من گریم گرفته بود
ی حس پشیمونی ترس اضطراب همه چی قاطی شده بود
ی لحظه نگاش کردم ی موجود بی نهایت ضعیف و کوچولو اصلا نمیتونستم بغلش کنم میترسیدم له بشه یا از دستم بیوفته یا نمیتونستم بغل کسی بدم باید اون ادم کامل ب من میچسبید بعد بچه رو میزاشتم بغلش فاصله ای نباید بینمون میموند
وقتی بردن ختنه اش کنن ی دل سیر گریه کردم ک من میخام چجوری بزرگش کنم چ اشتباهی بود من کردم
ب مادرم گفتم مامان اصلا نمیدونم چجوری قراره بزرگش کنم ...
دیروز عموم بچه دار شد وقتی بچه رو بغل کردم دقیقا همون حس ها بهم یاداوری شد محکم سفت مث ی مجسمه ی دستو پا چلقتی بغلش کردم تکون نمیخوردم مادرم گفت بده ب من انگار بچه ندیده تاحالا 😂