2726
داستان عبدالله و قصیده مشکل گشا در روزگار قدیم، پیرمردی بنام عبدالله که تمامی عمر را در بیابانها به تلخی روزگار بسر برده بود و در منتهای پیری و خستگی هر روز به بیابان می رفت و با قد خمیده و دست و پای فرسوده، خار می کَند تا بوسیله آن معاش خود و خانواده اش را فراهم سازد. زندگی برای او و عیالش بسی سخت می گذشت. هرچه عبد الله پیرتر می شد زندگی آنها هم به مراتب سخت تر می گشت. عبد الله برای گشایش کار و نجات از سختی نذر نمود تا هر صبح جمعه پیش از روشنایی صبح جلوی درب خانه خود را آب و جارو نماید تا خضر نبی، نظر و عنایتی فرماید. پس از چند دفعه یک روز صبح که همسر عبدالله مشغول آب و جارو بود پیرمردی با موهای سفید بلند و فروزان، از دور نمایان شد و چون نزدیک او رسید، گفت: به عبد الله بگو در سختیها مشکل گشا را یاد کن و دست از دامان او برمدار تا مدد بگیری. این بگفت و از نظر غایب شد. زن به خانه آمده و آنچه دیده و شنیده بود برای عبدالله نقل نمود.عبدالله گفت: این شخص، نبی الله بوده؛ افسوس چیزی از او نگرفتی. خلاصه آن روز عبدالله کمی دیرتر از خانه روانه بیابان شد و عادت عبدالله این بود که در این فرصت کمی خار زیادتر می کَند، تا برای روزهای کوتاه برف و باران ذخیره باشد. آن روز هم که به صحرا رسید، وقت گذشت و فرصت خار کندن نبود. با هزار امید رفت تا خارهای ذخیره شده اش را برداشته و روانه شهر شود. چون به محل خارها رسید اثری از آنها ندید؛ رهگذری تمام آنها را سوزانده بود. عبدالله حیران وسرگردان چند دانه اشک به یاد زندگانی تلخ و بخت برگشته ریخت و چندین مرتبه مشکل گشا؛ حضرت علی؛ امیرالمومنین(ع) را یاد نموده، روی زمین افتاد. پس از لحظه ای سواری نورانی رسید، سر او را گرفت و او را دلداری داده و چند سنگ فروزان به او داد و فرمود: این سنگها را بفروش و امرار معاش کن و هر شب جمعه ما را یاد نما. این بگفت و از نظر عبدالله پنهان شد. عبدالله شکر خدای به جا آورد و سنگها را در توبره نهاده و روانه شهر شد. چون به خانه رسید، سنگها را بیرون آورده روی طاقچه اتاق گذاشت و شرح حال آنچه دیده برای زن و فرزندان خود ذکر نموده به هریک وعده و دلداری می داد. چون تاریکی شب فرا رسید، کلبه عبدالله از نور آن سنگها چون روز، روشن شده بود. عبدالله دانست که سنگها گوهر شب چراغند. آن شب از شادی به خواب نرفتند. چون صبح شد، عبدالله سنگها را برداشته در محلی پنهان نموده و یک دانه از آنها را به بازار برد. جواهرفروشی آن پاره سنگ را به قیمت گزاف خرید. عبدالله شکر نمود و پوشاک و خوراک خریده برای زن و فرزندان خود آورد. کم کم زندگانی را توسعه داده و برای خود و سه دخترش قصرهای باشکوه مهیا نموده و از زحمت خار کندن در بیابان راحت شد و چون زندگانی آنها از هر جهت مهیا شد، عبدالله را خیال حج و زیارت خانه خدا در سر افتاد؛ اسباب سفر آماده نمود و به قصد حج روانه شد و به زن و سه دخترش سفارش نمود تا قصیده مشکل گشا را از یاد نبرند و هر شب جمعه آن را بیان نمایند. در غیاب عبدالله روزی دختر پادشاه از کنار قصر عبدالله گذرش افتاد. چون شُکوه آن را دید در شگفت شد. پرسید: این دستگاه شاهانه از کیست؟ داستان پیرمرد خارکن و معجزه نمودن حلال مشکلات را برایش بیان نمودند. دختر پادشاه خواستار شد که با دختر آن پیرمرد خارکن آشنا شود و آنها را به همنشینی خود اختیار نمود. چون دخترهای عبدالله با دختر پادشاه آشنا و دوست شدند، قصیده حضرت مشکل گشا و سفارش پدر را از یاد بردند. روزی دختر پادشاه با دخترهای عبدالله در باغ رفته و برای شنا نمودن در آب رفتند. موقعی که در آب مشغول بازی بودند، کلاغی گلوبند مروارید دختر پادشاه را ربوده و بر بالای درخت چنار برد. هیچکس نفهمید و چون دختران عبدالله دست به آب داشتند زودتر از آب بیرون آمدند و لباس پوشیدند و بعد دختر پادشاه از آب بیرون آمد. همین که لباس خود را پوشید، اثری از گلوبندش ندید. هرچه جستجو کردند آن را نیافتند. دختر پادشاه به دختر عبدالله شک نموده گفت: گلو بند من نزد شماست بدلیل آنکه زودتر از آب بیرون آمدید و حتماً این دستگاه و ثروت هم که گرد آورده اید از دزدی است و نه از مشکل گشا. والا مرد خارکن کجا و این دستگاه کجا. خلاصه قضیه را به عرض شاه رسانیدند. شاه دستور داد همگی آنها را زندانی کنند و اثاثیه آنها را توقیف نمایند و مأمور فرستاد عبدالله را از راه حج به بند نموده و بیاورند. سواران دنبال عبدالله تاخته او را گرفته نزد شاه آوردند و او را نیز در زندان نمودند. عبدالله، پریشان و سرگردان چندی در زندان ماند. روزی پیرمردی نورانی یعنی حضرت خضر نبی الله را در خواب دید که به عبدالله فرمود: چرا قصیده مشکل گشا را فراموش نموده ای؟ چون این بگفت، عبدالله از خواب بیدار شد، فهمید تمام این بلیات برای فراموش نمودن قصیده مشکل گشا بوده است و چون شب جمعه فرا رسید نزد زندانبان التماس کرد که قدری نخود و کشمش برای او تهیه کند. زندانبان قدری نخود و کشمش فراهم نمود و به عبدالله داد. پیرمرد خارکن با دل شکسته زندانیان را دور خود جمع نموده و قصیده مشکل گشا را برای آنها بیان کرد و گریه بسیاری نمود. همان شب پادشاه، مولای متقیان حضرت علی ابن ابیطالب(ع) را در خواب دید. مشکل گشای هر دو عالم امر فرمودند: عبدالله و خانواده او بیگناهند و گلوبند دخترت در درخت چنار در لانه کلاغ است. این را فرموده و از نظر غایب شدند. شاه بیدار شده و فوری دستور داد تمام لانه های کلاغ را جستجو کنند. خلاصه گلوبند مفقود شده را در لانه کلاغ یافتند. شاه امر کرد عبدالله و خانواده او را آزاد و اثاثیه آنها را رد کنند و به احترام او تمام زندانیان را مرخص کرد. تا عبدالله زنده بود همنشین شاه و مورد احترام خاص و عام بود و هیچ شب جمعه قصیده حضرت مشکل گشا را فراموش نمی کرد. هر که را مشکل بود، حلال مشکلها علی است دار دریای حقیقت، بحرِ بی پایان علی است برگرفته از کتاب: مشکل گشا، تهیه و تنظیم: علیرضا دانایی، انتشارات: سعید نوین
آرامش دو گیتی تفسیر این دو حرف است : با دوستان مروت با دشمنان مدارا مرنج و مرنجان
