون بود..خیلی ناراحتی کشیدم...کلی خرجش کردم و خدا رو شکر بیمه داد همه هزینه هایی که خرج کردم رو.... بعدش از طریق دادگاه منو شکایت داده بود ..چون چک های ماشین به اسمش بود میخاس از این طریق ازم پول بگیره یا منو از گرفتن حقم منصرف کنه. با اینکه پول های خودم بود... اخه نامردی تا این حد....تو جلسات هم که هر سه چهار ماه برگزار میشد قاضی میگفت که باید سه سال بشینی تا حقت بیاد دستت....
خلاصه بگذریم...منم تحمل نکردم رفتم پیش وکیلم..گفتم میخام خودمو راحت کنم....گفت هر چی به فکرت میاد اونو انجام بده..درست ترین کار هم اینه نمیخاست منو از گرفتن حقم منصرف کنه ولی میگفت جوانی و حق زندگی اروم و راحتی داری...واقعا راست میگفت داشتم جلوی مامانم پرپر میشدم .خیلی لاغر شده بودم.گفتم میخام تمومش کنم....گفت باوکیلش حرف میزنم چقدر میتونه بده بهت....باهاش حرف زود.خلاصه با مبلغی راضی شدم و جوری ازش گرفتم که راضی شدم.البته میدونم هرچقدر بهم بده بازم کمه در قبال این همه زحمت هایی که براش کشیدم...وقتی گفتم میخام تمومش کنم و از این حرفا باور نمیکنین در عرض یک هفته کارم تموم شد و سریع همه مراحل پیش رفت...نمیدونم انگاری بار خیلیییییییییییییییییییییییییییییی گنده از دوشم رفت...همه جهازم حتی یک خودکار رو هم قاضی گفت برای خودته و برو خونت رو خالی کن و همشو بگیر برای خودت...
منم رفتم همهشو گرفتم..فقط چیزایی که اون مادرشوهر عفریته بهم داده بود حتی یک جوراب رو هم گذاشتم تو خونه......البته چیز زیادی هم نداده بود ولی عمدا همشو گذاشتم تا بفهمه که من به هیچ چیز اون احتیاج ندارم....خلاصه این مرد لاابالی ازش چیزی نموند جز چند تا تیکه لباس.....
زندگیش رفت زنش رفت ماشین..خونه ....همه چیزشو از دس داد....که همش با دستای خودش خودشو رو بدبخت کرد زیر سایه مادر عفریته ش...
الانم شنیدم که دارن سر یه دخترو شیره میمالن و میخاد برای پسر هیچی نداشته اش مییگیرن...البته دختر از اون دختراس که من میشناسمش...البته الان شنیدم که قبلا باهاش رابطه داشته..منم سکوت کردم و میکنم ..چون فک نمیکنم که دختری بتونه باهاش زندگی کنه با این همه مشکلات روانی و مخصوصا جسمیش....
جاداره از خودم بگم براتون..من یه پسرخاله دارم که از بچگی عاشق من بود.یادمه قبل ازدواجم جلوم زانو زد و چقدر اشک ریخت برام که من تورو دوست دارم.هر چی بگی برات میشم و حتی میگفت غلام خونتون میشم..من احمق ردش کردم و بهش گفتم من باهات ازدواج نمیکنم و بی اهمیت شدم..البته همیشه وقتی میدیدمش دلم میریخت و خودم هم خیلی براش ناراحت میشدم.حتی یادمه عروسی برادرم که ده روز بعد عروسی من بود اومده بودو از دور همش منو میدید و اشک میریخت حتی چند نفر از فامیلا هم دیده بودنش....خلاصه بهتون بگم این پسرخالم که همسن خودمه هنوزم ازدواج نکرد و خیلی خاستن دامادش کنن ولی اصلا راضی نمیشد....الان یک سالی میشه که این بلا سرم اومد دوماه بعد اینکه شوهر عوضیم باهام اینکارو کرد بهم اس ام اس داد و ازم پرسید که چرا اینطور شدم...باهام رابطه پیامی داشت منم خیلی اون موقع ها حالم بد بود زیاد بهش خوب ج نمیدادم اخر بهم گفت من دیگه اجازه نمیدم که تورو کسی دیگه ای ناراحت کنه و دیگه باید مال من باشی...من اصلا نمیخاستم که کلا ازدواج کنم .ولی انقد باها م مهربون بود و همیشه منو آروم میکرد...اوایل حرف ازدواج باهام نمیزد ولی بعدا ازم دوباره خاستگاری کرد .منم میگفتم خانوادت چی میشه اونا راضی نمیشن.میگفت اون با من...اصلا نمیخاستم خودمو بهش وصل کنم...ولی خودش بدجوری بهم پیله کرده بود و میگفت 17 سال من عاشقتم دیگه از دستت نمیدم خدا تورو بهم برگردوند.میگفت چقدر سر نماز دعات میکردم که مال من باشی البته هیچ وقت برام آرزوی بدبختی نمیکرده ولی انقد که عاشقم بوده همش اینجوری دعا میکرده.....پسریه که تا الان روی پای خودش وایساده حتی خونه ویلایی بزرگ داره برای خودش و اهل خدا ونماز....از وقتی مادرش فوت شد خیلی دل شکسته تر شده ...بهم میگه هیچ وقت نمیزارم دیگه خستگی ناراحتی بکشی خودم کلفتت میشم.انقد دوسم داره که به خاطرم حاضره هرکاری بکنه ...
اصلا اون باعث نشد که من زودتر قبلی رو تموم کنم...چون میگفت حقتو بگیر اون زندگی به خودت مربوطه..به خاطر من هیچ وقت تمومش نکن میگفت ده سال دیگه هم باشه من به خاطرت میشینم.... ولی خودم به خاطر خستگی زیادم رفتم تمومش کردم.الان سه ماه از جدایی میگذره.من نامزد کردم و دو سه ماه دیگه عروسیمونه.خانوادش اولش شوکه شدن ولی چون منو میشناسن و میدونن همه چیزو...راضی به این وصلت شدن.حتی انقد خوشحالن که پسرشون راضی به ازدواج شده.....منم دیگه توکل به خدا کردم و همه چیو واگذار کردم به خدای بزرگ////چون واقعا تلاشمو تو زندگی قبلی کردم و با این همه کم و کاستی و نقص بازم خاستم بهم نریزمش ولی خدا یه چور دیگه ای برام برنامه ریزی کرد....اصلا عذاب وجدان ندارمو خیالم راحته که با شوهر قبلیم هیچ نامردی نکردم....
دوستای عزیزم برام دعا کنین .ازتون ممنونم که تاالان باهام بودین.