یه نفر رو خیلی دوس داشتم فکر میکردم اونم دوسم داره باهم قول و قرار ازدواج گذاشتیم
به قولش عمل کرد اومد خواستگاریم ولی از همون اول خانوادش گیر دادن که مهریه بیشتر از ۱۴ تا سکه قبول نمیکنیم و هرچقدر خانوادم مخالفت کردن اونا کوتاه نیومدن حتی خودش هم بهم میگف من همینقدر در توانمه و چندبار بحث کردیم
اخرش راضی نشدن و منم از علاقه ی زیادم راضی به ازدواج شدم ولی اون هیچی نداشت واقعا تاحالا سرکارم نرفته بود و وقتی بهش میگفتم باید سرکار بری یه بار گف شاید نتونم کار کنم حوصله صاحبکار ندارم منم اعصابم خورد شد و عقدو بهم زدم
امروز بهم گف من یه قولی داده بودم پاش وایمیستادم میتونستم بگم اره میتونم کار کنم ولی نخواستم بعدا مشکلی پیش بیاد . بعدش بهم گف عجله کردی من نمیتونستم توی چند روز برم کارگری کنم و اخرشم گف خودت منو نخواستی
درصورتی که من دوسش داشتم امروز انقدر گریه کردم چشامباز نمیشه😔