اول دفتر به نام کردگار آنکه باشد خالق و آموزگار می کنم حمد و سپاس آن کریم آنکه نامش هست رحمن الرحیم بعد نعمت کردگار لامکان میکنم مدح شه آخر زمان هست نامش رحمت للعاملین در قیامت آن شفیع المذنبین بعد از آن بر حضرت مشکل گشا کو بود بر درد بی درمان دوا مدح حیدر را شوم گویا زجان خواهم از تایید حق سازم بیان آن ولی حق علی شیر خدا مظهر حق آن شه خیبرگشا مرشد جبریل و شاه بحر و بر بهر هر مشکل بود او چاره گر آنکه در گهواره از در را درید آنکه به امداد پیغمبر رسید آن که کرار است در جنگ احد قاتل کفار و عمر و عبدود آن که جمله عالم در فرمان اوست آن که در عرش معظم نام اوست آن که باشد باعث کون و مکان آنکه در دستش کلید دو جهان بارالها حق جاه مرتضی کن تو درد عالم را دوا آمدم بر قصه پیر خدا آن که آقایش بود مشکل گشا بود عبدالله نامش در جهان خارکش بودی به عالم شغل آن روزها می رفت تنها سوی خار شام برگشتی ز صحرا خوار و زار روزهای گرم در فصل بهار خار می کند و نهان کردی به غار تا که دردی زحمتش کمتر شود این ذخیره بر زمستانش بود شد چو فصل دی بر آن مرد حزین گفت با زن آن فقیر دل غمین گشته ای زن قحطی اندر خانه ام هست تاریک این زمان کاشانه ام چون ببینم صبح من روی عیال طفلهایم مضطرب با قیل و قال آن یکی گوید پدر نان در کجاست دیگری گوید پدر این حال ماست حال بهتر باشد ای زن صبح زود رو کنم بر سوی غارم همچو دود چون که قدری خار در فصل بهار کنده ام پنهان نمودم جوف غار می روم فردا به بازار آورم تا فروشم مصرف کاری کنم بشنو از آن خار و آن مرد خدا آن فقیر دل فکار و بینوا کاروانی رفت در آن سرزمین سوخت یک سر خار آن مرد غمین چون که عبدالله شد بر سوی غار دید خارش سوخته یک رهگذار روی خود را کرد او سوی اله گفت حالم را ببین ای بار اله ای تویی رزاق بر هر نیک و بد ای که نام پاکت الله الصمد چون روم در خانه بر سوی عیال من خجالت دارم از آن قیل و قال باچه رو در خانه خود من روم چون تسلی عیالم را دهم ای الها مرگ را بر من رسان ای کریم خالق کون و مکان این بگفت و زد سر خود را به سنگ رفت از هوش آن زمان او بی درنگ هر زمان می گفت از صدق و صفا مشکلم بگشا تو ای مشکل گشا یا علی در مانده ام دستم بگیر ای که هستی بی کسان را دستگیر بر سرش آمد شه مشکل گشا آن ولی حق علی شیر خدا جست از جا و بگفتا السلام کیستی دادم رسی ای نیکنام شاه گفتا کن بیان احوال خود سرگذشت و واقعات حال خود گفت شاها حال زارم را بدان خارکش هستم در این شهر و مکان خارها کردم در این غار ای جوان بر زمستان این ذخیره بی گمان کاروانی رفته در این غار بین سوخت یکسر خار من ای نازنین روی برگشتن زار و خونجگر گشته ام حیران و سرگردان و زار مرگ خود را از خدا می خواستم از غم اطفال سینه کاستم شاه گفتا جمع کن زین خرده سنگ کن میان توبره خود بی درنگ گرخدا خواهد جواهر می شود مطلبت از لطف حاصل می شود هر شب جمعه تو ای مرد خدا نقل کن یک مدح از مشکل گشا هر زمان در کارت افتد مشکلی کن علی را یاد بر گو یا ولی گفت شاها نام خود را گو به من گفت نامم بو تراب و بوالحسن گفت شاها روزگارم را ببین گفت رو در خانه ات راحت نشین التماست نزد حق گشته قبول بعد از این مقبول شد نزد رسول آمدم در یاریت این سرزمین هم به