یه خاطره بدازبچگیمه که تاحالاهیچوقت به کسی نگفتمش من که بچه بودم حدودا۸_۹ساله یه دوستیم داشتم همسایمون بودخونه همدیگه زیادمیرفتیم بعددوستم یه داداش ۱۹ساله هم داشت دوستم باداداشش خیلی اختلاف سنی داشت چون که مامانش واسه بچه دومی مشکل داشت دیربه دنیااومده بودخلاصه من بهم میخورد۵_۶سالم باشه چون بچه ضعیفی بودم بعدش این داداش ۱۹سالش که خیلی بیشعورتشریف داشتن همش به من میچسبیدمریض جنسی بودانگارمثلایه باربه منوخواهرش میگفت بیاییدبلندتون کنم ببینم کدومتون سنگین تریداصلامریض بودایه روزشم خودش تنهاخونه بودومنم سیدیم قبلجاگذاشته بودم رفتم بیارم اینم تنهاتوخونه بودمنم گفتم اومدم سیدیموکه جاگذاشتم ببرم که پسره میگفت بیابغلم بشین تاباهم پیداکنیم منم دیدم اینجورمیکنه گفتم ولش کن اومدم خونمون درکل خواستم بگم چقدرمردم مریضن کلامریض بودپسره درهرفرصتی میخواست بچسبه به من منم سعی میکردم ازش دوری کنم البته اون موقع معنیه کاراشونمیفهمیدم