خودش پسرخوبی بود اما عمش تا ساعت ۴ نصفه شب نشست از خوبیای برادرزادش گف هرچی پدر داماد میگف خواهر بیا زحمتو کم کنیم😅😅 هرچی مادر دامادمیگف حالا وقت واسه حرف زیادهههه😅 اخرش دیگه داماد گف اه عمه منکع حالم بهم خورد از حرفات دیگه پاشو بریم بابا گفتم عمه رو نیار دیگهه گف باباجون چمیدونم خودش افتاد دنبالمون رو کرد به عمهه گف ابرو برامون نزاشتی خواهر بعد پسره گف با این وضع والا من جا فاطمه خانوم بودم شوهر نمیکردم من میدونم تا اخر عمرم مجرد میمونم این ۳۰ امین خواستگاریمهههه تف توش گذاشت رفت 🤣🤣🤣🤣🤣
حالا اونا رفتن داداشم میگف والا من عاشق پسرع شدم بزار بگم بیاد ببره تورو والا🤣🤣🤣