امر حق تو را گشتم معین هر که عجز آرد به درگاه خدا با یقین که می شود دردش دوا بار الها حق شاه کربلا حرمت شاهنشه خیبرگشا رس به فریاد تمام بندگان ای خدا زین فتنه آخر زمان شاه گفتا چشم خود بر هم گذار تا ببینی قدرت پروردگار چون که عبدالله چشمش باز کرد دید پیدا نیست آن آزادمرد رفت عبدالله به سوی منزلش گفت شرح حال را با زوجه اش داد این زرها به من مشکل گشا آن طبیب جمله علت های ما شب چو شد تاریک روشن شد اتاق بخت عبدالله برون شد ز اتفاق شهرت نامش تمام شهر شد دولتش بسیار و عالیقدر شد خانه خود را همه آباد کرد بهر خود قصری ز نو بنیاد کرد جملگی از کار او آگه شدند آفرین گفتند بر آن هوشمند موقع حج شد برای مستطیع هرکه بد بر قول پیغمبر مطیع قصد حج کردند جمعی بی شمار بود عبدالله به آنها جمع و یار با زنش گفتا که ای زن از وفا هرشب جمعه بود واجب به ما نقلی از مشکل گشا سازی بیان برتمام شیعه شاه جهان چونکه رفت آن پیرمرد دلفروز بعد عبدالله گذشتی چند روز دخت عبدالله رفت سوی حمام کار عبدالله بشد آن دم تمام شد چه در حمام دخت خارکش دختری دید او نشسته حور وش اصل او پرسید گفتند ای فقیر دخت سلطان است این ماه منیر با ادب در نزد او کردی سلام ایستاد آن دم به اعزاز تمام دختر سلطان چو وضعش را شنفت نزد خود بنشاند همچون گل شکفت گفت اصل خویش را با من بگو واقعات خویش را تو مو به مو گفت باشم دختر یک خارکش مطلبت را گو به من ای ماه وش گفت این ثروت شما را از کجاست گفت از دست شه خیبرگشاست آن که عالم جمله در فرمان اوست آن که در عرش معظم نام اوست آن که بر داد همه عالم رسد آن که فیاض است در نزد احد پادشاه دو جهان باشد علی مصطفی را هم وصی و هم ولی این کرم را کرد بر ما آن جناب فارغیم امروز از رنج و عذاب چون که از حمام هر دو در شدند سوی منزلگاه خود یکسر شدند چون گذشتی روز دیگر دخت شاه با کنیزش گفت رو ای مه لقا دخت عبدالله را برگو پیام خواهم آید نزد تو ای نیکنام آن کنیزک روی اندر راه شد آن زمان در قصر عبدالله شد گفت ای خاتون رسولم من تورا این زمان از نزد دخت پادشاه اذن خواهد تا بیاید در برت تا نهد تاج کرامت بر سرت با کنیزک گفت دختر این کلام دختر شه را ز من برگو پیام هم رسان از قول من او را سلام عرض کن قربانت ای والامقام گر قدم بگذاری اندر خانه ام روشن از مقدم کنی کاشانه ام شد کنیزک نزد دخت پادشا گفت عرض دخت عبدالله را دختر شه با کنیزک شد روان نزد دخت خارکش اندر زمان با دو صد اعزاز در آنجا رسید ساعتی در آن مکان چون آرمید بعد تکریمات و تعریفاتشان حرفهای چند آمد در میان یک شب و یک روز در آن جا بدند بعد از آن بر سوی قصر خود شدند اتفاقا آن شب آدینه بود خدمت آن دختر سلطان نمود مدحت مشکل گشا از یادشان رفت آن شب واژگون شد کارشان دختر سلطان بگفت ای محترم سوی قصر من بیا ای خواهرم دخت عبدالله آن برگشته بخت رفت سوی قصر و سوی تاج و تخت چون که وارد شد به درگه آن زمان پیشوازش گردد دختر شادمان با دو صد شادی نشستند هردوشان در تکلم آن دو تن در آن مکان دختر سلطان بگفت ای محترم خیز تا گردش رویم ای خواهرم دست یکدیگر گرفتند