نزدیک به ۵،۶ سال پیش این موقع،
رفتیم قزوین خونه ی داییم
ما بودیم یعنی منو مامان بابام و خواهرم و داییم اینا با دختراشون و پدر مادر زن داییم (امیدوارم قاطی نکرده باشید)
سر راه وایسادیم تو یه پارک، تو آوج
اونجا سرویس رفتیم چایی خوردیم، نزدیک به یه ربع اونجا استراحت کردیم، وسیله بازی ام داشت و بچه ها اونجا حسابی بازی کردن
میخواستیم سوار ماشینا بشیم و راه بیفتیم که دختر داییم افتاده بود گریه که کم بازی کرده و لج کرده بود سوار ماشین نمیشد
دیگه بابابزرگش گفت باشه بیا بریم یکم دیگه بازی کن
رفت نزدیک به یکی دو دیقه بازی کرد و راضی شد و سوار شدیم از پارک اومدیم بیرون
.....
....
...
..
.
.
یکم رفتیم جلو دیدیم بلههههههههه، یه تصادف وحشتناااااااااک شده
یه کامیون که بارش هندونه بود ترمزش نمیگرفته و نتونسته ماشینو کنترل کنه و ....
چند تا ماشین خورده بودن بهم
هندونه های شکسته وسط خیابون بود ...
چند تا عابر بین ماشینا لح شده بودن و دوتا سربازم کامیون زیر گرفته بود
سر نشینای اون ماشینا و رانتده کامیون......، وای
بابام میگفت نبینید
چون همون لحظه تصادف شده بود و نه پلیسی اومده بود نه آمبولانسی که جنازه ها رو جمع کنه😖
صحنه ی وحشتناکی بود
ما رو از کوچه پس کوچه ها رد کردن که بریم ...
تا چند ساعت همه حالمون بد بود ...
از اون به بعد خیلی به اون اتفاق فکرکردم
یجورایی دختر داییم باعث زنده موندن ما شد! چون تصادف انقدر بد بود که فکر نکنم کسی تونسته باشه جون سالم ازش بدر ببره
نمیدونم اسمشو چی بدارم، قسمت ... حکمت ... سرنوشت ...
و فقط اینکه، بدونی خدا بهت دوباره فرصت زندگی داده حس عجیبیه! اینکه مرگ از بیخ گوشِت رد بشه ....،
خدایا شکرت🌻💛
خدا همهی اون عزیزایی که اونجا فوت شدن و رحمت کنه😔🖤
اینو گفتم تا کسایی که میگن خدا ما رو نمیبینه و نیست بفهمن، خدا همینجاست، حواسش بهمون هست ولی ما گاهی اونو نمیبینیم
ممنون که تا آخر خوندید❤️
شما تاحالا شده بفهمین خطری از بیخ گوشِتون رد شده؟