شادمان سوی باغ دختر سلطان روان هر دو تن وارد شدند در صحن باغ از نوای قمریان و صوت زاغ محو صوت بلبل خوشخوان شدند از صدای بلبلان حیران شدند میل کردند هر دو تن بر سوی آب هر دو تن عریان شدند با صد شتاب تا که در آن حوض غوطه ور شدند از شنا و بازی اش لذت برند قدرت حق مرغی از بالا فرود آمد و عنبرچه دختر ربود آمدند از آب بیرون شادمان سوی قصرش دختر شه شد روان گشت بیرون دختر آن خارکش اندر آن ساعت به سوی منزلش شب چه آمد پیش دخت پادشاه یاد عنبرچه فتاد آن مه لقا شد روان در باغ بهر جستجو هرچه گردش کرد ندید آن ماهرو با کنیزک گفت رو مانند دود نزد دخت خارکش این لحظه زود گوی با دختر ز من با احترام دختر سلطان رسانیدت سلام بعد از آن گفته است ای خاتون من کاری افتاده است مکل پیش من گمشده عنبرچه ام در صحن باغ نیست پیدا هر کجا کردم سراغ گر شما دیدید بفرستید آن تا که قلبم جمع گردد این زمان شد کنیزک نزد دخت خارکش می طپید هر لحظه دل اندر برش گفت با وی خانمم گفته چنین گمشده عنبرچه ام ای مه جبین گرشما دیدید بدهید از کرم تا که آیم من برون از هم و غم گفت بر از قول من او را سلام عرض کن قربانت ای والا مقام من ندانستم که کردم دوستی با شما این شد طریق راستی تهمت دزدی زدی آخر به من دارم از تو خواهشی ای نیک زن در عوض بدهم تو را عنبرچه بهتر و مرغوبتر عطرین چه شد کنیزک نزد دخت پادشاه گفت شرح دخت عبدالله را در غضب شد آن زمان مه لقا رفت با گریه به نزد پادشاه شرح حال خویش و آن دختر بگفت در جواب دخترش آن شاه گفت این زمان بدهم سزای سارقین رو تو اندر قصر خود راحت نشین با غلامان گفت آن شاه عنید مال عبدالله را غارت کنید دخترش را با زنش سازید اسیر آورید در حبس باشند دستگیر تا که دیگر سارقین عبرت برند سارقین از فعل خود نادم شوند چون شدند در حبس وارد آن زمان مادر و دختر به هم گریه کنان مادرش گفتا به دختر ای حزین یادآور از یتیم شاه دین در خرابه بی کس و نالان شدند از جفای شامیان گریان شدند طفل شاهدین سکینه با فغان رو به زینب کرد گفتا عمه جان ما مگر منزل نداریم این زمان گشته است اندر خرابه جایمان ما اگر امروز در بند و غمیم باید این تقلید از زینب کنیم بشنو از عبدالله آن مرد خدا آن فقیر دل فکار بینوا بود در کشتی به سوی حج روان غافل از اوضاع چرخ بی امان ناگهان کشتی او با صد شتاب خورد بر کوهی درافتادی در آب رو به حق بنمود گفت از سوز جان ای خداوند زمین و آسمان لطف خود شامل نما ای مستعان بار الها ز آب دریایم برهان شد دعایش مستجاب کبریا شد به ساحل گشت محفوظ از بلا سوی شهرش شد روان با حال زار مو پریشان چشم گریان دل فکار گشت شب وارد به شهر و کشورش رفت عبدالله سوی منزلش خانه را ویرانه دید آن پیرمرد زان مصیبت سینه اش پر شد ز درد گشت جویا از کسی آن حال را گفت شخصی شرح و هم احوال را دخترت رفته به قصر پادشاه نزد دخت شاه آن نیکو لقا دخترت را تهمت دزدی زدند خانه ات غارت شده ای مستمند حال،زن با دخترت باشد اسیر حبس سلطانند ای مرد فقیر آن شب عبدالله با حال نحیف شد درون خانه اش خوار و ضعیف صبح شد در نزد شد بی درنگ گفت با مردان توان انگیخت جنگ حبس جایز نیست بر زن ای امیر در عوض کن مرد او را دستگیر من رضا باشم کن اندر کند بند همچنان موسی بن جعفر زیر بند بود در زندان هارون هفت سال در غریبی دور از اهل و عیال من نیم بهتر ز اولاد امام حضرت سجاد چون در شهر شام شاه گفتا با غلامان شریر زود عبدالله را سازید اسیر کند هم زنجیر در پایش نهید زوجه اش با دخترش سازید اسیر مدت شش روز عبدالله زار بود در زندان حقیر و خوار و زار در تضرع بود با پروردگار کی رحیم و راحم و آموزگار بارالها چیست آخر جرم من من شدم امروز در کند و رسن هر زمان می گفت یا مشکل گشا مشکلم بگشا تو ای شیر خدا یا علی از لطف خود دستم بگیر عفو کن تقصیرم ای کیوان سریر گریه کرد آن پیرمرد از اضطراب شد شب جمعه دعایش مستجاب زد سر خود را به کند و شد ز هوش آمد آوازی ز حق او را بگوش صبح چون از خواب برداری تو سر سکه ایی بینی تو اندر پای در صرف کن اندر ره مشکل گشا قصه مشکل گشا را کن ادا چون به هوش آمد در آن دم پیرمرد سر به سوی حق نمود و سجده کرد سکه را دید و ز غم آزاد شد اندر آن زندان غم دلشاد شد گفت با آقای خود مشکل گشا قاصدی بر من رسان ای مرتضی ناگهان گردید نمایان یک سوار بر در زندان بیفتادش گذار گفت عبدالله با آن نوجوان بر رضای خالق کون و مکان گیر این سکه ز من رو سوی شهر گیر نقل و قند و قدری شکر تا کنم انفاق در راه خدا تا بگویم قصه مشکل گشا رو به عبدالله نمود آن دم سوار گفت از مشکل گشا دستی بدار این سزای دزدیت دادست شاه بازگویی حضرت مشکل گشا قلب عبدالله شکست از حرف آن گفت رو گردی الهی سرنگان سرنگون شد اسب او در بین راه اوفتاد و مرد او با حال زار نعش او بردند اندر منزلش باب او آگاه شد بنمود غش بعد غش آن باب او دیوانه شد اتفاقا سوی زندان خانه شد گفت عبدالله بدان روشن ضمیر از چه گریانی بگو ای مرد پیر گفت بودم یک جوانی گلعذار شد برون از خانه از بهر شکار اوفتاد از اسب عمرش شد فنا نیست از داغش دگر هوشم به جا همچو شب تاریک گشته بخت من گر توانی چاره ای کن بهر من گفت عبدالله با آن بینوا عرض حاجت کن تو بر مشکل گشا هم بگیر این سکه را بر این زمان بر رضای خالق کون و مکان نقل گیر از شهر و آور از وفا تا بگویم قصه مشکل گشا نفس سرکش را دمی خاموش کن قصه مشکل گشا را گوش کن سکه را بگرفت مرد دل فکار رفت سوی شهر با حالی نزار نقل و شیرینی گرفت آن مستمند شد به زندان بر کنار کند و بند گفت عبدالله آن مرد خدا در زمان یک مدح از مشکل گشا هر زمان می گفت از صدق و صفا مشکلم بگشا تو ای مشکل گشا پیرمرد داغدیده دردمند شد به سوی خانه با حالی نژند شخصی آمد گفت او را از وفا چون که رفتی نزد آن پیر خدا حاجت او را به جان کردی قبول از تو شد خشنود الله و رسول شد شفیعت حضرت مشکل گشا زنده شد فرزندت از لطف خدا باش خوشدل ای حزین محترم آمدی از لطف حق بیرون ز غم دید چون روی پسر را پیرمرد شکر حق گفت و زمین را سجده کرد کرد پرسش شرح حال از آن پسر در جوابش گفت آن نیکو سیر کرده نفرینم چه پیر دل فکار من شدم مغضوب قهر کردگار جان من بابا چه شد از تن برون روح من بردند اندر آسمان در عزایی سخت افتادم بدان تا تو در زندان شدی گریه کنان نزد عبدالله آن مرد خدا چون شنیدی قصه مشکل گشا حضرت مشکل گشا شاه کبار کرد آزادم به حکم کردگار گفت:من گویم به این شاه دغا این چنین گفتا شد مشکل گشا من غضب کردم چه عبدالله را چون شب جمعه نبد بر یاد ما دخت عبدالله زار دل فکار کی کند دزدی شه بی اقتدار ز امر حق مرغی فرستادم بدان تا ربود عنبرچه را از آن میان حال عنبرچه بود جوف چنار در میان باغت ای ظالم شعار آن پسر با باب خود همراه شد زود اندر قصر نزد شاه شد شاه شد در باغ با جمعی امیر از چنار افتاد عنبرچه به زیر گفت شه آرید عبدالله را هست بی تقصیر آن مرد خدا خادمان شاه در زندان شدند زود برهاندند وی از کند و بند واردش کردند بر قصر امیر از خجالت شاه سر انداخت زیر بعد از آن گفتا به عبدالله شاه هستم از کارم به نزدت عذر خواه از گناهم در گذر ای با وفا محض آن سلطان دین مشکل گشا آن شهنشاهی که لطفش بیحد است بر سر شاهان عالم سرور است گفت عبدالله که ای شاه جهان از دل و جان عفو کردم این زمان نیست تقصیر از تو ای شاه بلند بود تقدیرم چنین در کند و بند حضرت مشکل گشا شاها چنین گوشمالم داد من دارم یقین شاه او را مهربانی کرد باز عذرخواهی کرد او را نیاز دولت آن پیرمرد خارکش شادگشت و شد روان در منزلش با عیالش خوشدل شادان شدند شکر حق می کرد مرد هوشمند بارالها حرمت مشکل گشا حق احمد شافع روز جزا حرمت سبطین و زهرای بتول حرمت ذریه پاک رسول حق آن شاهی که در دشت بلا شد تنش پامال اسب اشقیا حق اشخاصی که دارند آبرو روز و شب دارند با حق گفتگو جمع این مجلس مگردان نا امید بارالها حرمت شاه شهید جمله را حاجت روا کن ای کریم ای که نامت هست رحمن الرحیم هیچ امیدی را مگردان نا امید بارالها حق قرآن مجید منبع شعر:برگزیده اشعار در وصف مولا علی(ع)،مشکل گشا.جمع آوری:علیرضا دانایی
آرامش دو گیتی تفسیر این دو حرف است : با دوستان مروت با دشمنان مدارا مرنج و مرنجان
من امشب یرای حل مشکلم یه کم آجیل مشکل گشا خریدم و چون کسی نبود تا براش این قصه را بخونه اینجا نوشتم تا اگر دوست داشتید بخونید
آرامش دو گیتی تفسیر این دو حرف است : با دوستان مروت با دشمنان مدارا مرنج و مرنجان

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728
مامی عرفان عزیز باید کمی آجیل درهم (مشکل گشا )بخری و این داستان را بخونی و متوسل به حضرت علی بشی (البته شب جمعه )و هر دعای دیگه ای هم خواستی میتونی روش بخونی بعد باید آجیل ها را بین مردم پخش کنی . البته بهتره به بچه ها داده بشه و من شنیدم حتما به 5 تا خونه (خانواده مختلف )باید داده بشه .
آرامش دو گیتی تفسیر این دو حرف است : با دوستان مروت با دشمنان مدارا مرنج و مرنجان
عزیزم منم خیلی به مشگل گشا اعتقاد دارم ایشالله حاجتت براورده بشه
بچه ها خواهش می کنم برای براورده شدن حاجتم یه صلوات مهمونم کنید ...جبران می کنم منم هر روز برای براورده شدن حاجات شما صلوات می فرستم ****اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم***😍😍😍
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز